• دوشنبه / ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ / ۱۷:۵۱
  • دسته‌بندی: آداب زندگی
  • کد خبر: 1403031409691
  • خبرنگار : 71958

آخرین روزهای امام در خانه چگونه گذشت

آخرین روزهای امام در خانه چگونه گذشت

حضرت امام خمینی قبل از اینکه به بیمارستان بروند به خانواده خود متذکر شدند من دیگر برنمی‌گردم. یک نگاهی به دور اتاقشان کردند، به صندلیشان، به تاقچه، واقعا‏‎ ‎‏نگاه خداحافظی بود.

به گزارش ایسنا، در کتاب « فصل صبر: خاطراتی از ایام بیماری و ارتحال حضرت امام (س)» که توسط موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) منتشر شده است از زبان فاطمه طباطبایی عروس حضرت امام درباره آخرین روزهای زندگی بنیان‌گذار انقلاب اسلامی آمده است. 

آن روزها برای کنترل اوضاع و احوال مریضی حضرت امام به‏ ‎‏دستور حاج سید احمد آقا در جاهای مختلف زنگ اخبار تعبیه شده بود. آن‏‎ ‎‏روز بعد از ظهر بود و من در خانه تنها بودم. یکدفعه دیدم زنگ زده شد.‏‎ ‎‏پریدم، رفتم اتاق آقا. دیدم که در دستشویی ایستاده اند و رنگشان هم یک‏‎ ‎‏مقداری تغییر کرده است. در درگاه دستشویی بودند. گفتم: آقا، حالتان خوب‏‎ ‎‏نیست؟ گفتند که «به طبیب بگو» همین جمله را گفتند. گفتم که دستتان را‏‎ ‎‏بگذارید روی شانه من، گذاشتند. من احساس کردم حالشان اصلاً مناسب‏‎ ‎‏نیست، تنها کاری که کردم این بود که دو تا دستهای امام را گذاشتم روی دو تا‏‎ ‎‏شانه‌هایم و آرام نشستم روی زمین که ایشان زمین نخورند. نشستم و ایشان را‏‎ ‎‏خواباندم روی زمین. در همین موقع آقای دکتر پورمقدس سر رسید و‏‎ ‎‏بلافاصله شروع به کار کرد، فشار گرفت، دید فشار ندارند و بعد شروع کرد به‏‎ ‎‏اقدامات پزشکی. احمد آقا هم نبود. یک جلسه فوری بود که خبر کرده‏‎ ‎‏بودند و ایشان آنجا بود. آقای انصاری آمدند. البته یک دقیقه ای طول کشید‏‎ ‎‏تا بقیه هم رسیدند.

دکتر پورمقدس مرتب فشار می‌گرفت، می‌دید که فشار‏‎ ‎‏نمی‌آید. زیر پایشان را بلند کرد تا اینکه یواش یواش فشار آمد. من حالت‏‎ ‎‏دکتر یادم نمی‌رود که وقتی دید مقداری فشار بالا آمده است، بی اختیار افتاد‏‎ ‎‏روی دستگاه فشارسنج و دستگاه را بوسید. بعد دیگر امام چشمهایشان را باز‏‎ ‎‏کردند و کمی حالشان بهتر شد، بستری درست کردند و امام را خوابانیدند.‏‎ ‎‏چند دقیقه‌ای گذشت، حاج احمد آقا هم آمدند و امام را به درمانگاه بقیه اللّه ‏‎ ‎‏منتقل کردند. ‏

‏‏ در مورد احداث این درمانگاه احمد آقا می‌گفت: من فکر کردم که اگر‏‎ ‎‏یک کسالتی برای امام پیش بیاید و بخواهیم ایشان را به بیمارستان منتقل کنیم،‏‎ ‎‏اولاً باید این کار با سرعت انجام شود، ثانیا حفاظت و رعایت محیط و‏ ‎‏کنترلش آسانتر باشد. از همه مهمتر وقتی امام به بیمارستانی منتقل شود، طبعا‏‎ ‎‏سایر بیماران راحت نیستند و چه از نظر حفاظتی و چه از نظر ملاقات کننده‌ها‏‎ ‎‏مشکلاتی پیش می‌آید. این است که باید برای امام جایی درست شود که‏‎ ‎‏هیچگونه زحمتی ایجاد نکند. امامی که همیشه تاکید داشته است به اندازه بال‏‎ ‎‏مگسی برای کسی زحمت و تکلفی نداشته باشد، خدا را خوش نمی‌آید به‏‎ ‎‏خاطر بیماری او مجبور شویم برای عده‌ای از بیماران مشکلاتی ایجاد کنیم.‏‎ ‎‏

در نتیجه با بعضی از آقایان صحبت کرده بودند که یک اتاق عمل در حد‏‎ ‎‏اینکه فقط اگر کسالتی پیش آمد آنجا جوابگو باشد، درست کنند که طبعا‏‎ ‎‏مردم محل نیز از آن استفاده خواهند کرد. ‏

در مورد سابقه کسالت امام باید بگویم آنچه که ما از ناراحتی ایشان‏‎ ‎‏می‌دانستیم، ناراحتی قلبی بود. پزشکان هم تیمی را تشکیل داده و از ایشان‏‎ ‎‏کاملاً مراقبت می‌کردند و به قول خودشان آن را مهار کرده بودند. مرتب‏‎ ‎‏می‌آمدند و امام را می‌دیدند. اگر احیانا تغییری در حال امام پیدا می شد، زود‏‎ ‎‏می‌رسیدند. برنامه ایشان طبق روال عادی بود کمی که قدم می‌زدند و خسته‏‎ ‎‏می‌شدند، می‌آمدند، می‌نشستند و اصلاً این حالت را نداشتند که اضافه بر‏‎ ‎‏برنامه دراز بکشند. تمام کارهایشان برنامه داشت و مثلاً اگر وقت خواب بعد‏‎ ‎‏از ظهر نبود، دراز نمی کشیدند ولی یک مرتبه متوجه شدیم که ضعف شدیدی‏‎ ‎‏دارند. من می دیدم که وقتی یک کمی راه می‌روند، خسته می‌شوند و می‌آیند‏‎ ‎‏و دراز می‌کشند و اظهار ضعف می‌کنند. ظاهرا خودشان در دستگاه گوارش‏‎ ‎‏یک ناراحتی احساس کرده و توسط حاج احمد آقا به دکترها گفته بودند.‏

‏‏ امام فرمودند: «من می‌خواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر‏‎ ‎‏خودم را کرده‌ام. دیگر هم مساله‌ای نیست، دارم فردا می‌روم بیمارستان، ولی‏‎ ‎‏ظاهرا این نهار آخری است که با هم می‌خوریم».‏

‏دکترها بر همان اساس شروع به کار کردند. عده‌ای جمع شدند و آزمایشاتی‏‎ ‎‏انجام دادند. هر چه داروهای ویتامین دار و تقویتی می‌دادند، ضعف امام‏‎ ‎‏برطرف نمی‌شد. خلاصه متوجه شده بودند که خونریزی داخلی است و مساله‏‎ ‎‏جدی تر از یک ضعف معمولی می‌باشد. متخصصین دیگر را هم جمع کردند.‏‎ ‎‏مدتی از جهت غذا و دارو، تقویت و کنترل می‌کردند ولی ضعف امام بیشتر‏‎ ‎‏می‌شد. خود آن بزرگوار هم متوجه این ضعف غیر معمولی شده و بعضا از این‏‎ ‎‏وضع گلایه‌هایی هم داشتند. یادم است یکروز به اتاق ایشان رفتم، از بیرون و‏‎ ‎‏از قدم زدن می‌آمدند. چیزی به دستشان دادم. همیشه رسمشان این بود که‏‎ ‎‏وقتی چیزی به ایشان می‌دادیم به گونه‌ای تشکر می‌کردند، با یک جمله‌ای مثل‏‎ ‎‏ایدکم اللّه، حفظکم اللهو ... آن روز هم همان طور که تشکر می‌کردند، گفتند:‏‎ ‎‏«پدر جان، نمی‌دانم به شما چه بگویم! می‌خواستم یک دعایی در حق شما‏‎ ‎‏بکنم؛ اگر بگویم پیر شوی، نمی‌دانم این دعا است یا نه؟ چون پیری خیلی درد‏‎ ‎‏و عوارض دارد. ولی خوب من دعا می کنم پیر شوی منتهی منهای عوارضش».‏‎ ‎‏من گفتم: آقا، اتفاقا شما که الحمدلله خیلی خوب هستید، از همه ما موفقترید؛‏‎ ‎‏ما آرزو داریم و از خدا می‌خواهیم که مثل شما باشیم؛ شما در همه‏‎ ‎‏برنامه‌هایتان موفق و منظم هستید. ما هزار جور برنامه می ریزیم، نمی‌توانیم‏‎ ‎‏انجام دهیم. شما تمام کارهایتان را تنظیم می‌کنید. گفتند: «نه، پیری خیلی درد‏‎ ‎‏بدی است.»‏

‏‏علاوه بر خستگی مفرط حالت بی‌اشتهایی هم برای ایشان حادث شده بود.‏‎ ‎‏آن موقع مسئولین کشور، هر دو سه هفته یکبار در خانه ما جلسه داشتند. 

 یادم می‌آید یکی دو روز قبل از این که حضرت امام (س)برای جراحی به‏‎ ‎‏بیمارستان بروند، من خدمتشان بودم. با هم آمدیم که غذا بخوریم، چون‏‎ ‎‏خانم کمرشان درد می کرد و بالا بودند و نمی‌توانستند از پله پایین بیایند. ایشان‏‎ ‎‏از جلو اتاق ما که رد می‌شدند، به من گفتند: «می‌آیی آنجا با هم ناهار‏‎ ‎‏بخوریم؟ چون خانم نمی‌توانند پایین بیایند.» گفتم: بله آقا ما خدمت شما‏‎ ‎‏هستیم، با هم آمدیم. توی حیاط که حاج احمد آقا رسید و به ایشان گفت: آقا‏‎ ‎‏چند نفر از دکترها آمده اند، با شما کار دارند.

 امام فرمودند: «بسیار خوب، بگویید باشند تو اتاق من الان می روم‏‎ ‎‏پهلویشان و بلافاصله رفتند و شاید ده دقیقه طول نکشید، پیش پزشکان بودند‏‎ ‎‏و برگشتند. وقتی که آمدند من در حیاط منتظرشان ایستاده بودم. به من گفتند:‏‎ ‎‏دکترها می گویند: باید جراحی بکنید.» من گفتم: چرا؟ چون هیچ ناراحتی قبل‏‎ ‎‏از آن نداشتند؛ یعنی ما اصلاً هیچ ناراحتی خاصی از ایشان نمی دیدیم که مثلاً‏‎ ‎‏تغییری در برنامه هایشان پیش بیاید یا برنامه هایشان تعطیل شود، هیچی ندیده‏‎ ‎‏بودیم، جز اینکه یک ضعف خاصی پیدا کرده بودند و مقداری که قدم‏‎ ‎‏می‌زدند، خسته می‌شدند والاّ چیز دیگری ندیده بودیم. چون برایم خیلی‏‎ ‎‏عجیب بود، پرسیدم: چرا؟ شما که ناراحتی ندارید. فرمودند: «معده‌ام ناراحت‏‎ ‎‏است؛ و دکترها می‌گویند باید معده را جراحی بکنیم»؛ در همین زمان خانم که‏‎ ‎‏گویا منتظر امام بودند، آمدند از پنجره بیرون را نگاه کنند. ‏

حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید،‏‎ ‎‏جوان‌ها، بخصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد می شود؛ شما پرهیز داشته‏‎ ‎‏باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت‏‎ ‎‏نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری‏‎ ‎‏اخلاق زشت را باید دور کنید و بخصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی‏‎ ‎‏که غیبت می‌کنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم. 

‏‏امام فرمودند: «خانم من فردا می‌روم بیمارستان برای جراحی».‏

‏‏خانم: برای چی؟ ‏

‏‏امام: «خوب دیگر، من می‌روم برای جراحی و بعد هم دیگر تمام می‌شود،‏‎ ‎‏من برنمی گردم».‏

‏‏خانم گفت: نه بابا! این حرفها چیه! ان شاءالله به سلامتی برمی‌گردید. ‏

‏‏دیگر، آقا هیچی نگفتند. آمدیم ناهار خوردیم. علاوه بر حضرت امام و‏‎ ‎‏خانم، من و لیلی خانم بروجردی هم بودیم.‏

‏‏ امام فرمودند: «من می‌خواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر‏‎ ‎‏خودم را کرده‌ام. دیگر هم مساله‌ای نیست، دارم فردا می‌روم بیمارستان، ولی‏‎ ‎‏ظاهرا این نهار آخری است که با هم می‌خوریم».‏

‏‏من گفتم: نه، آقا این حرفها چیه!؟ یک مقدار جنبه شوخی گذاشتم روی‏ کار، گفتم: من هم ممکن است فردا نباشم. ممکن است عصری که می روم‏‎ ‎‏بیرون تصادفی پیش بیاید، بله همیشه احتمالات هست، من ممکن است تا شب‏‎ ‎‏نباشم. 

‏ امام گفتند: «نه، شوخی نکن، من دارم جدی حرف می‌زنم». ‏‏‏دیگر چیزی نگفتیم ولی در عین حال که خیلی ناراحت شده بودیم،‏‎ ‎‏می خواستیم قضیه را عادی جلوه بدهیم. ‏فرمودند: «حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید،‏‎ ‎‏جوان‌ها، بخصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد می شود؛ شما پرهیز داشته‏‎ ‎‏باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت‏‎ ‎‏نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری‏‎ ‎‏اخلاق زشت را باید دور کنید و بخصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی‏‎ ‎‏که غیبت می‌کنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم. 

‏من گفتم: آقا این سفارش‌ها خیلی خوب است و همیشه برای ما از این‏‎ ‎‏سفارش‌ها داشته باشید، ولی امروز دیگر نگویید. چون به هر حال با آن‏‎ ‎‏برنامه‌ای که فردا در پیش دارید، یک مقدار برای ما شنیدنش دشوار است.‏‎ ‎‏گفتند: «نه دشوار هم نباشد به هر حال همین است و من عمر خودم را کرده ام و‏‎ ‎‏هیچ مساله‌ای هم نیست.» مدتی که گذشت به من گفتند: «بیا جلو» من رفتم‏‎ ‎‏جلویشان نشستم. گفتند: «یک تلفن کن به پدرت، آقای سلطانی مرد بسیار‏‎ ‎‏خوبی هستند، من به ایشان خیلی اعتقاد دارم؛ یک تلفن به ایشان بکن و بگو‏‎ ‎‏دعا کن خدا مرا بپذیرد. من گفتم: چشم حالا بعدا می‌گویم.‏

‏‏ امام گفتند: «نه، هر چه دارم می گویم گوش کن، همین امروز، همین الان،‏‎ ‎‏برو یک تلفن بکن و بگو دعا کنید که خدا من را بپذیرد.»‏

 گفتم: خیلی خوب، بعد آمدیم بیرون، اتفاقا یک خانمی آنجا آمده بودند‏‎ ‎‏که حاجتی داشتند. آقا به من گفتند: «مقداری پول به این خانم بده، بعدا بیا از‏‎ ‎‏من بگیر.»‏

‏‏گفتم: چشم، یک خرده گذشت، فرمودند: «یادت نرود، حتما بیایی از من‏‎ ‎‏بگیری.»‏

‏‏گفتم: چشم، می‌آیم.‏

‏‏فرمودند: «می‌ترسم من بمیرم و زیر دین تو بمانم.»‏

‏‏گفتم: نه مطمئن باشید، من می‌آیم می‌گیرم، به خاطر اینکه من هم ممکن‏‎ ‎‏است که بمیرم و این ارثیه بچه هاست! خندیدند، فرمودند: «نه، شماها ان‏‎ ‎‏شاءالله زنده هستید و سالم هستید، ولی بیا بگیر، من می‌ترسم زیر دین تو‏‎ ‎‏بمیرم».‏

‏تقریبا ساعت 2 ناهارشان را خوردند و سپس خوابیدند. بعد از اینکه‏‎ ‎‏خوابیدند، ما آمدیم تو اتاق، ما هم حالمان واقعا خیلی منقلب بود و بسیار‏‎ ‎‏ناراحت و دلگیر بودیم. پیش خودم گفتم تنها راه این است که بروم حرم‏‎ ‎‏حضرت عبدالعظیم (ع) یک توسلی و یک دعایی بخوانم. برنامه رفتن تا‏‎ ‎‏ساعت 4 طول کشید و ایشان از خواب بیدار شدند. طبق برنامه از خواب که‏‎ ‎‏بیدار می‌شدند، یکی دو تا چایی می‌خوردند، بعد می‌آمدند نیم ساعت قدم‏‎ ‎‏می‌زدند. در حیاط قدم می‌زدند که من هم با ایشان رفتم. ‏

‏‏امام فرمودند: «می خواهی کجا بروی؟»‏

‏‏گفتم: حرم حضرت عبدالعظیم.‏

‏گفتند: چه خبره؟ گفتم: مثل اینکه امروز، روز تولد حضرت عبدالعظیم‏‎ ‎‏است، می خواهم به زیارت بروم. ‏

 آقا فرمودند: (با خنده) شما زن‌ها هم برای خودتان دنبال یک بهانه‏‎ ‎‏می‌گردید که یک گشت و گذاری بکنید، حالا این هم که پیدا شده و‏‎ ‎‏می‌خواهی بروی حرم حضرت عبدالعظیم.‏

‏‏من با خنده گفتم: بله دیگر، ما هم همین طور هستیم، به همین چیزها خوش‏‎ ‎‏هستیم.‏

‏‏گفتند: «حتما تا ساعت ده برگردی که من یک دفعه دیگر شما را ببینم.»‏

‏‏چون قرار بود ساعت ده یعنی بعد از خوردن شام برای خواب بروند‏‎ ‎‏بیمارستان بخوابند تا پزشکان بتوانند قبلاً کارهای مقدماتی مانند آزمایش و‏‎ ‎‏معاینات لازمه را برای عمل جراحی انجام بدهند. من از حرم که برگشتم اتفاقا‏‎ ‎‏چند دقیقه از ساعت ده گذشته بود. ‏

‏‏فرمودند: «دیر کردی، من خیلی نگران بودم.»‏

‏‏گفتم: چرا!‏

‏‏فرمودند:«خوب من فکر کردم دیگر شما را نمی‌بینم.»‏

‏‏شام آماده شد، من اشتها به غذا نداشتم. ایشان یک مقدار خیلی کم شاید‏‎ ‎‏یکی دو لقمه غذا خوردند و فرمودند: «حالا من یکی دو تا سفارش به شما‏‎ ‎‏دارم: دیگر من برنمی گردم، ولی از شما این را می‌خواهم که در مرگ من جزع‏‎ ‎‏و فزع نکنید، من از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد. شما مواظب باشید‏‎ ‎‏گریه و زاری نکنید دیگر مساله همین است.»‏

‏‏ من بودم، خانم (همسر امام) بودند، الان دقیق یادم نیست فکر می کنم زهرا‏‎ ‎‏خانم اشراقی بودند، نمی‌دانم کس دیگری بود یا نه. شنیدن این مساله برای ما‏‎ ‎‏دشوار بود، همه منقلب شده بودند. خانم گفتند: نه آقا، ان شاءالله خوب‏‎ ‎‏می‌شوید، کسالت همیشه همین است، جراحی می‌کنند.‏

فرمودند: «نه، من دیگر برنمی‌گردم. ولی این را برای شما بگویم، رفتن‏‎ ‎‏خیلی دشوار است، رفتن خیلی دشوار است.»‏

‏‏ من گفتم: آقا شما این حرف‌ها را می‌زنید ما خیلی مایوس می‌شویم. برای این‏‎ ‎‏که تا آنجا که من دیده‌ام، گر چه سنم زیاد نیست، افرادی که با شما بوده‌اند،‏‎ ‎‏نقل می‌کنند: شما به تمام واجبات عمل کرده‌اید که هیچ؛ محرمات هم هیچی‏‎ ‎‏انجام نداده‌اید، حتی تمام اعمال مستحبی را انجام داده‌اید و حتی اکثر‏‎ ‎‏مکروهات را هم انجام نداده‌اید. اگر واقعا برای شما هم دشوار باشد پس ما‏‎ ‎‏چه بگوییم. ما خیلی مایوس می‌شویم.‏

‏‏ فرمودند: «نه، از رحمت خدا که نباید مایوس باشید، این خود بیشترین گناه‏‎ ‎‏است که از رحمت خدا مایوس باشید، اما این را بدانید که رفتن خیلی دشوار‏‎ ‎‏است، من عملی ندارم که بخواهم به آن عمل خوشحال باشم.»‏

‏‏گفتم: ولی آقا این حرف‌ها برای ما خیلی سخت است که شما می‌زنید، چون که‏‎ ‎‏واقعا اگر اینجور باشد، ما خیلی می‌ترسیم، نگرانیم و ناراحت هستیم. ‏

‏‏فرمودند: «واقعا همین جور است. جایی که حضرت سجاد(ع) گریه‏‎ ‎‏می‌کردند و می فرمودند: ای خدا چه بسا حسنات من سیئات باشد، من دیگر‏‎ ‎‏عملی دارم که بخواهم به آن خوشحال و دلگرم باشم؟ من فقط به فضل‏‎ ‎‏خداوند امید دارم و خودم هیچ عملی ندارم که بخواهم امیدوار باشم به عمل‏‎ ‎‏خودم و رفتن خیلی دشوار است؛ رفتن خیلی دشوار است».‏

‏پزشکان آمدند و امام فرمودند: «موقع رفتن است». ‏

‏‏ایشان یک نگاهی به دور اتاقشان کردند، به صندلیشان، به تاقچه، واقعا‏‎ ‎‏نگاه خداحافظی بود. حتی از درب که بیرون رفتند یک نگاهی به درب کردند‏‎ ‎‏و رفتند.‏ فرمودند: من دیگر برنمی‌گردم و رفتند بیمارستان و بستری شدند. ‏

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha
avatar
۱۴۰۳-۰۳-۱۸ ۰۰:۵۰

روحش شاد ویادش گرامی ساده زیستی به تمام معنا والگویی بینظیربودند یادشان بخیر اقاجان

avatar
۱۴۰۳-۰۳-۱۹ ۱۰:۰۰

روحشان شاد آقا جان پس ما چه بگویم خدا به دادمان برسد