بهنام محمدی

برای دسترسی به اخبار قدیمی‌تر، در منوی مربوطه سال و ماه را محدود کنید.
  • بهنام محمدی را بیشتر بشناسیم

    بهنام محمدی را بیشتر بشناسیم

    شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که کمین کرده بودند یا در استراحت بودند. خودش را خاکی و موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود به‌خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. گاه می‌رفت داخل خانه‌ها پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کرولال‌ها از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمی‌داشت.

  • روایت نفوذ یک نوجوان ایرانی در میان نیروهای عراقی

    روایت نفوذ یک نوجوان ایرانی در میان نیروهای عراقی

    یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند که باید اسلحه را تحویل بدهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را تحویل می‌دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن. دست آخر به او یک نارنجک دادند. یکی گفت: «دلم برای عراقی‌های مادر مرده می‌سوزد که گیر بیفتند.»

  • نوجوانی که ٧ اسیر گرفت!

    نوجوانی که ٧ اسیر گرفت!

    بال مامانم می‌گردم، گمش کردم.» عراقی‌ها فکر نمی‌کردند بچه ١٣ساله برود شناسایی؛ رهایش می‌کردند. یک‌بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند. وقتی برمی‌گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچ‌چیز نمی‌گفت، فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند، البته ماجرای او فقط به شناسایی محدود نمی‌شد بلکه در یکی از کمین‌ها توانست با اسلحه خود، ٧عراقی را اسیر کند.