به سالن تئاتر رسیدم و جایی نشستم. جمعیت زیادی در سالن نشسته بودند. بعضی کودکانشان را با خود آورده بودند و همه به صحنه نگاه میکردند. سالن تاریک شد و بازیگران همراه با نورپردازی نمایش را آغاز کردند. دو بازیگر در ابتدا با کوبیدن پا روی زمین فضایی رعبآور ساختند. قفسی بزرگ وسط صحنه بود و دو بازیگر دیگر داخل قفس بودند. دیالوگها آغاز شد. دل به نمایش سپردم و تا ایستگاه آخر با بازیگران همراه شدم. کمی بعد صدایی از پشت سرم شنیدم. آن صدا به من اجازه نمیداد صدای بازیگران را بشنوم. پشت سرم را نگاه کردم. دو نفر روی صندلیهای سالن لمیده و به خواب رفته بودند. خندهام گرفته بود. به نظر میرسید از صبح به اندازهای کار کردند که در سالن تئاتر میان صدای موسیقی و بازیگران بخوابند.
نمایش پیوند خونی تبعیض و ظلم را روایت میکرد. این نمایش قصه دو برادر بود که تفاوتهایی باعث شده بود یکی بتواند بهتر زندگی کند و دیگری محکوم به قفس باشد. پیوند خونی هم کافی نبود تا هر دو در کنار هم از نردبان ترقی بالا بروند. از ابتدا تفاوت میان شخصیتهای داستان از نوع پوشش و کلمات شخصیتها پیدا بود.
این نمایش سوال بزرگی را که مدتی است در ذهنم میچرخد دوباره پررنگ کرد: چرا ملیت و دین عدهای از مردم جهان جرم است؟ این نمایش هدیه دیگری هم به من داد. میان نمایش از خودم پرسیدم: چرا یک نمونه عالی الگوی همه مردم است و باید به آن رسید تا مورد پذیرش باشی؟ چرا اگر شبیه الگو نباشی آزار میبینی؟ جوابی برای سوالاتم نداشتم. زیبایی هنر این است که سوال به انسان میبخشد نه جواب. بعد باید بنشینی هنر و زندگی را با هم ترکیب کنی تا شاید به جواب سوال برسی و شاید سردرگم شوی.
سردرگمی و سوالی که هنر به جامعه میبخشد گنج گمشده جامعه امروز ماست. ما دنبال سوال نیستیم و فقط متنظریم تا جوابهای آماده را از دیگران دریافت کنیم. گاهی لطف ما در حق دیگران بذر سوالی است که در ذهنشان میکاریم. لقمههای آماده هیچ انسانی را به مسیر رشد نمیبرد. دویدن در مسیر رسیدن به جواب سوالهای سخت و پیچیده است که آدم را بزرگ میکند و جامعهای بیهمتا میسازد.
من در جایگاهی نیستم که نظری درباره تئاتر بدهم اما به عنوان یک مخاطب عام میتوانم بگویم تئاتر خوب بود اما ضعفهایی هم داشت. موسیقی و نورپردازی رضایتبخش نبود و گاهی صدای بازیگران میان موسیقی متن گم میشد. بازیگران با تمام توانشان روی صحنه بودند. رنگ لباس توسی بازیگر اصلی در انتهای نمایش عوض شده بود، هر ثانیه که جلو میرفت عرق روی صورت بازیگر میلغزید و زمانی که نمایش تمام شد لباسش خیس عرق بود.
نمایش تمام شد. نیمی از سالن به احترام تلاش بازیگران ایستادند و دست زدند. بازیگر اصلی بعد از تعظیم به تماشاگران لبه صحنه نشست و با کسانی که اطرافش را گرفته بودند صحبت میکرد. بازیگر دیگری انتهای صحنه روی زمین دراز کشیده بود و ساق دستش را روی پیشانیاش گذاشته بود. تئاتر واقعا کار نفسگیری است.
از سالن خارج شدم تا به حوزه هنری برسم و نمایش بعدی را تماشا کنم. نمایش مانولین به کارگردانی علی پیماندوست در تماشاخانه اشراق حوزه هنری خراسان رضوی اجرا میشد. مقابل در تماشاخانه پر از جمعیت بود. همه منتظر بودند در سالن باز شود و داخل بروند. کمی بعد در سالن باز شد. داخل سالن رفتم. سالن کوچک پاسخگوی جمعیت نبود. انتخاب سالن برای اجرا درست به نظر نمیرسید. جمعیت روی صندلیهای متصل به هم سالن، فشرده نشسته بودند. ایستادم و دنبال جایی گشتم تا بنشینم. همه صندلیها پر بود. روی پلهها نشستم. سالن بیش از ظرفیتش مملو از جمعیت بود و عدهای مجبور شدند اطراف صحنه روی زمین بنشینند.
در میان تماشاگران این نمایش نیز چند کودک حضور داشتند. یکی از این کودکان گوشه سالن و روی زمین کنار مادرش نشسته بود. صحنه نمایش اتاقی سیاه بود و تشکی قهوهای میان سیاهی اتاق آرام گرفته بود. نمایش شروع شد. نور، صدا و بازی بازیگر مرا به دنیای دیگری برد. مانولین، شخصیت نمایش به شهری که در آن بزرگ شده بود بازگشته بود. حسرت و افسوسی در دلش بود؛ حسرتی که تمام سالهای عمرش یقهاش را گرفته بود و حالا برگشته بود تا جبران کند. حسرت مانولین دردی شده بود و سالها رنجش داده بود.
حسرت او از ترک مرادش بود. در میان نمایش مرید جای مرادش نشست تا داستان او را برای مخاطب روایت کند. در نهایت مانولین پا جای پای پیرمرد گذاشت و دل به دریا زد. داستان درباره دل به دریا زدن بود و سوال دیگری به من هدیه داد: تا کجا باید دل را به دریا زد؟ اگر دلم را به دریا بسپارم دریا چیزی را که به دنبالش هستم به من خواهد بخشید؟ من باید دل به کدام دریا بزنم و در کدام مسیر خطر کنم؟ این نمایش مرا با خودم روبهرو کرد و از من خواست به مسیری که آمدهام نگاه کنم؛ دنبال دفعاتی بگردم که سوار قایق کوچک و شکستهام شدم و تا عمق اقیانوس پارو زدم.
پیرمرد قصه که مراد مانولین بود دل به دریا زده بود و وقتی به ساحل برگشت برای همیشه خوابید. مانولین هم قصد کرده بود که پس از سالها دل به دریا بزند و کار ناتمام پیرمرد را تمام کند.
من در جایگاه مخاطب عام نشسته بودم و از این جایگاه، این نمایش زیبا، لذتبخش و دلنشین بود. بازی تنها بازیگر نمایش باورپذیر بود و با تمام توانش به صحنه آمده بود. انتهای نمایش خستگی از سر و روی خیس از عرق و نفسهایش پیدا بود. نورپردازی و موسیقی نمایش فضاسازی خوبی رقم زده بود. زمانی که نمایش تمام شد، تمام جمعیت ایستادند و از جان و دل دست زدند. بازیگر وسط صحنه ایستاده بود و با کسانی که دورش را گرفته بودند صحبت میکرد.
تماشاگر کوچک نمایش وسط صحنه رفت و از بازیگر سوالی پرسید. بازیگر باحوصله جواب کودک را داد. برای کودک سوال شده بود که چگونه ممکن است در نمایش، مداد ماهی باشد و تراش کوسه؟ بازیگر خم شده بود تا همقد پسربچه باشد و به او از تخیل جاری در نمایش و صحنه تئاتر گفت. تخیلی که تجربه آن بسیار شیرین است.
یک بار در گفتوگویی با یکی از اهالی تئاتر استان پرسیدم: «چرا باید تئاتر تماشا کرد؟» او گفت: «کسی که یک بار تئاتر ببیند به پاسخ این سوال خواهد رسید.» من هم این را تصدیق میکنم. کافی است یک بار مخاطب تئاتر باشی تا بدانی حس عمیقی که در سالن تئاتر در جریان است هیچ جای دیگری نیست.
در نهایت با سوالها و تجربههایی جدید به خانه برگشتم و دست به صفحه کلید بردم تا تجربهام را با دیگران به اشتراک بگذارم. شیرینتر از تجربه کردن به اشتراک گذاشتن آن با دیگری است و این کار هنر است. در هر دو نمایش تفکر و تجربهای نشسته بود و من شاهد چیزی بودم که زندگی نکردم اما درکش کردم. زیرا کسی هوس کرده بود تجربهاش را با دیگران به اشتراک بگذارد.
گزارش از فاطمه عاطفی- خبرنگار ایسنا
انتهای پیام
نظرات