• شنبه / ۲ خرداد ۱۳۹۴ / ۱۳:۱۴
  • دسته‌بندی: خوزستان
  • کد خبر: 94030200809
  • منبع : نمایندگی خوزستان

/داستان‌های خرمشهر/

شاید از خرمشهر برُم...

شاید از خرمشهر برُم...

ایسنا/خوزستان آبادان برزیلته ولی مو در کنارش پرسپولیسی هم هستم، بِرای بازی استقلال و پرسپولیس کارُمه زود تمام کردُم رفتم خونه پدربزرگُم با بچه‌ها عاموم اینا بازیه دیدیم. دیدی خو بردیم؟ ما کلا خونه پدربزرگُم فوتبالایه می‌بینیم، بجز فوتبال دیگه برنامه تلویزیون نمی‌بینُم، ما خونه خودمون تلویزیون نِداریم.

آبادان برزیلته ولی مو در کنارش پرسپولیسی هم هستم، بِرای بازی استقلال و پرسپولیس کارُمه زود تمام کردُم رفتم خونه پدربزرگُم با بچه‌ها عاموم اینا بازیه دیدیم. دیدی خو بردیم؟ ما کلا خونه پدربزرگُم فوتبالایه می‌بینیم، بجز فوتبال دیگه برنامه تلویزیون نمی‌بینُم، ما خونه خودمون تلویزیون نِداریم.

مو همی خرمشهر به دنیا اومدم، سیزده سالمه کلاس هفتمُم، هم درس می‌خونُم هم کار می‌کنُم، حالا کار ِ کار هم که نه، با ایی دوچرخه که از پسر همسایه‌مون قرض می‌گیرُم می‌گردُم تو کوچه‌ها و خیابونا، تو آشغالا می‌گردُم، چیز به درد بخور پیدا کنُم می‌ندازُم تو ایی کیسه سیاهه بعد می‌برم به عمده‌فروش می‌فروشُمشون. کمک خرجیه دیگه... آخه آقام بیکاره.

اینم که سر تا پام خاکیه به خاطر همی آشغالان، هوا هم خو خاکه، گرمه، آدم شرشر عرق می‌ریزه، بله، ولی ارزششه داره، می‌دونی به ایی آشغالا میگن طِلای کثیف؟ یعنی آشغالا ارزشمندن، یعنی بازم ازِشون استفاده می‌کنن، چی بِش می‌گن، بازیافت...

بیشتر چیزایی که جمع می‌کنُم بطری شیشه‌ای و قوطی پلاستیکیه، گاهی هم مقوا و کارتن و اینا، یه وقتا شیشه شکسته‌ای چیزی میره تو دستُم، برای همی دستام زخم و زیله، یه بار از دستُم خیلی خون اومد، دویدم رفتم خونه پدربزرگُم، همی جور خون دستُم قطره قطره می‌ریخت رو زمین، دستُم درد می‌کرد، پدربزرگم گفت پ چته؟ مگه خمپاره خوردی؟ بعدش فکر کردُم اوو سربازا و رزمنده‌ها که اومدن اینجا جنگیدن و خرمشهره آزاد کردن و زخمی شدن چه قدر زخماشون درد داشت؟ پدربزرگُم بهم میگه «سمیر» اونا فرق داشتن، خیلی مرد بودن...

همی «بهنام محمدی» هم سیزده سالش بود، می‌شناسیش؟ وقتی عراقیا اومِدن خرمشهره بگیرن ایی بهنام محمدی با رفیقاش مونده بود تو شهر، همه رفیقاش بزرگ بودن، ایی به زور راضیشون کرده بود بمونه تو خرمشهر، می‌رفت تو اوو کوچه‌ها که عراقیا اشغال کرده بودن آمارشونه می‌گرفت می‌آورد برای خودیا، آخرشم خو شهید شد، عراقیا زدنش، هم‌سن مو بود، سیزده سالش بود، اولین شهید سیزده ساله جنگ بود، خرمشهری‌ام بود، خونه‌شون همینجا بود، بله، اونم مرد بود.

مو راستش هدفی نِدارم، ایی که هدفُم در آینده چیه نمی‌دونم، خو با ایی وضع نمیشه بگی در آینده چه کار می‌کنُم، نمی‌دونُم، به قول مادرُم ما از شام شبمونم بی‌خبریم، نمی‌دونُم درس می‌خونم یا چه کار می‌کنُم، حالا شایدم نشه برُم مدرسه، نرفتُمم نرفتُم، ها؟ خودُم چی دوست دارم؟ نمی‌دونم چی دوست دارُم، یعنی فوتبال دوست دارم، ها؟ نه نمی‌دونُم خودم دوست دارم در آینده چه کار کنُم. مو سه تا برادر کوچیکتر از خودُمم دارم، برنامه اونایه هم نمی‌دونُم چی بشه. خودُمم فعلا با همی فروش آشغال و ضایعات سر می‌کنم، می‌دونم که کار همیشگی نیست، ولی در آینده هم کسی نمی‌دونه توی خرمشهر کار پیدا بشه یا نه. پسرعاموهامم بیکارن. شاید اهواز یا یه جای دیگه کار باشه، شاید وقتی بزرگ شدُم از خرمشهر برُم.

افسانه باورصاد، خبرنگار ایسنا، منطقه خوزستان

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha
avatar
۱۳۹۴-۰۳-۰۲ ۲۰:۲۱

خانم باورصاد پروژه ي خيلي خوبي را شروع کرده اند،‌ منتشر شدن صداي مردم محل،‌در رسانه ها، همان چيزي که است که هم مردم و هم خود رسانه ها به آن نياز دارند،‌گزارش ها هم که يکي بعد از ديگر بهتر و جذاب تر و دوست داشتني تر مي شود. اميدوارم که ادامه داشته باشد.