شب سوم جشنواره تئاتر استان تمام شد و من هر سه اجرا را تماشا کردم. جمعه، ۱۱ آذر ۱۴۰۱، آخرین اجراهای جشنواره روی صحنه رفت. به سالن اصلی تئاتر شهر رسیدم. بیرون از ساختمان کسی با لباس محلی خراسانی تلفن به دست ایستاده بود. حدس زدم بازیگر نمایشی باشد که برای دیدنش آمدم.
داخل ساختمان رفتم. جمعیت بیرون از سالن ایستاده و منتظر بودند. بالاخره انتظار پایان یافت؛ داخل سالن رفتم و جایی برای نشستن پیدا کردم. سالن تاریک شد؛ چشمانم در تمنای نور میچرخید. هیچ نوری نبود و تاریکی، چشمانم را ناامید کرد. به روبهرو خیره ماندم و تلاش کردم تا آمدن نور صبر کنم. صحنه روشن شد و از تاریکی نجات یافتم. تئاتر همین است؛ راهی برای نجات از تاریکی.
نمایش الهه سنگ به کارگردانی عبدالحکیم مشورتی روی صحنه بود. ابتدای نمایش نوازنده دوتار میان صحنه نمایان شد. دوتار و موسیقی مقامی خراسان را دوست دارم. شنیدن نوای مردی که خراسانی میخواند و دوتاری که با ضربات انگشتش جان گرفته بود حالم را دگرگون کرد. تماشای موسیقی زنده روی صحنه تئاتر بخش لذتبخش نمایش بود. در تمام نمایش ۲ سوی صحنه چهار نوازنده نشسته بودند و گاه با صدای ساز و گاه با حنجره خود مخاطب را با فضا همراه میکردند.
الهه سنگ روایت عشق و حقیقت بود. اربابی روی سر مردم عادی نشسته بود و از ناتوانی آنها جیب خود را پر میکرد. نامش صاحب بود و مانند نامش صاحب همه چیز بود. جان، مال و ناموس مردم را در دست گرفته بود و در تاریکی معدن از حقیقت نور دورشان کرده بود.
کسی که حقیقت را میدید، کور میشد و کسی که آتش عشق گرمش میکرد، در کوره سوزانده میشد. الهه سنگ افسانه مردم بود و مردان به امید دیدار این زن تیشه بر سنگ میکوفتند. مردم اجازه نداشتند نامی از عشق یا افسانهها بیاورند. صاحب عشق را دزد نان از سفره مردم خوانده بود و مردم پذیرفته بودند. کسی جرات نداشت سرکشی کند اما در همه قصهها قهرمانی هست.
در مدت نمایش سوالات زیادی در سرم چرخید. کِی قرار است مردم به عشق و حقیقت برسند و از تاریکی معدن بیرون بیایند؟ به زندگیام و به روزهایی که در تاریکی مانده و نور را انکار کرده بودم، نگاه کردم. در افکارم بودم که صدای دوتار روحم را بیدار کرد. شبی خواهرم از من خواسته بود آزادی را از نگاه خودم تعریف کنم. وقتی صدای دوتار را شنیدم، فهمیدم این صدا برایم نمادی از آزادی، عشق و حقیقت است.
باز هم در جایگاه مخاطب عام نشسته بودم و از این جایگاه نمایش دلنشین بود. بازی بازیگران گاهی کافی نبود اما من توانستم سنگینی سنگهایی را که بر پشت حمل میکردند را روی شانهام حس کنم. نورپردازی خوب بود و نمایش با سایهها بازی کرده بود. فرهنگ بومی و ارزشهای منطقه به نمایش درآمده بود. این نمایش از دل خراسان بیرون آمده بود و برای همین حوالی ساخته شده بود. رگههایی از طنز کار را شیرین و دلپذیر کرده بود. متن نمایشنامه خوب بود اما نوسان میان کلمات سنگین و عامیانه بیان روان را از متن گرفته بود. استفاده از موسیقی زنده و بومی و رقص محلی نمایش را برایم خاص و زیبا کرد.
نمایش تمام شد و بخش زیادی از سالن برای بازیگران ایستاده دست زدند. دور صحنه شلوغ شد و عدهای دسته گل به دست، خستگی را از تن بازیگران بیرون کردند. بازیگران از تمام شدن کارشان لبخند به لب داشتند و مخاطبان از لذتی که نصیبشان شده بود. از سالن بیرون رفتم تا به حوزه هنری و نمایش بعدی برسم. نمایش خورشید به کارگردانی محمدحسن شمسآبادی در سالن اشراق حوزه هنری اجرا داشت.
دوباره جریان شب گذشته پیش آمد و عدهای روی راهپله نشستند. من این بار روی زمین جلوی داوران جشنواره نشستم. تئاتر زنده و ارتباط چشم در چشم و نفس به نفس با مخاطب فقط در همین نقطه حسشدنی بود. نور صحنه کم شد و من منتظر نور ماندم. زمانی که نور بازگشت، تنها بازیگر، کار خود را شروع کرد. سالن سیاه و چهره سیاه مرد معدنچی که حالا زبالهگرد شده هارمونی زیبایی پدید آورده بود. سالن خالی و سطل زباله بزرگی که وسط آن بود فضایی عجیب ساخته بود.
در میان نمایش بازیگر پوشهای به دست گرفت، به سمت تماشاگران آمد و پوشه را روی پای کسی که کنار من روی زمین نشسته بود، گذاشت و موشکهای کاغذی هدیه بعدی بازیگر به تماشاگران بود که میانشان به زمین مینشست. این همان چیزی است که تئاتر را از هر هنری جدا میکند.
داستان روایتی از تبعیض بود و داستان سکوت معدنچیان معدن زغال سنگ را که بینتیجه مانده روایت میکرد. بازیگر آمده بود که بگوید راه حل مشکل حرف زدن است نه دعوا کردن. نمایش به مخاطبش میگفت باید به گفتوگو نشست و هر مشکلی را با گفتوگو حل کرد.
در میان نمایش از خودم پرسیدم: گفتوگو چه مشکلاتی را حل خواهد کرد؟ کِی قرار است ما به گفتوگو عادت کنیم؟ کِی قرار است همه بدانیم راه حل گفت و شنود است؟ من هم بارها در میدان گفتوگو شکست خوردم و فهمیدم هنر گفتوگو را نیاموختم. بارها مجبور شدم حرفم را توضیح دهم و بارها تکرار کنم تا سوءتفاهم را رفع کنم اما اگر یاد بگیرم چگونه صحبت کنم و بشنوم نیاز هست تلاشی برای حل اشتباهاتم کنم؟
نمایش خورشید درد بخشی از جامعه را گفته بود؛ مردمی که کار سختی دارند اما مزد کمی میگیرند. کسانی که وقتی به عمق زمین میروند از دید همه محو میشوند. آن شب فهمیدم تئاتر کارکردی بزرگ دارد. تئاتر، راه بیان رنجهایی است که نمیتوان از آن حرف زد. تئاتر، بیان دردهای امروز بشر است و فریادی است که خفه نشده و به صحنه میآید. کاش کسانی که باید این فریادها را بشنوند هم تئاتر تماشا کنند.
نمایش به نظر منِ مخاطبِ عامِ تئاتر، خوب و دلنشین بود. بازیگر تمام توانش را روی صحنه آورده بود و دل به نقشش سپرده بود. موسیقی و نورپردازی فضایی خوب ساخته بود. زبان و بیان بازیگر مرا با لذت نمایش همراه کرد. نمایش تمام شد و همه دست زدند. بعد از نمایش بازیگر همچنان پرانرژی و شاد با اعضای گروه و اطرافیانش بگو و بخند میکرد.
نمایش بعدی در سالن استاد نوری حوزه هنری اجرا میشد. عده زیادی به دیدن نمایش بلوار الیزابت به کارگردانی حمیدرضا آزادفر و مرتضی نیروبخش آمده بودند. این سالن هم برای جمعیت کافی نبود. پلهها و جلوی صحنه پر از تماشاگر شد. جمعیت زیاد باعث شد گروه ۲ مرتبه اجرا کند. چارهای جز ماندن برای اجرای دوم نمایش نداشتم و مجبور شدم در راهرو بنشینم. وقتی نمایش تمام شد تمام بدنم گرفته بود.
نمایش بلوار الیزابت روایت یک خانواده بود در خانهای رو به ویرانی در بلوار الیزابت. خانوادهای که با مشکلاتی روبهرو شده بودند و راهی برای رهایی از مشکلات نداشتند. همه چیز آشفته بود و هر روز مشکل جدیدی کشف میشد. در نهایت از خانواده و خانهشان چیزی باقی نماند. خانواده نمایش، خانوادهای شبیه تمام خانوادههای ایرانی بودند؛ پدری که همه تلاشش آسایش خانواده است، مادری که همه غمها را در سینهاش حبس کرده و فرزندانی که برای بهتر زیستن تلاش میکردند و در نهایت به در بسته میخوردند. فاصله میان والدین و فرزندان در نمایش پیدا بود. کسی نمیتوانست راحت حرف بزند. خانواده پر از پنهانکاری بود و همین هم شرایط را بدتر میکرد.
در نهایت هر عضوی از خانواده به سرنوشتش تن داد. زندگی خانوادگی آنها تمام شد و کنار یکدیگر نبودند. در نهایت شعری که بازیگران زمزمه میکردند این بود: «ما به هم محتاجیم؛ مثل ما به آدما؛ مثل یه ماهی به آب، مثل آدم به هوا؛ ما به هم محتاجیم. ما به هم محتاجیم» با شنیدن مطلع ترانه به این فکر کردم که آیا دنیای امروز فهمیده است ما به هم محتاجیم؟ ما میدانیم بدون هم میمیریم و نابود میشویم؟ اگر تکتک مردم جهان باور کنند به هم محتاج هستند جهان جای بهتری برای زیستن خواهد شد؟
نمایش برایم دلنشین بود، بازیگران خوب بودند و صحنه زیبا بود. بعضی از دیالوگها بیاندازه به جانم نشست و از نمایش لذت بردم. اجرای موسیقی زنده نمایش را جذابتر کرده بود. وقتی نمایش تمام شد جمعیت با تمام وجود دست زدند. دور بازیگران شلوغ شد و آغوش و خسته نباشید میهمان جمع وسط صحنه شد.
از حوزه هنری بیرون رفتم. زبالهگردی از مقابلم عبور کرد. به کیسه نخنمای پر از زبالهاش نگاه کردم و آرزو کردم کاش کسی صدای این بخش از جامعه را هم بشنود. کاش کسی درد همه را ببیند و تبعیض را از جهان از پرسیدم: ما که چند ساعت پیش مخاطب نمایش خورشید بودیم، مرد زبالهگرد را دیدیم یا ما هم مثل دیگران گذشتیم؟
انتهای پیام
نظرات