چقدر زود گذشت... مثل رویایی که آدم بیدار شود و ببیند تمام شده است. همین دیروز بود که با دلهرهٔ شیرین استقبال، منتظر آمدنش بودیم. شبهای روشن مناجات، سحرهای نمناک از اشکهای ناشنیده، روزههایی که گرسنگی شان بوی عشق میداد، و افطارهایی که انگار مهمانی خدا بود.
حالا... حالا وقت خداحافظی است. آخرین باری که «یا کریم» میگوییم، آخرین باری که دست هایمان را به آسمان میبریم و زمزمه میکنیم: ربنا تقبل منا...
برکات رفته، یادگارهای مانده
رمضان فقط سی روز نبود؛ یک عمر درس بود. درس صبر، درس بخشش، درس فراموش کردن خود در آینهٔ محبت دیگران؛ ماهی که فقرا را سیر کرد، ثروتمندان را گرسنه کشید تا طعم نداری را بچشند، و دلهای سخت را نرم کرد. حالا که میرود، چه چیزی جای آن را میگیرد؟ آیا این دلها، این اندازه نزدیک به معبود خواهند ماند؟ آیا این دستهای بخشنده، باز هم این گونه گشوده خواهند ماند؟ ترس از فراموشی، سایهاش را روی قلبها میاندازد.
وداعی که پایان نیست
اما رمضان، حتی در رفتنش هم مهربان است. یادمان میگذارد که عشق، همیشه پایدار است، حتی وقتی ماه میهمان رفته باشد. شاید این اشکهای وداع، بذرهای امید برای دیداری دوباره باشند. شاید این درد فراق، عطش دیدار سال بعد را شیرینتر کند.
سحر آخرین روز، نفسها در سینه حبس شده است. گویا همه میدانند که امروز، پایان یک معجزه است. ستاره هم محو شدهاند، گویی نمیخواهند شاهد این خداحافظی باشند. ماه رمضان، مثل مادری که آخرین نگاهش را به کودکش میاندازد، آرام میگوید: «مرا فراموش نکنید»!
خداحافظ، ای ماه خدا... تو را چگونه فراموش کنیم؟ تو که آمدی و ما را از نو آفریدی؛ برو، اما قلب هایمان را با خود ببر... و سال بعد، باز هم با همین مهربانی بیا، شاید این بار، بهتر میزبانی کنیم. شاید این بار، دلمان را بیشتر به رویت باز کنیم...
انتهای پیام
نظرات