نیروهای عراقی
-
ماجرای جدال نفسگیر با تانکهای دشمن
آرپیجی زنها با شلیک گلوله از مواضع مختلف نمیگذاشتند تانکها نزدیک شوند. برخی از بسیجیها به دلیل شلیکهای پیاپی آرپیجی، شنوایی خود را ازدستداده بودند و از گوشهایشان خون جاری بود. قوای عراقی آنقدر آتش شدید و پرحجم ریختند و چنان حمله سنگینی کردند که تعداد نسبتاً زیادی از بچهها مجروح یا شهید شدند؛ اما مقاومت همچنان ادامه داشت.
-
/برگی از تاریخ/
درخواست عجیب اسرای عراقی از ایران
به دلیل اینکه رئیس عقیدتی سیاسی دژبان مرکز بودم با این اسرا ارتباط برقرار و میرفتیم تبلیغ میکردیم. بازدید میکردیم. طوری تبلیغ کردیم که اینها از عقایدی که داشتند برگشتند.
-
در پناه هور
«تا آخرین گلولهمان را بهطرف دشمن شلیک کردیم. بچهها گفتند: چیکار کنیم حاجی؟ اوضاع بدی بود. تعدادمان خیلی کم بود. مهماتمان تمامشده بود و نمیتوانستیم بجنگیم. اسارت را هم نمیتوانستم بپذیرم. داد زدم بزنین به آب. برین توی نیزارها، خودتون رو مخفی کنین. با شنا از اینجا دور بشین.»
-
یک فرمانده، یک خاطره/ وقتی اسیر عراقی را دیدم
به محمود اخلاقی گفتم با او چه کنم؟ گفت، به من مربوط نیست. دلمان نیامد او را بکشیم اگرچه دست و پاگیر شد؛ اما تا صبح همراه گروهان بود و سپس به عقب انتقالش دادیم.
-
ماجرای فریب عراقیها در عملیات «نصر۷» چه بود؟
یک نفر عراقی از وسط دو تپه بلند شد و دستش را بالا گرفت. بهطرف ما میآمد که خود عراقیها او را از پشت زدند. من دیدم اینها تسلیم نخواهند شد. از طرفی دیدم در نزدیکی ارتفاعات بلفت عراق، کامیونهای عراقی نیرو پیاده میکنند. اگر ما سریع تپه را نگیریم، به عراقیها نیروی کمکی خواهد رسید و عملیات پیروز نخواهد شد. لذا تصمیم گرفتم نیروها را بهطرف ایثار ۲ بکشم.
-
ماجرای یک ساختمان مخوف در فاو
عباسی، بچه تهران و از آن خالیبندهای هفتخط بود! خیلی هم قمپز در میکرد. همیشه میگفت: «من بزن بهادر محله مون بودم. من یه تنه ده تا عراقی رو حریفم. هرجا به مشکل برخوردین، من خودم ایکی ثانیه حلش میکنم.»