خبرچینی
-
عاقبت یک خبرچین جنگ
چند روزی گذشت یک روز پیرمردی تقریباً قد خمیده پیش ما آمد. رفتارش مشکوک بود سؤالات بوداری میپرسید. به بچهها گفتم: «مراقب باشند و به او اطلاعات ندهند. ما یک گروه ۱۸ نفره بودیم روز دوم باز آمد. از روی نصیحت و مثلاً خیر خواهی گفت: «در تنگه آن نخلستان مال خودم است. از خرمایش بخورید.» یک کیسه خرما هم آورده بود برای ما و گفت مال خودم است حلال است بخورید.» وقتی سؤال میکرد: «رفقا او را به من ارجاع میدادند که بله آن برادر مسئول ماست از او بپرس.»
-
ماجرای افشای راز یک جاسوس در اسارت
دیدم یک جفت کفش پشت پرده است. نگو دکور درست کرده بود برای گول زدن ما. گفتم: «اگر این شاهد است بگوید حالا چهارشنبه است قبول میکنی؟» گفت: «قبول نمیکنم.» گفتم: «من سه سال در اطلاعات شما بودم بارها بازجویی شدم آنها نفهمیدند، شما چگونه میگویید؟ پس وای به حال اطلاعانتان.» گفت: «حالا تا شنبه فکر هایت را، بکن.»
-
خبرچینان کوچکی که والدین خود را ذله میکنند
یک روانشناس گفت: باید به کودکانمان آموزش بدهیم که یک سری حرفها عمومی و روزمره است و میتوان آن را گفت، اما یک سری از حرفها مسائل خصوصی خانه یا حریم خصوصی افراد است که نباید در مورد آنها به کسی اطلاعاتی بدهیم.