من هم مثل بسیاری دیگر، سالها فقط روایتش را شنیده بودم. اما وقتی برای اولینبار پا به این مسیر پر از نور گذاشتم، حس غریبی داشتم. چشمم آدمها را میدید، اما انگار بیشتر با قلبم میفهمیدم. یک حس آشنا و در عین حال تازه… مهربانی بیدریغ، کمکهای بیمنت، و عشقی که به اباعبدالله(ع) همه را به هم پیوند میزد. تنها واژهای که میتوانم برایش پیدا کنم «مغناطیس کربلا»ست؛ کششی که از دل امام حسین(ع) برمیخیزد.
دیدار با زائران راه عشق
در همان روزهای نخست، سه جوان را دیدم که با لبخند به من نزدیک میشدند. به آنها سلام کردم و پرسیدم حاضرند مصاحبه کنند؟ یکیشان را به نمایندگی انتخاب کردند. گفتم از کجا آمدهاید؟ گفت: «تهران». چندمین بار است؟ جواب داد: «پنجمین بار». با تعجب پرسیدم: «چه چیزی باعث شده پنج بار بیایید؟» فقط نگاههایشان پر از اشک شد و آرام گفتند: «نمیدانیم… فقط به عشق امام حسین.» بعد میکروفون را پس دادند و دور شدند. جوابشان را شنیدم، اما در آن لحظه عمقش را درک نکردم.
کمی بعد، جوانی را دیدم که کالسکه کودکی را هل میداد و همسرش در کنارش قدم میزد. ایستادند تا به کودک آب بدهند. پرسیدم: «از کجا آمدهاید؟» گفت: «از سمنان. امسال اولین بار است که با بچه میآییم، اما خودم سومینبار است.» پرسیدم: «سخت نیست با بچه؟» خندید و گفت: «امام حسین کمک میکند.»
لحظاتی زیر سایه نخلها
در نجف، داخل یک موکب و زیر سایه نخلها نشسته بودیم. زنی را دیدم با سه فرزندش؛ وقتی فهمیدم از آمل آمدهاند، حس نزدیکی بیشتری پیدا کردم. او مشغول خنک کردن پسر شیرخوارهاش بود و گفت: این دومین سالی است که همراه همسر و بچههایم میآیم. اگر توفیق باشد، سال بعد هم میآیم. پرسیدم: سخت نیست با شیرخوار؟ گفت: چرا، ولی عشق به امام حسین و علیاصغرش کمک میکند.
پدر بچه آمد و او را بغل کرد تا با فرزندش بازی کند. آفتاب تیز روی صورتمان میتابید و من به این فکر میکردم که چطور این مادر در گرمای طاقتفرسا، با لبخند مسیر را طی میکند.
ویلچری که بوی ارادت میداد
دختر جوانی را دیدم که ویلچر مادر پیرش را هل میداد. مادر کمی گرمازده به نظر میرسید. پرسیدم: چندمین بار است میآیید؟ گفتند: «اولین بار» دختر ادامه داد: مادرم سالها پیش کربلا آمده بود، اما همیشه آرزو داشت پیادهروی اربعین را تجربه کند. توان راه رفتن نداشت، اما امسال با توسل به امام حسین و کمک مردم، او را با ویلچر آوردم.
مادر تسبیح میگرداند و با نگاه مهربانش ما را بدرقه میکرد. از آنها خداحافظی کردم، اما ذهنم پر از سوال شد: آیا من هم اگر به سن و سال او برسم، این همه عشق و ارادت خواهم داشت؟
همسفران جاده نجف
بهتازگی وارد نجف شده بودیم. فاصله تا موکب زیاد بود و گرما و ترافیک نفسگیر؛ یک وانت کنارمان توقف کرد. داخلش یک زوج به همراه مادر و پسرشان بودند. از اهواز آمده بودند. سالها بود که در پیادهروی اربعین شرکت میکردند. وقتی علت را پرسیدم، همان جوابی را دادند که بارها شنیده بودم: این راه خودش ما را میکشد… انگار کربلا یک میدان مغناطیسی است که همه را به سمت خود میبرد.
درک معنای واقعی اربعین
تا اینجا فقط میشنیدم، اما حقیقت را نمیفهمیدم. چرا اینهمه افراد، با وجود سختی، باز هم میآیند؟ این همان «مغناطیس عجیب امام حسین» است که دلها را روانه میکند. سختی راه، گرما، خستگی و بیخوابی، همه در سرزمین «کربوبلا» جا میماند. آنچه با تو به وطن برمیگردد، فقط طعم شیرین دلدادگی است که زیر زبانت میماند و تو را برای سال بعد بیقرار میکند.
پیادهروی اربعین فقط یک سفر نیست؛ یک تجربه روحانی است که کلمات از توصیفش ناتواناند. هر کس که در این مسیر قدم گذاشته، داستانی برای گفتن دارد؛ داستانهایی از ایثار، عشق، همدلی و مهمتر از همه، کششی که عقل از توضیحش عاجز است. شاید راز ماندگاری این مسیر همین باشد: سفری که با پای دل آغاز میشود و پایانش نه در کربلا، که در دلت اتفاق میافتد.
انتهای پیام
نظرات