برای آشنا شدن با زندگی قبل و بعد از حصر این جانباز موجی و نخاعی که این روزها گرفتار بیماری سرطان حنجره نیز شده است، در خانه به سراغش میرویم و به گفتوگو مینشینیم.
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
صابر انبازی هستم. متولد سال ۱۳۴۵ و ۵۷ سال دارم. خاطرات جبهه من به دو بخش تقسیم میشود. یک بار قبل از ۱۸ سالگی که به عنوان نیروی مردمی به منطقه اعزام شدم و یک بار بعد از ۱۸ سالگی که برای ادای دین خدمت به وطن به جبهه رفتم. وقتی ۱۵ سال داشتم به منطقه صالح آباد ایلام اعزام شدم. مدتی بعد نیز برگشتم و در فروردین ۶۵ برای سربازی به جبهه رفتم. سه ماه در مریوان کردستان ماندم و سپس به عملیاتهای مختلفی اعزام شدم.
از خاطرات اولین اعزام جبهه برایمان بگویید.
مدرسه راهنمایی درس میخواندم که جنگ شروع شد. مشتاق حضور در جبهه بودم. میخواستم هر چه که در توان دارم، حتی جانم را فدای وطن کنم. برای همین درس را رها کردم و به عنوان نیروی مردمی به صالح آباد ایلام رفتم. علاقه و عشق داشتم که از نزدیک جبهه را ببینم. آن زمان در ایلام غلغله بود. هواپیماهای صدام از بالای شهر رصد میکردند و مردم نیز در بیابانها و نقاطی که عراقیها دید نداشتند، چادر زده بودند. ما با تانکر به آنها آب میرساندیم و غذا برایشان میبردیم. بعد از مدتی فعالیت در جبهه به خانه بازگشتم تا اینکه مهلت سربازی فرا رسید و به اهل خانه گفتم که باید به جبهه بروم. مادرم فکر میکرد که شوخی میکنم. وقتی به او گفتم که وسایلم را آماده کند زیرا میخواهم به جبهه بروم، گفت که « کجا میروی به سلامتی؟ قبلا هم رفتهای دیگر. چه فرقی دارد؟» گفتم که «این بار فرق دارد. این بار به قلب جبهه میروم.» گفت که «وسایلت آماده است.» وسایلم را برداشته و به هنگ رفتم اما کسی من را به سربازی نمیبرد. در راه بازگشت به خانه بودم. خانه ما در خیابان حجتی بود. وقتی داشتم از خیابان بهار رد میشدم، دیدم که جلوی کلانتری خیابان، شلوغ است. جلو رفتم و پرسیدم که چه خبر شده است؟ یکی از مردانی که ایستاده بود گفت: «بچههایمان را گرفتهاند که به خدمت ببرند. برای آن آمدهایم.» جرقهای در دلم روشن شد. جلو رفتم و از سرباز پرسیدم که به خدمت میبرید؟ گفت بله. گفتم «من هم میروم.» گفت برو بالا. من هم وارد کلانتری شدم و به بقیه جوانان ملحق شدم و سپس با آنها به پادگان اعزام شدیم.
حال و هوای جبهه چگونه بود؟
دوست داشتنی بود. پر از صداقت و اخلاص بود. همه هوای همدیگر را داشتند. دعوای «من از بقیه برتر هستم» اصلا نداشتیم. هر چیزی در جبهه برای همه بود. از این حالمان کیف میکردیم. گویی در دنیای دیگری هستیم. برایمان بسیار لذت بخش بود. نمیدانم چگونه بگویم که احساس و لذت آن زمان را درک کنید چون تا زمانی که خودتان در آن موقعیت نباشید، نمیدانید چه میگویم. آن لحظات و آن احساسات با پول و ثروت مادی عوض نمیشد. ثروت جبهه، معنویت و از جان گذشتگی برای دوست و همسنگر بود. عالم دیگری داشت. سربازها برای رفتن به گشت زنی التماس میکردند که همرزمشان استراحت کنند و آنها عازم شوند. حتی دوست من نیز هر موقع که میخواستم به ماموریت بروم، دستم را میگرفت و التماس میکرد که تو خستهای بگذار من بروم. حتی در عملیاتها هم اینگونه بود.
اولین باری که وارد خط مقدم شدید نترسیدید؟
چرا باید میترسیدم. برعکس حتی کیف میکردم. وقتی به کمرم گلوله اصابت کرد، دیگر نتوانستم تکان بخورم. من را به بهداری فرستادند و سپس برای مرخصی و استراحت سه ماهه به خانه برگرداندند. آن مدت اصلا نمیتوانستم در خانه بمانم. میگفتم که باید زودتر به جبهه برگردم. به زور دو ماه را در خانه مانده بودم و میگفتم که باید حداقل این یک ماه باقیمانده را در جبهه باشم. در این حالت، ترس معنایی برایم نداشت. لذت آن روزها را نمیتوان در هیچ کجای دیگر یافت. هر کسی نمیتواند این سخنم را درک کند. کسی که آن روزها را دیده و فهمیده میتواند بفهمد چه میگویم.
در جبهه کدام مسئولیت را برعهده داشتید؟
جزو نیروهای هوابرد شیراز بودم. در دوره آموزشی هم چند بار با چتر پریدهام اما وقتی به منطقه اعزام شدم، خمپاره میزدم. خمپارههای گردان ما بسیار سنگین تر از سایر گردانها بود. ترقه کش خمپاره را خودم درست کرده بودم و مجبور بودم که دستم را وارد خمپاره کرده و سیم آن را بکشم. همه میگفتند که «صابر، این کار را نکن. لوله گرم شده و خمپاره در دستت میترکد.» اما من اگر میخواستم صبر کنم، آن موقع باید یک ساعتی مینشستم و جنگ تمام میشد و بچهها شهید میشدند، برای همین زمانی برای معطلی وجود نداشت. قلق خمپارهها و اسلحهها را فهمیده بودم، برای همین سلاح هر کسی که خراب میشد، من را صدا میزد.
از زمان جانبازی خود بگویید.
اواخر سال ۶۵ بود. در گردان ۱۲۰ بودم و وظیفه خمپاره زدن را داشتم. وقتی عملیاتی میشد، معمولا سرمان را خم میکردیم تا گلولهها از بالای سرمان رد شوند. در بحبوحه عملیات کربلای پنج بود و سرم را پایین آورده بودم تا گلوله از بالای سرم رد شود اما گلوله بعثی چرخید و به کمرم برخورد کرد. به محض اینکه گلوله خوردم، دراز کش افتادم و نمیتوانستم حتی تکان بخورم. شب بود ولی تا صبح صبر کردم تا آمبولانس بیاید.
چگونه به اسارت رفتید؟
تیرماه سال ۶۷ بود. ۲۸ ماه در جبهه، خدمت سربازی کرده بودم. آخرین روز خدمت بود که برگه ترخیصی را گرفتم و باید به پشت خط برمیگشتم اما بچهها گفتند که ۲۸ ماه با هم بودیم و الان که دارم ترخیص میشوم، یک روز دیگر هم بمانم تا برایم جشن ترخیصی بگیرند. گفتم شب میمانم و صبح که بشود، برمیگردم. آن شب را ماندم اما صبح که شد هواپیماهای عراقی را بالای سرمان دیدیم که در حال گشت زنی بود و سپس منطقه را ترک کردند. من به بچهها گفتم که باید عقب برگردیم چون عراق حمله خواهد کرد. در همین حال بودیم که نیروهای عراقی ما را قیچی کردند و تا به خودمان بیاییم در محاصره گیر افتادیم. ظهر بود و در آن همهمه تا سرمان را بلند کردیم، دیدیم که عراقیها بالای سنگر ایستادهاند و میگویند: «اخل، اخل» تا صدایشان را شنیدیم، فرار کردیم. به سمتمان گلوله پرتاب کردند و برای درامان ماندن از گلولهها به رودخانه افتادیم. هر کسی به طرفی پخش شد. ما تعدادی از دوستان همرزم نیز یک هفته در بیابانها گرسنه و تشنه ماندیم.
در این یک هفته چه شد؟
مجروح داشتیم. هوا گرم بود و برخی گرما زده شده بودند. یکی از بچهها که اهل میانه هم بود در این یک هفته شهید شد. صبح هفتمین روز گرسنه و تشنه نشسته بودیم که هلی کوپتری بالای سرمان دیدیم. فکر کردیم که از نیروهای خودی است. یکی از بچهها علامت داد که اینجا هستیم. یک ساعت بعد نیروهای عراقی ریختند و همه ما را اسیر کردند. بعد از آن بود که فهمیدیم آن هلی کوپتر عراقی بود و برای شناسایی آمده بود.
در این مدت یک هفتهای، من یکی از نیروهای عراقی را اسیر گرفته بودم. روز اول که فرار میکردیم، این نیروی عراقی را که «کریم» نام داشت، اسیر گرفتم. همه میخواستند او را بکشند اما من نگذاشتم. یک هفته با خودم میگرداندم. جوری با هم صمیمی شده بودیم که اسلحه را که خشاب نداشت، میدادم او بیاورد و آب را خودم برمیداشتم. گفتند او ما را به کشتن میدهد اما من گفتم که او پسر خوبی است. او را به محله مان خواهم برد. وقتی اسیر شدیم، کریم فورا به سمت فرمانده خود دوید. فرمانده از آن درجه دارهای بالا بود. با هم صحبت کردند و در همین حین نیز من را نشان داد. همه گفتند که «دیدی تو را به کشتن میدهد؟! تو را اینجا میکشند.». گفتم که هیچی نمیشود. کریم بعد از صحبت با فرمانده به پیش من آمد و پرسید که «چه میخواهی؟» گفتم «ماء(آب) میخواهم.» کلمه عربی آب را از او یاد گرفته بودم. کریم رفت و از تانکر برایم آب آورد. علاوه بر من، آب را بین بقیه بچهها هم پخش کرد.
بعد از اسارت چه شد؟
بعد از اسارت، ما را به بعقوبه بردند. حدود ۱۰ الی ۱۵ روز در سولهای در این شهر ماندیم. وضعیت بسیار بدی بود. ما را زجر و عذاب فراوانی دادند. مثلا برای جمعیت ۱۰۰۰ نفری ما در یک سوله، نان به اندازه ۵۰۰ نفر میآوردند. آن را هم از پنجره پرت میکردند. هر کسی که نان را میگرفت، میتوانست نان بخورد وگرنه محکوم به گرسنگی بود. بسیاری از رزمندگان ناتوان بودند و نمیتوانستند نان بگیرند برای همین از گرسنگی بیحال میشدند. من خودم به چند نفر از این رزمندهها رسیدگی میکردم. سعی میکردم تا نان و آبی پیدا کنم و به آنها بدهم تا از گرسنگی تلف نشوند. بعد از مدتی نیز همه را به جای دیگری انتقال دادند و تقسیم کردند. من به کمپ ۱۵ رفتم. تعدادی از افرادی که با ما در یک کمپ بودند، بعد از مدتی به کمپ ۱۸ رفتند. ما چنان زجری میکشیدیم که آنها دلشان به حال ما کمپ پانزدهیها میسوخت.
زندگی در کمپ ۱۵ چگونه بود؟
کتک تفریح همیشگی ما بود. برای آب، غذا و حتی دستشویی رفتن باید کتک میخوردیم. نشستن و یا بلند شدن از جا هم با کتک خوردن بود. هیچ امکاناتی نداشتیم. حتی جا برای نشستن نبود اما برای نفس کشیدن باید کتک میخوردیم. برای هر چیزی گیر میدادند. حمام هم نبود. روزی فقط دو بار در زمان مشخص میتوانستیم از دستشویی استفاده کنیم. همه چیز برایمان تعطیل بود. گاهی به اتفاق دوستان جمع میشدیم و با هم صحبت میکردیم. بچهها آنموقع میگفتند که راضی هستند، دو پایشان را از دست بدهند اما الان در خاک ایران باشند. رزمندگان در اسارت هم حرمت همدیگر را نگه میداشتند و از دوست خود حمایت میکردند.
خاطرهای است که از یادتان نرود؟
تمامی اتفاقات جبهه برایم خاطره است. ولی هیچوقت یادم نمیرود که چگونه بدنهای رزمندگان در حملههای بعثیها درست جلوی چشمانم تکه پاره میشد. وقتی آتش باران عراقی شروع میشد، صدا به صدا نمیرسید. عراقیها گاهی چنان ما را به رگبار میبستند که اگر در چند وجبی ما آب بود، نمیتوانستیم دستمان را دراز کنیم و آب را برداریم چون وجب به وجب خاک را گلوله میانداختند. به محض اینکه میخواستیم دستمان را دراز کنیم، قطعا اعضای بدنمان قطع میشد. باید صبر میکردیم تا آتش باران عراقیها تمام شود.
عراقیها در سلاح از ما خیلی قوی تر بودند. ما از نظر نیروی مردمی بالاتر از آنها بودیم اما تجهیزات آنها حرفی برای گفتن نداشت. در عملیات آخر که به اسارت رفتم، تا چشم کار میکرد فقط تانک بود. تانکها به جای سربازان، مثل مورچهها پشت سر یکدیگر در بیابان حرکت میکردند و ما هم پیاده میرفتیم.
کی آزاد شدید؟ بعد از آزادی چه کردید؟
حدود سه سال در اسارت بودم. مدتی بعد از اتمام جنگ آزاد شدم. تا جایی که یادم میآید، بعد از حمله عراق به کویت بود که آزاد شدیم. طی تمامی این سالهای اسارت، با کمر مجروحم گذراندم. در ابتدا حالم بهتر بود و حتی با دوستانم به کوهنوردی هم میرفتم اما از اواخر دهه ۷۰ تا به الان وضعیت کمرم بدتر شده و درمانی ندارد.
از طرفی موجی هم هستم و گاهی تشنج میکنم. از اواخر سال ۶۵ بود که به خاطر موجهای جنگی به این وضعیت گرفتار شدم. از سال قبل که به سرطان حنجره مبتلا شدهام نیز سه بار برای عمل به تهران رفتم. هفتهها در بیمارستان و بیرون از بیمارستان ماندم. هزینه دارو و درمان دادم و الان به خاطر هزینههای بالا دیگر نمیتوانم درمان را ادامه دهم. کسی هم پاسخگو نیست که به عنوان یک جانباز اعصاب و روان چه کسی به من کمک خواهد کرد؟
ماه رمضان سال قبل بود که میخواستم سماور را در آشپزخانه جا به جا کنم، اما در همین حین به یک باره تشنج کردم و آب داغ سماور، پاهایم را سوزاند. حالت موجی بودن اینگونه است. گاهی تشنج میکنم و دست خودم نیست.
همسر آقای انبازی نیز در هنگام گفتوگوی ما، کنارمان نشسته و با چشمانی مملو از اشکهای ریخته نشده، ما را نظاره میکند. گویی اشکهایش آماده ریزش هستند و منتظر است تا حرف دلش را باز کنیم.
خانم انبازی، در مورد وضعیت همسرتان بفرمایید.
همسرم، جانباز موجی است. باید هر سه ماه یک بار در بیمارستان بستری شود اما حدود هشت ماه است که به خاطر شیمی درمانی نمیتواند در بیمارستان بماند.
همسرم سرطان حنجره دارد. دکترها میگویند که اثر جنگ است. تقریبا ۱۰ ماه میشود که تشخیص داده شده است. سال گذشته گلوی همسرم درد میکرد، وقتی وضعیتش شدید شد، پیش پزشک رفتیم که گفتند سطران دارد و باید عمل شود اما برای عمل باید به تهران برود. به تهران رفتیم و سه بار نیز عمل شد و الان حدود هشت ماه است که شیمی درمانی میشود.
همسرم بیمه دارد ولی بیمه، پول چندانی بابت درمانش نمیپردازد. مثلا هزینه بستری شدن همسرم در بیمارستان سه میلیون تومان است که بیمه فقط حدود یک میلیون تومان آن را به صورت خرد پرداخت میکند. همسرم برای درمان بیماری سرطان، یک بار به اسکن رفته است که هزینه آن نیز ۱۵ میلیون تومان میشد. با هزار زور و زحمت، آن را جور کردیم و به اسکن بردیم. تاکنون شش جلسه شیمی درمانی انجام گرفته اما الان باید دوباره با همان هزینه ۱۵ میلیون تومانی به اسکن برود، اما دیگر پولی برای ادامه درمان نداریم. آخرین تاریخ اسکن همسرم برای تاریخ ۲۵ شهریورماه بود اما چون دیگر پولی نداریم، نتوانستم همسرم را برای اسکن ببرم.
برای پیگیری کمک درمان به بنیاد رفتم و حتی گفتم که حاضر به دریافت وام درمانی با ۲۳ درصد کارمزد هستم ولی گفتند که وامی نمیدهند. از طرفی هم پزشک همسرم هر روز تماس میگیرد که باید هرچه زودتر درمانش را ادامه دهد.
مدتی هم هست که حق پرستاری را قطع کردهاند. اگر این پول برقرار بود، حداقل میتوانست به ما کمک کند اما میگویند که سامانهها به دلیل مشکلی چهار ماه است که قطع هستند و تاکنون نیز جوابی نگرفتهام. ماشینی نداریم که بفروشیم و خرج درمان کنیم. از دار دنیا فقط همین یک خانه است که با هزار زحمت و وام و با پولی که برایمان به ارث مانده است، در شهریور سال قبل و پیش از بیماری همسرم توانستیم خریداری کنیم. وقتی که به این خانه اسباب کشی کردیم هم بیماری سرطان همسرم تشخیص داده شد.
انتهای پیام
نظرات