• سه‌شنبه / ۲۲ آذر ۱۴۰۱ / ۱۱:۵۲
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 1401092214779
  • منبع : نمایندگی دانشگاه اصفهان

پرونده‌ای برای کودکان کار /۳

کودکان کار و جور روزگار

کودکان کار و جور روزگار

ایسنا/اصفهان «ضایعات دیگه زیاد خوب نیس، کارتن خوابا مهلت نمیدن، هرچی هست درو میکنن میبرن، به ما چیزی نمیرسه! تو شهر اگه رو داشته باشی یا خوشگل باشی مردم راحت پول میدن، مخصوصاً به دخترا...».

پاییز بر تنِ چهارباغ رخت رنگارنگی از برگ‌های زرد و قرمز و نارنجی پوشانده و صدای خش خش برگ‌ها و رفت و آمد رهگذران، این گذر را به شاهراره رویایی در قلب نصف جهان تبدیل کرده است.

شاید در نگاه اول زیبایی این فضا هر رهگذری را محسور و مجذوب خود کند، اما کافی است چند قدم در چهارباغ برداری، وقتی که نگاهت از درختان بلند بالای چهارباغ به روی زمین می‌رسد و سرمای سخت و سردی به صورتت می‌خورد...

اینجا فقر در آشکارترین شکل خود در قامت کوچک کودکانی نمایان شده که پرشمار و بی تعداد به دنبال رهگذران می‌افتند تا پیش از رسیدن شب و تاریک شدن هوا، بسته‌های آدامس و لواشک و دستمال کاغذی و جوراب خالی و جیب‌هایشان پر شود.

آخرین اتوبوس که از راه می‌رسد، بچه‌ها دسته دسته با عجله و سر و صدای زیاد سوار اتوبوسی می‌شوند که از مرکز به حاشیه شهر می‌رود.

برای دیدن و شنیدن داستان اصلی زندگی کودکان کار، نه در خیابان‌های رنگارنگ و نورانی مرکز شهر که باید به حاشیه شهر رفت؛ همان محلاتی که سال‌هاست به حاشیه نشینی، مهاجرپذیری، پاتوق خرید و فروش مواد مخدر، کارتن خوابی، فقر و نداری شهره شهر شده‌اند...

راننده اتوبوس زرد رنگ و فرسوده که روی ترمز می‌زند، دسته دسته بچه قد و نیم قد با سر و شکل متفاوت از اتوبوس پیاده و در دل محله پخش می‌شوند. پشت سر بچه‌ها، یکی دو مرد که از وسایل کارشان در کیسه‌های برنج رنگ و رو رفته معلوم است کارگر روزمزد هستند، یک کارتن خواب که توان ایستادن روی پاهایش را ندارد، چند زن با صورت‌های پوشیده از سوز سرما و سه دختر جوان و خوش پوش پیاده می‌شوند.

هنوز همه مسافران پیاده نشده‌اند که راننده پایش را روی گاز می‌گذارد و راه می‌افتد. چند پسربچه که از قبل منتظر این لحظه بودند به سپر عقب اتوبوس می‌چسبند و چندین متر خودشان را دنبال اتوبوس می‌کشانند.

کودکان کار و جور روزگار

اینجا بیشتر کودکان کار می‌کنند، اما اگر افغان باشند حتما باید کار کنند؛ از جمع کردن ضایعات و دستفروشی و پاک کردن شیشه ماشین‌ها گرفته تا کار در کارگاه‌ها و مزرعه‌ها که البته بیشتر در تابستان‌ها رونق دارد. در این فصل سرد سال بیشتر سراغ دستفروشی می‌روند و البته جمع کردن ضایعات که در هر فصلی رونق خودش را دارد.

شیرمحمد و دوستش کنار تیرک چراغ برق مشغول زیر و رو کردن زباله‌ها و جمع‌آوری ضایعات هستند. شیرمحمد ۱۵ سال دارد و افغان است. می‌گوید مادر ندارد و پدرش هم مریض است، اما ۶ برادر دارد که همه کار می‌کنند.

_ می‌پرسم روزی چقدر درآمد داری؟

سرش را زیر می‌اندازه و بعد از مدت طولانی با خنده زیر لب می‌گوید: کم، روزی ۳۰ تا ۴۰ تومن...

_ ضایعات را کجا می‌فروشی؟

_ همین ضایعات فروشی‌های محله

_ مدرسه می‌روی؟

با خنده سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد!

_ دوست داری بزرگ شدی چه کار کنی؟

- مثلا بنایی کنم، روی ساختمون کار کنم، کارگری...

-  بقیه برادرهایت چه کار می‌کنند؟

_ کارگرن

دوست شیرمحمد که از او هم خجالتی‌تر است می‌گوید ۹ سال دارد، مدرسه نمی‌رود اما کار هم نمی‌کند!

وقتی می‌پرسم پس روزها چه کار می‌کنی؟ رویش را بر می‌گرداند و می‌گوید: من کار نمی‌کنم، اما پسرخالم میره سر چهارراه و بعد پا به فرار می‌گذارد.

یکی از اهالی محل همینطور که روی موتورسیکلت خاموش نشسته و با کنجکاوی صحبت‌های ما را گوش می‌کند، می‌گوید: بچه‌های اینجا می‌ترسن ببرنشون بهزیستی برای همین نمیگن کار میکنن! بیشترشون هم افغانی هستن، مثلا همین پسر که داشتید باهاش حرف می‌زدید شناسنامه نداره و بیشتر روزا میره سر چهارراه گدایی یا آشغال جمع میکنه! حالا اینا که خوبه، بچه خلافکار هم داریم مخصوصا بزرگتر که میشن خلافم میکنن!

کمی آن طرف‌تر پسرکی گوشه دیوار کنار چند کارتن خواب نشسته که به چهره تکیده، دندان‌های زرد، چشم‌های بی فروغ و قامت خمیده‌اش نمی‌خورد ۱۵ ساله باشد! به محض اینکه می‌پرسم چند سال داری انگار اصلا متوجه سوالم نشده جواب می‌دهد: ۷، ۸ ساله می‌کشم!

با شنیدن این جواب شوکه می‌شوم و می‌پرسم چی می‌کشی!؟

_ شیشه

_ چی شد که شیشه کشیدی؟

_ ننه بابام هم می‌کشیدند

_ کار می‌کنی؟

_ آره، از ۱۰ سالگی روی ماشین سنگین کار می‌کنم

_  کارت را دوست داری؟

_ آره خوبه

_ درآمدت چقدره؟

_ روزی ۱۵۰

_ چقدرش خرج مواد میشه؟

_ ۵۰ تومن، کمتر!

_ چند ساعت کار می‌کنی؟

_ از ۷ صبح تا ۷ شب، بعد میام اینجا می‌کشم و میرم خونه!

_ اونجا که کار می‌کنی نمیگن مواد نکش؟

_ نه اوستام که خودش نمی‌کشه ولی چیزیم نمی‌گه

کودکان کار و جور روزگار

دور و برمان پر می‌شود از بچه های قد و نیم قدی که برایشان سرگرم کننده‌ایم. بعضی‌هایشان در این سرمای هوا یک تیشرت و شلوار و دمپایی پوشیده‌اند، بعضی هم چند لایه لباس ضخیم و کهنه، البته چند نفری ظاهر مرتب‌تر و لباس‌های بهتری دارند.

محمد یکی از پسربچه‌های افغان است که می‌گوید ضایعات جمع می‌کند، اما پسر بچه دیگری به وسط حرفش می‌آید و می گوید دروع میگه، همش داره اینجا مواد میکشه!

از محمد می‌پرسم مدرسه میری؟

جواب نمی‌دهد!

_ روزی چقدر کار می‌کنی؟

_ صد تومن

_ پولش را چه کار می‌کنی؟

_ مواد می‌کشم...

محمدرضا که مشغول دادن به حرف‌های ماست یکدفعه طاقتش تمام می‌شود و وسط حرف محمد می‌پرد، من مکانیکی کار می‌کنم!

_ می‌پرسم مکانیکی را دوست داری؟

با ذوق و شوق می‌گوید آره و زیرچشمی لباس‌ها و دست‌های سیاه و روغنی‌اش را برانداز می‌کند و به بچه‌های که می‌خندند اشاره می‌کند و می‌گوید اینا گدایی میکنن! و بعد سر و صداییشان دعوای شوخی یا جدی‌شان بلند می‌شود...

جلوی مغازه صافکاری پسر بچه‌ای با دو سطل سنگین به دست داخل مغازه می‌رود. اسمش ابوالفضل است و ۴ سال دارد. برخلاف بچه‌های دیگر ایرانی است و مدرسه هم می‌رود.

می‌پرسم دَرست خوب است؟

_ بد نیست

_ دوست داری چه کاره شوی؟

_ فوتبالیست

_ فوتبال هم بازی می‌کنی؟

_  تو مدرسه فقط، بعدش میام سر کار

_ از درآمدت راضی هستی؟

_ بد نیست، خوبه، روزی ۲۰، ۳۰ تومن

_ بقیه دوستا و همکلاسیات تو مدرسه هم کار می‌کنند؟

_ بعضیا کار میکنن، بیشترشون، کفاشی، باطری‌سازی و اینا ...

کودکان کار و جور روزگار

سر زیرگذری که به اتوبانی می‌خورد که ماشین‌ها و آدم‌ها را از حاشیه به مرکز شهر می‌برد، چند کودک ایستاده‌اند تا به محض رسیدن هر ماشینی به سپر عقبش آویزان شوند و چند متری سواری مجانی بگیرند.

کم سن و سال‌ترین بچه جمع یاسین است که انگار خودش هم نمی‌داند چندسال دارد. می‌گوید شناسنامه ندارد و خانه هم ندارند، شب‌ها با مادرش در زمین‌های خاکی می‌خوابد و روزها هم همینجا بازی می‌کند.

یکی از پسربچه‌ها با صدای بلند می گوید: خاله این هر روز میره گدایی میکنه!

_ می‌پرسم یاسین کار می‌کنی؟

با دست‌های کوچک و سیاهش به جمع بچه‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: اون پسر پیرهن قرمزه که بلنده، نه بزرگ بزرگه، اون یکی، اون ضایعات جمع میکنه...

بهرام پسربچه ۱۱ ساله افغان است که حرف یاسین را تایید می‌کند و می‌گوید با ۴ برادرش همه ضایعات جمع می‌کنند و به دایی‌شان که مغازه ضایعاتی دارد می‌فروشند.

از بهرام می‌پرسم روزی چقدر درآمد داری؟

_ ۵۰، ۶۰ تومن

_ مدرسه هم میری؟

_ آره

_ کاری به غیر از جمع کردن ضایعات هم انجام میدی؟

گل هم میفروشم ولی ضایعات بهتره

_ چرا؟

_ دیگه کاری به مردم نداره

 _دوست داری بزرگ شدی چه کار کنی؟

شانه هایش را بالا می‌اندازد و مشغول بازی کردن با سوراخ لباس بافتنی‌اش می شود...

رضا که برادر بزرگتر بهرام است می‌گوید: ضایعات هم دیگه زیاد خوب نیس، کارتن خوابا مهلت نمیدن، هرچی هست درو میکنن میبرن، به ما چیزی نمیرسه! تو شهر اگه رو داشته باشی یا خوشگل باشی مردم راحت پول میدن، مخصوصا به دخترا!

در مغازه مکانیکی سر اتوبان چشممان به دو پسر بچه می‌افتد که کنار مرد مکانیک مشغول کار هستند. داخل مغازه که می‌شویم مغازه دار اول اجازه عکس گرفتن نمی‌دهد اما بعد که می‌گوییم می‌خواهیم چند کلمه با شاگردانت حرف بزنیم، سری تکان می‌دهد و با اکراه از مغازه بیرون می‌رود.

عبدالله یکی از شاگرد مکانیکی‌هاست که ۱۲ سال دارد و مثل بیشتر بچه‌های این منطقه به جای اینکه سر کلاس درس و مدرسه باشد، مثل یک بزرگسال مشغول کار است.

از عبدالله می‌پرسم چند وقته کار میکنی؟

_ نمی‌دونم!

_ مدرسه نمیری؟

افغانستان میرفتم، اینجا نشد.

_ می‌خوای شغل آینده‌ات چی باشه؟

_ همین خوبه

_ سخت نیست؟

می‌خندد!

اوستای مکانیک با رد بوی سیگار به داخل مغازه بر می‌گردد و به دو پسر بچه اشاره می کند تا قطعات و ابزار ریخته روی زمین را جمع کنند و در کسری از ثانیه بچه ها مشغول کار می‌شوند...

کودکان کار و جور روزگار

کمی آن طرف‌تر در جایگاه سوخت گازوئیل هر راننده ماشین سنگینی که پیاده می‌شود تا سوخت بزند، دور و برش ۷، ۸ بچه سمج می‌بیند که به بهانه پاک کردن شیشه یا پر کردن فلاسک چای پول می‌خواهند.

البته این‌ها تنها کودکانی نیستند که کار می‌کنند؛ کودکانی هستند که در کارگاه‌های کوچک زیرزمینی، کوره‌پزخانه‌ها، مغازه‌ها، باربری‌ها، مزرعه‌ها و ... دور از چشم همه، روزگار کودکی‌شان را با کار کردن می‌گذرانند، بدون اینکه صدایشان به گوش کسی برسد...

جلوی زیرگذر چشممان به یک زن ‌می‌خورد که با یک پسربچه در بغل و دو دختربچه برای ماشین‌ها دست تکان می‌دهد. یک پراید سفید جلوی پایشان ترمز می‌کند و ماشین دربست تا انقلاب می‌گیرند. در حین سوار شدن کیسه پارچه‌ای دست یکی از دختربچه‌ها از دستش روی زمین می‌افتد و جوراب روی زمین پخش می‌شود، مادر بدون توجه سوار ماشین شده و منتظر حرکت است، اما خواهر دیگر گل‌های رز دسته‌بندی شده و مرتب را با دقت روی صندلی می‌گذارد و به کمک خواهرش می‌آید تا زودتر وسایل شان را جمع کنند و بروند تا روزی هر روزشان را از کف خیابان پیدا کنند.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha