• شنبه / ۷ تیر ۱۴۰۴ / ۱۳:۴۱
  • دسته‌بندی: آذربایجان شرقی
  • کد خبر: 1404040704315
  • خبرنگار : 50536

فرزند ۱۰ ساله شهید امیرخانی: راهی که پدرم رفت ناتمام نمی‌ماند

فرزند ۱۰ ساله شهید امیرخانی: راهی که پدرم رفت ناتمام نمی‌ماند

ایسنا/آذربایجان شرقی فرزند شهید محمدرضا امیرخانی می‌گوید: وقتی می‌پرسند در آینده می‌خواهی چه‌کاره شوی، با افتخار می‌گویم: «پاسدار، مثل پدرم». می‌خواهم راه او را ادامه دهم.

طاها، پسر ۱۰ ساله و کوثر، دختر شش ساله، دو ستاره کوچک اما پرنور آسمان زندگی‌ پاسدار شهید محمدرضا امیرخانی هستند مردی از تبار غیرت که در حملات اخیر رژیم صهیونیستی به ایران، در لحظه‌ای که نوای دل‌انگیز اذان در آسمان طنین انداخت و ندای «الله‌اکبر» جان‌ها را می‌لرزاند، او نیز دعوت حق را لبیک گفت و هم‌زمان با نغمه‌ی آسمانی اذان، به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

در خانه‌ای ساده اما پر از عشق و بوی دلتنگی، مهمان لبخندهای غم انگیز این خانواده شدیم. آمدیم تا بنشینیم پای حرف‌های طاها و کوثر، از پدری بگوییم که نبودنش هنوز باورشان نشده، و از شجاعتی بنویسیم که در چشمان این خواهر و برادر، مثل برق می‌درخشد.

اینجا، حرف‌ها بوی اشک می‌دهد، اما در دل این غم، چیزی روشن‌تر از اندوه هست، افتخاری که از نام پدرشان می‌جوشد و بر شانه‌های کوچک‌شان سنگینی می‌کند.

آمده‌ایم نه فقط برای نوشتن… آمده‌ایم تا یاد بگیریم؛ از صبر مادر، از صداقت کودکانه طاها و از لبخندهای دلگیر کوثر، یاد بگیریم که قهرمانان این سرزمین همیشه زنده‌اند، حتی اگر جایشان در قاب عکس‌ها باشد.

فرزند ۱۰ ساله شهید امیرخانی: راهی که پدرم رفت ناتمام نمی‌ماند

بابا هنوز صدایش در ماشین می‌پیچد با زمزمه‌ی زیارت عاشورا

در ابتدا با طاها که هم کلام می‌شوم حرف‌هایش بوی مردانگی پدر را می‌دهد با دلی زلال و معصوم می‌گوید: برای مدرسه سرویس نداشتم، اما هیچ‌وقت احساس کمبود نکردم، چون بابا همیشه خودش مرا می‌برد. در مسیر، صدای گرمش با زمزمه زیارت عاشورا در ماشین می‌پیچید. خوب یادم هست که چطور با عشق و حوصله چند هفته تلاش کرد تا زیارت عاشورا را حفظ کند.

او ادامه می‌دهد: او اولین کسی بود که مرا با نور قرآن آشنا کرد. با حوصله و تشویق، تجوید و نماز را یاد داد، همیشه با من و خواهرم مهربان بود؛ قول‌هایی که می‌داد، هنوز در ذهنم زنده‌اند. یکی‌شان هنوز یادم هست: «بزرگ که شدی، وارد دبیرستان که شدی، گوشی برات می‌خرم».

با هر پرسشی که از او می‌پرسم، لحظه‌ای مکث می‌کند انگار در دل کوچک و غصه‌دیده‌اش به دنبال تکه‌ای خاطره می‌گردد. بعد، با صدایی آرام و چشمانی که بیشتر از سنش حرف دارند، پاسخی می‌دهد: از نه‌سالگی نماز خواندن را شروع کردم، با تشویق‌های همیشگی بابا. امروز عضو پایگاه رضوی‌ام، مکبر مسجد محله‌مان هستم. خواهرم در گروه سرود فعال است و من قاری قرآن شده‌ام.

راهی که پدر رفت ناتمام نمی‌ماند

فرزند شهید امیرخانی ادامه می‌دهد: وقتی می‌پرسند در آینده می‌خواهی چه‌کاره شوی، با افتخار می‌گویم: «پاسدار، مثل پدرم». می‌خواهم راه او را ادامه دهم.

او می‌افزاید: خانوادگی در پیاده‌روی اربعین شرکت کرده بودیم خاطره‌ها شاید واضح نباشند، ولی یادم هست بازی با پسر همکارش چقدر برایم شیرین بود. 

فرزند ۱۰ ساله شهید امیرخانی: راهی که پدرم رفت ناتمام نمی‌ماند

در این میان کوثر با قدم‌های کوچکش با نگاهی پر از شیطنت به سمت برادرش می‌آید. دستان کوچکش را دور بازوی او حلقه می‌کند و سرش را نزدیک گوشش می‌برد. صدایش، نرم و نجواگونه، در گوش برادر می‌پیچد: «اگه پرسیدن چند سالمه، بگو شش سالشه، باشه؟

همسر شهید محمدرضا امیرخانی با آیه‌ای سخن را آغاز کرده و می‌گوید: شاکرم خدایی را که سرنوشت مرا این‌گونه نوشت.

فرزند ۱۰ ساله شهید امیرخانی: راهی که پدرم رفت ناتمام نمی‌ماند

او می‌افزاید: محمدرضا، سرشار از خصوصیات اخلاقی ناب بود حال که دیگر کنارم نیست، هنوز هم از او کمک می‌خواهم تا خودش بیاید و کمکم کند درباره خوبی‌هایش بگویم، تا رسالتی را که بر دوشم مانده، به بهترین شکل انجام دهم.

او با چشمانی پر از خاطره و دلی لبریز از دلتنگی از روزهایی که زندگی طعم عسل داشت می‌گوید: زمانی که که به ازدواج فکر می‌کردم، ملاک و معیارم آرمان‌های انقلاب بود در روز خواستگاری همه آن آرمان‌ها را در رفتار و قلب محمدرضا دیدم، تصمیم گرفتیم روز عقدمان، نه فقط روزی از تقویم، بلکه روز عقیدتی و سیاسی باشد.۲۲ بهمن سال ۱۳۹۲ را انتخاب کردیم و مهریه‌ام شد ۷۲ سکه، به نیت ۷۲ شهید دشت کربلا.حتی وقتی برای خرید عروسی رفتیم، لباس مشکی امام حسین را هم خریدیم و از همان ابتدا، عشق اهل‌بیت با زندگی‌مان گره خورده بود.

او با بیان اینکه روز عقد، ساعت چهار بعدازظهر وقت محضر داشتیم اما هنوز ساعت یک ظهر در دل راهپیمایی بودیم، ادامه می‌دهد: اعتقاد داشتیم که استکبارستیزی و انقلاب چقدر به ما کمک می‌کند.

او به یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌هایش اشاره و خاطر نشان می‌کند: حساسیت عجیبی به نماز اول وقت بود.هر جا که می‌رفتیم، می‌گفت: «آواره نباشیم. یا همین‌جا نماز بخوانیم، یا زودتر برویم و در آن مکان نماز بخوانیم می‌گفت: کسی که نماز اول وقت نخواند، آواره است.

او از شنیدن خبر شهادت همسرش می‌گوید: درست بعد از نماز عشاء بود که خبر شهادتش را دادند.حتی همان لحظه هم، حس کردم محمدرضا راضی نبود که من بی‌نماز، به آن حال بمانم.

او ادامه می‌دهد: روز تشییع، جمعیت زیادی آمده بودند اما در دل آن همه شوق شهادت وجود داشت صف نماز طوری شکل گرفت که احساس می‌کردم محمدرضا خودش آنها را مدیریت می‌کند انگار اجازه نمی‌داد کسی بی‌نماز به بدرقه‌اش بیاید.

دستی که در آشپزخانه بود

او با نگاهی مهربان، از مردی که سنگینی خانه را تنها بر دوش همسر نگذاشت، می‌گوید: در خانه، همه کارها را به دوش من نمی‌انداخت. حتی جمعه‌ها، خودش دست به کار می‌شد و آشپزی می‌کرد هیچ‌وقت از عقب افتادن کاری شکایت نمی‌کرد؛ فقط می‌گفت شاید بچه‌ها درگیرت کرده‌اند.

خانم عباسی یادآور می‌شود: با همان رأفتی که در دلش داشت، دل را نمی‌شکست، حتی با کلام. من همیشه به او می‌گفتم: «آقا» و واقعاً هم آقا به تمام معنا بود.

او با بیان اینکه محمدرضا رفتنش رنگ دیگری داشت‌ انگار دلش چیزی را می‌دانست که زبانش نگفت، اما نگاهش همه چیز را فریاد می‌زد، خاطر نشان می‌کند: در آن ۱۲ روز، فقط دو بار به خانه آمد هر دو بار هم، غافلگیرمان کرد بار آخر که رفت مأموریت داشت، هیچ‌وقت جلوی رفتنش را نگرفتم. زمانی که راه آهن تبریز را زدند همه جان خود را برداشته و فرار می‌کردند، اما من جایی نرفتم دلم می‌دانست همسرم برمی‌گردد.

او ادامه می‌دهد: همیشه حرز و صدقه‌اش را خودم می‌دادم و از زیر قرآن ردش می‌کردم، اما آخرین بار قرآن را به دست کوثر دادم، پدرش با زانو آهسته از زیر قرآن را شد.

آخرین نگاه و وداع بی صدا

او با اشاره به اینکه لحظه آخر ده بار در آسانسور را باز کرد و به ما نگاه کرد، می‌گوید: نمی‌دانم دلش خبر داشت؟ دلش گرفته بود؟ یا نگران ما بود؟.

همسر شهید امیرخانی خاطرنشان می‌کند: در این روزها، درهایی گشوده شد و شهدا سهمی برداشته و می‌روند.

او می‌افزاید: ۳۱ خرداد، روزی بود که محمدرضا پر کشید، ترکش درست به قلبش نشسته بود همان قلبی که از پاکی لبریز بود.

او نظر خود را در مورد شهادت اینگونه بیان می‌کند: آن چیزی را که گم کرده بودیم اکنون پیدا کردیم در سفرهای راهیان نور، راهیان غرب، با هم برای شهدا گریه می‌کردیم.

او ادامه می‌دهد: بعد از شهادت شهدای خدمت، تشنگی محمدرضا برای شهادت بیشتر شده بود، وقتی اخبار غزه را می‌دید در خانه آرام و قرار نداشت می‌گفت: چرا راه باز نمی‌شود که برویم؟.

او می‌افزاید: هر بار که به مسافرت می‌رفتیم وصیت می‌کردیم، او به یکی از دوستانش، من هم به یکی از دوستان خودم.

او با صدایی لرزان و چشمانی خیس ادامه می‌دهد: محمدرضا وصیت نامه ندارد اما اگر می‌نوشت همان چند خط دست نوشته مرهمی برای دل بی‌قرارم بود.

او به‌عنوان همسر شهید، با پیامی به زنان می‌گوید: بنده واقعی خدا، منتظر نتیجه نمی‌ماند، ما مکلفیم به انجام تکلیف؛ نتیجه هم با خداست در مکتب امام حسین(ع) بزرگ شدیم همان امامی که گفت دشمن ما را بین شمشیر و ذلت گذاشته، من، هرچند کوچکم اما با تمام جان می‌گویم: هیهات منا الذله.

کلمات در گلویش گیر می‌کنند، تکه‌تکه می‌گوید و میان هر جمله، بغضی سنگین راه نفسش را می‌بندد اما با این حال ادامه می‌دهد: امیدوارم روزی عذاب نکشم که چرا این حرف‌ها را گفتم.شش سال بود که گروه جهادی، به نام «رهروان علی» راه اندازی کرده و در آن فعالیت داشتیم گروهی که خانوادگی و مردم‌نهاد بود. بسته‌های معیشتی در خانه بسته بندی کرده و پخش می‌کردیم .

او می‌افزاید: اوایل، ماشین نداشتیم برای پخش، واقعاً عاجز می‌ماندیم محمدرضا همیشه تاکید داشت که کارها را بی‌صدا، در تاریکی انجام دهیم.

او اظهار می‌کند: به خانه‌هایی می‌رفتیم که پشت بام یکی‌شان، حیاط خانه دیگری بود یک هفته از تأثیر آن فضاها، در منزل خودمان هم نمی‌توانستیم غذا بخوریم.

او با گفتن این جملات اشکش جاری شده و ادامه می‌دهد: خانه‌ای رفتیم با خانواده‌ای بدسرپرست،از سقف، آب می‌چکید بخاری نداشتند محمدرضا زود تماس گرفت تا سقف را درست کنند، مادر خانه با سشوار کهنه، بچه‌هایش را گرم می‌کرد و آن‌ها را قبل از غروب می‌خواباند،تا گرسنگی را احساس نکنند آن روزها، روزهای عذاب‌آوری بود.

او با صدایی لرزان، از آن خبر که دنیایش را به قبل و بعد از یک نام "شهید" تقسیم کرد، می‌گوید: آن روز، در مسجد محله با بچه‌ها در حال نماز بودیم که بعد از نماز، یکی از دوستانم زنگ زد، دوست دوران دانشگاهم بود نمی‌دانم در من چه ظرفیتی دید که با صدایی بغض‌دار گفت: آبجی... همسر شهید شدی.

سوالی که بی پاسخ ماند

او ادامه می‌دهد: در بیمارستان محلاتی او را برده بودند به غسّالخانه تک و تنها رفتم بالای سرش آن‌قدر صدایش زدم برای اولین بار، پاسخم را نداد با دل شکسته گفتم: محمدرضا... من ربابم؟ یا شبیه زینب؟ این چه تکلیفی بود که بر گردن من گذاشتی؟.

او می‌افزاید: لباس‌هایش خونی بود جرأت نکردم بازش کنم نزدیک‌ترین همکارش لباس‌ها را آورد و چه آورده‌ی بابرکتی بود، پوتین‌های خونیش هم از او یادگار ماند.

او با لبخندی غم انگیز می‌گوید: هم همسرم و هم من ته تغاری خانواده بودیم و آتیش می‌سوازندیم.

او ادامه می‌دهد: زمانی که خبر شهادت را دادند کوثر به دلیل کم سنی چیزی را درک نمی‌کرد اما پسرم طاها رنگ به رخسار نداشت به من گفت مامان از بابام چه خبر؟.

او می‌افزاید: همان لحظه در بیمارستان سجده شکر کردم شهادت مرگ تاجرانه است مگر چقدر عمر داریم که برای وطن و اسلام مفید باشیم.

همسر این شهید، با صدایی پر از صلابت و اندوه، روایت می‌گوید: محمدرضا اولین خشاب را خالی کرد. وقتی می‌خواست دومین خشاب را پر کند، ترکش دلش را نشانه گرفت، افتخار می‌کنیم که نترسید و تا لحظه آخر جنگید.

فرزند ۱۰ ساله شهید امیرخانی: راهی که پدرم رفت ناتمام نمی‌ماند

نسخه‌ای که خریداری نشد 

مادر شهید با چشمانی خیس از اشک، لب به سخن می‌گشاید و می‌گوید: هر وقت نوبت دکتر داشتم، خودش زنگ می‌زد، وقت می‌گرفت، دستم را می‌گرفت و تا مطب می‌برد. آخرین بار هم خودش برد اما هنوز داروهایم را نخریده نسخه‌ام پیش خودش ماند...

او ادامه می‌دهد: از بچگی اهل نماز بود، دلش با خدا بود به آرایش، به پوشش حساس بود می‌گفت: مادر، با چادر برو روی پشت‌بام، نگذار نامحرمی ببینه حتی برای پهن کردن لباس هم اجازه نمی‌داد بدون چادر بروم.

او از صفا و سادگی ته تغاری خانه‌اش می‌گوید: گفت مامان، پنج میلیون تومان پول دارم. اگر برایم دختری پیدا نکنی، آن را می‌دهم به خمس زمانش هم رسیده به حلال و حرامش پایبند بود حتی برای دل خواستن هم، دلش آرام نمی‌گرفت جز با رضای خدا.

فرزند ۱۰ ساله شهید امیرخانی: راهی که پدرم رفت ناتمام نمی‌ماند

مردی که استکبار را در میدان نبرد به چالش کشید

اکبر امیرخانی بردار شهید محمدرضا امیر خانی در ادامه می‌گوید: او مردی بود که استکبار را نه فقط در شعار، بلکه در میدان نبرد به چالش کشید. باوری عمیق داشت که زندگی، اگر همراه با ذلت باشد، چیزی جز مرگ تدریجی نیست. او حیات واقعی را در زندگی با عزت و اقتدار می‌دید، همان حیاتی که فقط در سایه ایمان، جهاد و ولایت معنا می‌یابد.

او می‌افزاید: یکی از خصوصیاتش این بود که در مبارزه با رژیم صهیونیستی به درجه رفیع شهادت نائل آید. که همانگونه هم شد.

او ادامه می‌دهد: همیشه در جمع خانواده و دوستان از پیروی محض از ولایت فقیه سخن می‌گفت و باور داشت که این راه، همان ادامه‌ی مسیر یاران امیرالمؤمنین (ع) در جنگ صفین و جمل است چرا که این جنگ هم با آن جنگ‌ها فرقی نداشت.

در قاب چند فیلم کوتاه، تصویری روشن از پاسدار شهید محمدرضا امیرخانی نمایان می‌شود؛ مردی که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. همیشه چشم به آسمان دوخته بود، دل در گرو امنیت وطن. با نگاهی تیزبین و دلی استوار، ساعت‌ها در موضع دیدبانی ایستاد تا پرنده‌های دشمن را پیش از آنکه نفس بکشند، شکار کند. او برای لحظه‌ای هم ننشست... انگار که خواب و خستگی برایش مفهومی نداشت. فقط یک چیز در ذهنش بود: دفاع از سرزمین و آرامش مردمانش. محمدرضا، نه‌فقط یک دیده‌بان، که چشم بیدار وطن بود.

فرزند ۱۰ ساله شهید امیرخانی: راهی که پدرم رفت ناتمام نمی‌ماند

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha