اشاره:
آن چه كه در پي ميآيد، ويرايش نخست مقالهي «آشنايي با اختلال شخصيت خودشيفتگي» از مجموعهي متون آموزشي آشنايي با «مفاهيم روانشناسي»، ويژهي خبرنگاران سياستي و سياستپژوهان بخش سلامت روان است؛ به نگارش دكتر مريم رسوليان عضو هيات علمي دانشگاه علوم پزشكي ايران و استاديار انستيتو روانپزشكي تهران كه در اختيار سرويس مسائل راهبردي خبرگزاري دانشجويان ايران، قرار داده شده است.
مقالات «مفاهيم روانشناسي» با ادبياتي ساده مفاهيمي تخصصي را براي خواننده توضيح ميدهند كه با استفاده از آنها تا حدودي ميتوان به ارزيابي سياستگذاري سلامت روان پرداخت.
سرويس مسائل راهبردي ايران، آشنايي با مفاهيم تخصصي و فني در هر حوزه را مقدمهي ايجاد يك عرصه عمومي براي گفت وگوي دانشگاهيان و حرفهمندان با مديران و سياستگذاران دربارهي سياستها و استراتژيها و برنامهها در آن حوزه ميداند و اظهار اميدواري ميكند تحقق اين هدف، ضمن مستند سازي تاريخ فرآيند سياستگذاري عمومي و افزايش نظارت عمومي بر اين فرآيند، موجب طرح ديدگاههاي جديد و ارتقاي كيفيت آن در حوزههاي مختلف شود.
سرويس مسائل راهبردي ايران ضمن اعلام آمادگي براي بررسي دقيقتر نيازهاي خبرنگاران و سياستپژوهان محترم، علاقهمندي خود را براي دريافت (psy.isna88@yahoo.com) مقالات دانشجويان، پژوهشگران، حرفهمندان، مديران و سياستگذاران محترم در ارائهي عناوين جديد مقالات و يا تكميل يا ويرايش آنها اعلام ميكند.
بخش اول اين مقاله ضمن آشنايي خوانندگان با مفهوم خودشيفتگي، به بيان خصوصيات اين افراد و مكانيسمهاي دفاعي مورد استفاده آنها ميپردازد.
فرد مبتلا به اين اختلال شخصيتي، به طور معمول توسط ديگران اينگونه شناخته ميشود: «خيلي خود را مهم ميداند و به قول معروف براي خود کلاس مي گذارد». شخصيت خودشيفته نميتواند برتري سايرين را تحمل کند، نسبت به خرده گيريها، حساس است و در مقابل آنها واکنش تندي نشان ميدهد. افرادي از اين قبيل، به طور معمول کمالطلب هستند. همواره دلشان ميخواهد در کانون توجه باشند و دوست دارند ديگران آنها را بهطور مداوم تحسين کنند. چنين حسي در اين افراد به اندازهاي نيرومند است که گاه سبب ميشود دردسرها و حتي بحرانهاي خودساختهاي تدارک ببينند تا زمينهاي براي خودآرائي و اثبات لياقتهايشان فراهم آورند. از ديدگاه ساير مردم اينگونه به نظر مي آيد که اين افراد، تمام دنيا را مديون خود ميدانند و گمان ميکنند همه بايد قدردان آنان باشند و نکته آخر اينکه در اين اختلال، علاوه بر ژنتيک و محيط، ردپاي رخدادهاي دوران کودکي هم مشهود است.
خودشيفتگى يا (Narcissism) مفاهيم مختلفى دارد. خودشيفتگى مىتواند يك صفت شخصيتى باشد، يك صفت نرمال شخصيتى يا يك صفت بيمارگونه شخصيتى. در تعاريفى كه از رفتار سالم يا شخصيت سالم وجود دارد، حتماً مقاديرى از خودشيفتگى نيز وجود دارد. رابطه ميزان خودشيفتگى و شدت آسيبهاى روانى، يك منحنى U شكل است. بدين معنا كه اگر ميزان خودشيفتگى خيلى كم باشد، آسيبهاى روانى افزايش مىيابد و اگر خودشيفتگى به يك حد متوسط برسد، شخصيت فرد نرمال (سالم) است و از سوي ديگر با زياد شدن ميزان خودشيفتگى در فرد، آسيبها نيز افزايش مى يابند. يعنى در واقع ميزان متعادل خودشيفتگى براى يك شخصيت سالم، ضرورى است و ميزان كم و زياد آن بيمارگونه است كه البته ضرر خودشيفتگى كم براى جامعه خيلى كمتر از ميزان زياد آن است. يعنى افرادى كه خودشيفتگى (اعتمادبه نفس) كمى دارند، طبعاً تأثيرات زيادى بر روى جامعه نمى گذارند. زيرا اعتماد به نفس پايين داشته و وارد عرصه اجتماعى نمىشوند و مشكلات آنها در سطح خانوادگى اثرگذار است. اما كسانى كه خودشيفتگى زيادى دارند، كسانى هستند كه وارد اجتماع شده و به عبارتى در سطوح مديريتى يا سطوح بالا، در جامعه تأثيرگذارند و طبيعتاً ضرر رسانى آنها نيز بيشتر است. افراد خودشيفته دنبال چنين موقعيتهايى هستند و احتمال اين كه آن را به دست بياورند نيز زياد است. به همين دليل، در مواردى كه انتخابهاى عمومى براى پستهاى مديريتى در سطح جامعه مطرح است، صفت خودشيفتگى زياد، قطعاً مىتواند به سيستم آسيب رساند.
ريشه لغت نارسيس، به اسم يك پسر يونانى مىرسد كه بسيار زيبا بوده و با كسي ارتباط عاطفى نداشته است. او هر روز تصوير خودش را در آب مى ديد و غافل از آنكه تصوير خودش است، به آن تصوير عشق مى ورزيد تا اينكه روزى از شدت عشق و تأسف فراق معشوق آنقدر به آب نزديك مىشود كه درون آب افتاده و مى ميرد. بنابراين عشق به خود، موجب از بين رفتنش شد.
گل نرگس را از اين جهت كه سرش پايين و به عكس خود در آب مينگرد، به او تشبيه مى كنند. به همين دليل فرويد، در تحليلهاي خود و در مسأله خودشيفتگى، اختلالات همجنسخواهى را با رويكردهاى نارسيستى بررسى مىكند. او معتقد است همجنسخواه به كسى عشق مىورزد كه شبيه خودش باشد و كسانى هستند كه از ارتباط با خودشان در مقايسه با ارتباط با ديگران، بيشتر لذت مىبرند. خودشيفتهها نيز همين گونهاند. اين افراد آنقدر با خودشان درگيرند كه تنها قادر به درك واقعياتى هستند كه نسبت به نيازها و محدوديتهايشان احساس مىكنند و همواره به دنبال ارضاى نيازهاى خود هستند.
افراد خود شيفته، در واقع كسانى هستند كه باورشان نسبت به خودشان تنها در حوزه نقاط قوت است. به اين معنا كه نقاط قوت خود را خيلى بزرگ مىبينند و نقاط ضعف خود را يا اصلاً نمىبينند و يا كوچك مىبينند.
اصولاً افراد در سطوح ناخودآگاه خود، از مكانيسمهاي دفاعى برخوردارند. يعنى همه افراد مىخواهند داراى وضعيتي باثبات بوده و فرد مورد قبولى باشند. به همين جهت سعى مىكنند مشكلات و مسائل خود را از خود دوركنند، نكات مثبت را بزرگ ببينند و نقاط منفى خود را حذف كنند. البته اين رفتار بسته به رشد و تكامل شخصيتى افراد متفاوت است. در واقع اين مكانيسمهاي دفاعى نيز مانند زمانى كه جسم خارجى وارد ريه فرد شده است و او را به طور ناخودآگاه به سرفه كردن واميدارد، به صورت ناخودآگاه براى حفظ وجود سلامت و ثبات فرد عمل مىكند.
مكانيسمهاي دفاعي مورد استفاده توسط افراد خودشيفته بسيار ابتدايي و اوليه هستند.
"بزرگ منشي" يكي از اين مكانيسمهاست. در اين مكانيسم افراد خودشيفته باورى كه از خود دارند، فراتر از تواناييهايشان است.
يكى ديگر از اين مكانيسمها، "دليل تراشى" است. افراد خودشيفته براي همه نقصها، اشكالات و نارساييهاي خود دليل ميآورند. به عبارت ديگر با دليل تراشى هيچ تقصيرى را به گردن نمىگيرند.
مكانيسم دفاعى ديگر خودشيفتهها، "خيال پردازى زياد" است. آنها تخلياتي بزرگمنشانه دارند و به نوعى در واقعيت زندگى نمىكنند، تواناييهاى خود را بيش از حد واقعيت مىبينند. اهداف خود را منحصر به فرد مىدانند. فرد خودشيفته فكر مىكند، با توجه به اين ميزان هوش، استعداد، توانايى و...، حق اوست كه همه از او تبعيت كنند و ديگران را به دنبال خواستههاي خود بكشاند. البته در بسياري از مواقع، زماني كه خواستههايش ارضا شد، كار را رها مىكند.
فرد خودشيفته به سرعت خشمگين مىشود و در سطح رابطه فردى، پرخاشگر است و از حرفهاى ركيك نيز استفاده مىكند. البته اين رفتارها به ميزان تحصيلات ارتباطى ندارند. در واقع اگر به او آسيبي وارد شود، بسيار خشمگين مىشود. حتى ممكن است فردى كه در ظاهر هميشه محبوب بوده است، در موقعيتى قرار بگيرد و آن چنان رفتار كند كه همه متعجب شوند از اين كه اين رفتار به هيچ وجه در شأن او نبوده است. چه بسا كه فرد خودشيفته همواره سعى مىكند تحسين ديگران را برانگيزاند و توجه ديگران را به خود جلب كند. وي حركتهايى نيز در اين جهت انجام مىدهد، اما به محض اينكه كوچكترين انتقادى به او مىشود، تحمل انتقاد را نداشته و دچار اضطراب مىشود. زيرا فرد خودشيفته هميشه بر اين باور است كه وجودي مطلق و ايدهآل دارد و بايد بدون نقص باشد.
بنابراين با مشاهده كوچكترين نقصي در خود احساس هيچبودن خواهد كرد. البته منظور از اين هيچبودن اين نيست كه به آن عيب و نقصى كه به او وارد شده ، اهميت ندهد. در واقع او كوچكترين عيب و نقصى را برابر اين مىگيرد كه پس هيچ است. يعنى نگاه همه يا هيچ دارد؛ "يا من كاملم يا من هيچم."
بنابراين، پيامي كه با كوچكترين انتقاد از خود، دريافت مىكند اين است كه، "او هيچ است". در نتيجه، واكنش بسيار شديدي از خود نشان مىدهد.
خودشيفتگى در جامعه و سطوح مديريتى باعث مىشود، افراد صاحب نظر و دلسوز كه اهل انتقاد هستند، طرد شوند؛ چرا كه سيستم خودشيفته پذيراى انتقاد آنها نيست. لذا آنها طرد مىشوند و تنها كسانى مىمانند كه هميشه تأييد مىكنند. در نتيجه سيستم نمىتواند از لايههاى زيرين خود بازخورد بگيرد. اين در حالى است كه در سيستمهاى مديريتى اين مسأله به عنوان يك اصل پذيرفته شده است كه اگر مديرى نتواند از لايههاى زيرين خود بازخورد بگيرد، موفق نخواهد بود و نمىتواند نقاط ضعف خود را تشخيص دهد و سپس اصلاح كند.
افراد خودشيفته همانند پادشاهانى هستند كه هميشه بايد ستايش شوند. به عبارت ديگر انتظارى كه از ديگران دارند، پرستش و تأييد بى قيد و شرط است. آنها بر اين باورند كه ديگران بايد با كوچكترين اشاره آنها در جهت خواستههايشان حركت كنند و اگر اين اتفاق نيفتد، اينطور برداشت مىشود كه آنها با من مخالفت مىكنند. چون تصورى كه از خود دارند، تصوري بيش از حد بزرگمنشانه است. در نتيجه در همه موقعيتها خود را محق مىدانند. يك فرد خودشيفته در سطح روابط خانوادگى، خود را از انجام تعهداتى كه در خانه دارد، معاف مىداند. اين ويژگى محق بودن باعث مىشود كه همواره رفتار استثمارگرانه و سوءاستفاده كنندهاى از اطرافيان خود داشته باشند و در سطح جامعه، همه امكانات سازمان را در جهت خواستههاى خود هدايت مىكنند و توجهى به منافع گروه و ديگران ندارند.
اين كه آيا ميتوان خودخواهي را با خودشيفتگي يكسان بدانيم، تعبير درستي نيست. چرا كه خودخواهى ، ترجيح خود نسبت به ديگران است. اما در مفاهيم تخصصىتر، نارسيسم (Narassism) يا همان خودشيفتگى را براي اين ويژگي به كار ميبرند. خودخواهى يك صفت است، در حالى كه خودشيفتگى بار روان پويايى يا روانكاوانه نيز دارد، به دليل پيش زمينهها و تحليلهايى كه فرويد از اين صفت شخصيتى داشته است.
مفهوم خودشيفتگى ريشه در تربيت افراد نيز دارد. نمىتوان تأثير تربيت اوليه در خانواده را بر شكلگيرى شخصيت فرزندان ناديده گرفت. در واقع وقتى نوزاد به دنيا مىآيد، ناتوانترين موجودى است كه در انواع جانوران و پستانداران ديده ميشود. بنابراين بيش از همه، نياز به مراقبت دارد. كودك تا زماني كه در شكم مادر بوده، امنيت داشته و تمام نيازهايش ارضا مىشده است و وقتى به دنيا مىآيد هنوز دركى از واقعيت (جهان) بيرونى ندارد؛ در واقع تصورش اين است كه اين من هستم كه همه نيازهاى خودم را ارضا مىكنم. به عبارتى خود را بىنياز و يا مركز جهان مىداند. چرا كه در شكم مادر اين اتفاق مىافتاده و همه نيازهايش تأمين بوده است.
حال در اين دنيا، در طول سير رشد، نيازهاى فيزيولوژيك خود را حس مىكند و كمكم متوجه مىشود كسى از بيرون بايد اين نيازها را برآورده كند؛ اما چون ارضاى اين نيازها احتياج به زمان دارد و به سرعت ارضا نميشود، كودك در مييابد كه واقعيتى جدا از من نيز وجود دارد. تحليل فرويد اين است كه كودك بين درد و لذت در نوسان است. نيازهاى فيزيولوژيك او برانگيخته مىشود و احساس نياز مىكند. ارضاى اين نيازها، لذتبخش است. در واقع نوعي پارادوكس وجود دارد. اينكه اگر اين نيازها بلافاصله ارضا شود، كودك دركى از واقعيت پيدا نمىكند. چون هر زمان كه نيازى داشته، رفع شده است و كودك حس مىكند پس من هستم كه رفتار ديگران را تنظيم مىكنم. اما وقتى كه نيازهايش ارضا نمىشود، درمييابد كه پس غير از من نيز، فرد ديگرى وجود دارد كه موجود مستقلى است.
يعنى در نبود مادر، مادر درك مىشود و اين يك اصل ديالكتيكى است كه هر چيز در تضاد معنا پيدا مىكند، در نبود خوب است كه بد خودش را نشان مىدهد. حال در مراحل اوليه كودك خود را مركز عالم مىداند و بر اين باور است كه خود نيازهايش را رفع مىكند كه به آن (primary narcissim) نارسيسم اوليه مىگويند (خودشيفتگى اوليه)، البته اين نوع برداشت طبيعى است، سپس به تدريج در رابطه با جهان واقع است كه واقعيت را درك مىكند و مىفهمد كه غير از من، كسى است كه به نيازهاى من پاسخ مىدهد و گاهي اوقات نيز ممكن است پاسخ ندهد و در كنار چنين دركى است كه هويت فرد شكل مىگيرد. به عبارت ديگر كودك در اين پروسهي نيازها و دريافتها، در ابتدا همه خوبيها را به خود و بديها را به ديگران نسبت ميدهد و همه چيز برايش لذتبخش است. او طى مرحله رشد مىتواند انسجامى بين بد و خوب ايجاد كند. يعنى در مييابد مادرى كه اغلب اوقات نيازهاى من را رفع مىكند، آدم خوبى است و گاهى اوقات هم كه رفع نمىكند، آدم بدى است. به عبارت ديگر ادغام بين خوبى و بدى، مرحله مهم رشدى است كه كودك طى مىكند و خودشيفتگى او متعادل مىشود.
در روان پويايى نارسيسم، افرادي كه در تربيت خانوادگى، احتياجاتشان بيش از حد برآورده مىشود و مورد حمايت و رسيدگى بيش از حد قرار مىگيرند، به مرحله درك واقعيت نخواهند رسيد. يعنى فكر مىكنند كه بايد همه خواستهها و نيازهايشان برآورده شود و تحمل محروميت ندارند. اين نگرش تا بزرگسالى نيز ادامه پيدا مىكند. نكته جالب اين است كه در ادبيات اروپا نيز معمولاً خودشيفتگى در پسر اول خانواده بيشتر است. فردى كه بايد همه بار خانواده، اصالت، ناكامىها، خواستهها و غرورهاى خانواده در او تجلى پيدا كند و همه مىگويند كه او ما را از اين وضعيت نجات خواهد داد و يا اصالت را حفظ خواهد كرد. يعنى همه ناكامىها و اميدها را از دوران كودكي به وي تحميل مىكنند و او از همان اوان كودكى با خود فكر مىكند كه «آدم مهمى هستم و بايد كار مهمى انجام دهم». به عبارتى او بدون توجه به تواناييهاى درونى و واقعيتهاى بيرونى اين مسير را پى مىگيرد و اين انتظار را از خود دارد.
ادامه دارد...
نظرات