در قامت خبرنگار به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی به کتابخانه مرکزی دانشگاه بینالمللی امام خمینی (ره) مراجعه میکنم تا تعدادی سؤالات کلیشهای از مسئولان کتابخانه بپرسم، اما روند اداری و نامهنگاری دستگاه دولتی قانعم میکند مزاحم مسئولان نشوم.
دست از پا درازتر با سردبیر خبرگزاری تماس میگیرم و سردبیر نیز مثل همیشه یک پیشنهاد دیگر جلوی پایم میگذارد و میگوید: گزارشی از دانشجویان تهیه کن و دنبال مسئولان نرو.
در راهروهای کتابخانه پرسه میزنم تا فردی را برای مصاحبه پیدا کنم، انتهای یکی از راهروها یک در شیشهای مات قرار دارد و روی آن برگه «محل مطالعه فردی دانشجویان» چسبانده شده است.
چند قدم آنطرف تر پسری با سویشرت آبی و موهای مدل آلمانی روی پلههای یک اتاق نشسته که احتمالاً انباری است، از گوشه دَر داخل اتاق معلوم است، پر از میز و صندلیهای چوبی شکسته که یک گوشه رها شدهاند.
صبحها که کلاس ندارم برای خواب به کتابخانه میآیم
با دانشجوی مو آلمانی خوشوبش میکنم و از او درباره کتابخانه و کتاب و مطالعه میپرسم، میگوید: بعضی از صبحها که کلاس ندارم برای خواب به کتابخانه میام، چند روز پیش در دنیای مجازی دیدم یکی از دانشگاههای خارج برای دانشجویان، محفظههای کپسول مانندی برای استراحت در کتابخانه ساخته است.
درباره آخرین کتابی که از کتابخانه دانشگاه امانت گرفته سؤال میپرسم، میگوید: ترم گذشته برای یکی از واحدهای درسیام به یک کتاب مهندسی نیاز داشتم که با رجوع به پیشخوان امانات، کتاب را گرفتم، دودل شدم، نمیدانم که آیا کتاب را تحویل کتابخانه دادهام یا نه...
کاش محدودیت تعداد امانت کتاب برداشته شود
مصطفی که دانشجوی سال آخر علوم سیاسی است به سمت من میاید، دستش را بر روی شانهام میگذارد و با لبخند میگوید: برادر از ما مصاحبه نمیگیری، برمیگردم به صورتش نگاه میکنم و میگویم مخلصتم، شما جان بخواه!
درباره مشکلات کتابخانه میپرسم، او ناراضی از سقف امانت کتاب میگوید: چرا من در دوره کارشناسی بیش از چهار کتاب همزمان نمیتوانم بگیرم، کاش محدودیت برداشته شود؛ ساعت مطالعهاش را جویا میشوم، در جواب گفت: روزی چهار ساعت مطالعه میکنم.
در این میان دو همکلاسی غرغرکنان از در شیشهای خارج میشوند، یکی از آنها به دوست خود میگوید: این چه وضعی است آخه، انگار حمام عمومی ست، بعضیها سکوت را رعایت نمیکنند و نمیگذارند روی کتاب متمرکز شوم.
از مصطفی جویای علت نصب برگه محل مطالعه فردی میشویم و او میگوید: چند وقت پیش دانشجویان که پروژه جمعی داشتند در کتابخانه با هم صحبت میکردند و نظم را برهم میزدند و دانشگاه برای حل این مشکل، سالنی را برای مطالعه جمعی قرار داد.
در شیشهای را باز میکنم و داخل سالن مطالعه میشوم، بعضیها مشغول بازی با موبایل، عدهای هم خواب و گروهی نیز به مطالعه مشغول هستند، امتحانات میانترم دانشگاه نزدیک شده است و دانشجویان در تکاپوی مطالعهاند.
از راهروها خارج و به طرف بخش امانت میروم، دانشجویان با رایانه کتاب مدنظرشان را درخواست میدهند و مسئول امانت بعد از مدتی برای تحویل کتاب صدایشان میکند.
دختری با کوله پارچهای گل گلی به دوش، پشت رایانه ایستاده است؛ به سراغش میروم و نظرش را درباره کتابخانه دانشگاه جویا میشوم، میگوید: من رشتهام متالورژی است، استادمان کتاب معروفی را معرفی کرده ولی متأسفانه کتابخانه فقط سه نسخه از آن را دارد که همکلاسیهایم امانت گرفتهاند، باید بروم و درخواست کنم تا کتابخانه نسخه جدیدی را اضافه کند، امیدوارم زودتر کتاب را بخرند...
دلم برای مظلومیت کتاب میسوزد
هنگام خارج شدن از کتابخانه، اتاقی نظرم را جلب میکند، داخل میشوم، روزنامههای قدیمی، ورزشی، سیاسی طبقهبندیشدهاند، بعضی از روزنامهها کاهی هستند و وقتی نگاهشان میکنی لب به سخن میگشایند و قصه دیروزمان را روایت میکنند.
جلوی ساختمان کتابخانه مرکزی دانشگاه بینالمللی امام خمینی (ره)، مزار تنی چند از شهدای گمنام دفاع مقدس قرار دارد، مردانی که اگر داستان ایثارشان در تمام کتابها چاپ شود و کلمات کنار هم قطار شوند تا گوشهای از آن را توصیف کنند، هنوز راز سر به مهر خود را دارد.
از کتابخانه دور میشوم روی سکویی مینشینم و چشمانم را میبندم؛ یک لحظه همهچیز از همهمه دانشجویان، پچپچها، ورق زدنهای کتابهای درسی و گاه غیردرسی، بازی با موبایل، غر زدنها و خروپفهای دانشجویان تا بروکراسی مسئولان برای پاسخ دادن به سؤالات خبرنگار، فریم به فریم از جلوی چشمانم عبور میکند و فقط دلم برای مظلومیت کتاب میسوزد...
انتهای پیام
نظرات