• شنبه / ۶ اسفند ۱۴۰۱ / ۱۲:۳۴
  • دسته‌بندی: کرمان
  • کد خبر: 1401120603927
  • خبرنگار : 71613

غم، هنوز در بم پرسه می‌زند

غم، هنوز در بم پرسه می‌زند

ایسنا/کرمان این بار هم قصه مردمی شدیم که خاطره تلخ آوار ۲۰ ساله را به دوش می‌کشند. جشن برایشان غریب بود و چشم‌هایشان شادی را جست‌وجو می‌کرد.

به گزارش ایسنا، «شهر هنوز وضعیت چندانی ندارد. هنوز آثار خرابی‌ها دیده می‌شود» این را ننه فاطمه می‌گوید. چشم‌هایش دیگر ما را نمی‌بیند. انگار که دنبال تصویری آشنا در دوردست‌هاست. به چین‌های صورتش که نگاه می‌کنم گرد غم را می‌بینم، رد زخم‌های التیام نیافته؛ همان‌هایی که باید تا آخر عمر سوخت و ساخت.

می‌گوید قرار بود آن روز کذایی به کربلا برود و از شوق تا سحر بیدار بود که آن اتفاق افتاد. ابر قرمزی روی آسمان دید. مردم فریاد می‌زدند و کسی نبود به دادشان برسد. یک روز و نیم بدون آب و برق گذشت. آن سال کربلا هم نرفت.  

جمعه پنجم دی ماه ۱۳۸۲ ساعت ۵ و ۲۶ دقیقه سپیده دم، بم در خواب فرورفته بود که زمین غرید و گرد مرگ بر شهر پاشید. حدود ۵۰ هزار نفر در این زلزله جان خود را از دست دادند. ۲۵۰ نفر از خانواده ننه فاطمه هم. می‌گوید «آثار زلزله هنوز در وجودمان هست و مردم وحشت دارند. دیگر از بمی‌های اصیل کسی نمانده و همه زیر آوار مردند. این مردم همه غریبه‌اند. قبل از زلزله وقتی بیرون می‌رفتیم از ۱۰ نفر ۹ نفر آشنا بودند اما الان برعکس شده».

ننه فاطمه غم‌هایش را در سینه نگه می‌دارد، به نوه ۱۲ ساله‌اش نگاه می‌کند که موهای مشکی مواجش را روی شانه ریخته و چشم از تصویر روبرویش برنمی‌دارد. دلش می‌خواهد زلزله زندگی نوه‌اش را خراب نکند. محکم حرف می‌زند و می‌گوید"صدای من را به همه برسانید. مسئولان در حق بم کوتاهی می‌کنند. نوه من نخبه است اما مدرسه‌اش هیچ امکاناتی ندارد. هنوز گازکشی نیست و از چراغ نفتی استفاده می‌کنند. نوه‌ام هر وقت خانه می‌آید، بخاطر بوی نفت سردرد دارد. " 

از ننه فاطمه جدا َشدم و به سراغ زن جوانی رفتم که کودکش را در آغوش گرفته بود. الهام ۱۴ سال داشت که زلزله شد. تا آن سپیده دم شوم هیچ جسدی ندیده بود اما آن لحظات ترس و اضطراب، پیکر بی‌جان آدم‌هایی را دید که تا روز قبل نفس می‌کشیدند، حرف می‌زدند، راه می‌رفتند. ویرانه‌های بم دیگر جای او نبود. به کرمان رفت و بعد از آواربرداری برگشت اما شهر دیگر آن شهر نبود!

بتول هم کنار الهام نشسته بود. گندم‌گون بود و سن و سال بیشتری داشت. چادرش را سفت به خودش پیچیده و روی صندلی‌های ردیف اول نشسته بود. چیزهای بیشتری از زلزله به یاد داشت. تعداد زیادی از اعضای خانواده‌اش را از دست داده بود. می‌گوید بازمانده‌ها همه افسردگی گرفته‌اند و انگار مرده‌اند. زلزله ترکیه را هم خیلی بهتر از بقیه می‌فهمیدند. قلبشان از دیدن تصاویر به درد آمده و اشک ریخته بودند. بیم و امید تمام آن لحظات را سال‌ها قبل تجربه کرده بودند.   

جشن خرما تنها جشنی است که در بم دارند و شهریورماه هر سال برگزار می‌شود. خاله میترا خواهرزاده‌اش را آورده بود به جشن قهرمانی فوتبال بانوان بم چون می‌گویند، تفریحی در این شهر ندارند. دلم می‌خواست دست بچه‌هایی که آمده بودند تا در شهری که شاد نیست، ساعتی بخندند، آواز بخوانند و شاد باشند را بگیرم، سوار بر ابر آرزوها کنم، به سرزمینی پر از شادی ببرم تا به قول خودشان دلی به باد بدهند.

با صدای بلند آوازهایی با مضامین ایران به خودم آمدم، جایگاه مهمان‌ها هر لحظه شلوغ‌تر می‌شد، روی زمین فرش قرمز پهن کرده بودند تا جلوی سکوی قهرمانی. آسمان گرگ و میش بود و نسیم ملایمی می‌وزید. حالا که دست در دست زنان بمی به شب زلزله رفته بودم، دیگر جنب و جوش آدم‌های توی زمین برایم غریب بود. اصلا وسط دردهای بم می‌خواستم چه بنویسم؟

روی مستطیل سبز رنگ ورزشگاه فجر منتظر جشن قهرمانی تیم فوتبال زنان خاتون بم بودیم که اندک هواداران تیم خاتون را دیدم. بی‌توجه به جام و مدال‌هایی که همه لنز دوربین‌هایشان را به سمت‌شان قفل کرده بودند، چند بار دور ورزشگاه گشتم، اشتباه رفتم، پرسیدم تا بالاخره پله‌های منتهی به سکوها را پیدا کردم. حالم عجیب بود، انگار که «کلماتم کناره گرفته‌اند و سکوت سایه‌اش سنگین است»...

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha