به گزارش ایسنا، ماجرا از حدود سه ماه پیش شروع شد. روزی که چند نفر از همان دانش آموزان ۳۶ سال قبل که از آن زمان تابحال رفاقتشان را با هم حفظ کردهاند، دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند پس از سالها معلم و هم کلاسیهایشان را که خاطرات زیادی از هم داشتند را گردهم جمع کنند.
یکی یکی سراغ معلم و ۲۶ همکلاسیشان را گرفتند. معلمشان که حالا ۷۲ ساله شده بود، در تهران زندگی میکرد. از هم کلاسیهایشان که همگی آنها هم حالا ۵۴ ساله شده بودند، چند نفری یا از ایران رفته بودند و یا در شهرهای دیگر به کار و زندگی مشغول بودند، اما خیلیهایشان در همین استان خودمان مانده بودند.
چند ماهی طول کشید تا توانستند با هم ارتباط بگیرند و زمانی را برای ملاقات با هم در مدرسهای که سالها از آن خاطره داشتند، تعیین کنند.
روز ملاقات کمکم از راه رسید، اول از همه آقای فرامرزی آقا معلم محبوب بچهها، مثل همیشه دقیق و منضبط با چهرهای خندان و مهربان و موهایی که گرد سفید پیری روی آن نشسته بود، سر موقع به محل ملاقات رسید. یکی یکی سر و کله بچه هم پیدا شد. هر کدام همین که از راه میرسیدند، اول دست آقا معلم را میبوسیدند و آقای فرامرزی هم که از شوق دیدن بچههایی که سالها به آنها درس داده بود و بخشی از عمرش را به پایشان ریخته بود، با چشمانی اشکبار، آنها را در آغوش میگرفت.
حالا دیگر همه بچهها آمده بودند. موهای برخیهایشان کمی ریخته بود و موهای برخی دیگر به رنگ جوگندمی درآمده بود، اما یک چیز در همه آنها مشترک بود، چهره همگی جا افتاده شده بود و میشد رنگ گذر زمان را روی چهرههایشان دید.
پس از خوش و بش و سلام و احوالپرسیها، دانش آموزان ۳۶ سال قبل، وارد حیاط مدرسهای شدند که سالها در حیاط آن جست و خیز و بدو بدو کرده بودند، اما حالا آرام و بی سر و صدا بدون اینکه دیگر ناظم مدرسهای باشد که داد او را در بیاورند، همگی مرتب به صف شده و یکی یکی وارد کلاس دهم تجربی شدند. همان کلاس خاطره انگیز همیشگی.
بچهها هر کدام روی نیکمتهای خود نشستند، دقیقا مثل همان قدیمها. میخندیدند، شوخی میکردند، دست میزدند، عکس سلفی میگرفتند و از خاطرات گذشته میگفتند و خلاصه اینکه خوشحال بودند از اینکه بازهم همدیگر را دیدهاند.
حالا وقتش است که آقا معلم وارد کلاس شود. درست مثل همان روزها. یکی از بچهها برپا میگوید و همگی بلند میشوند. معلم دفتر حضور و غیاب را بدستش میگیرد، همه شاگردانش میگویند: «حاضر»، غیر از دو نفرشان که غیبت دارند. این بار نه به خاطر اینکه مریض شده و مدرسه نیامده باشند، بلکه به خاطر اینکه خودشان درمان کننده دردهای مردم شدهاند و برای همین نیامده و نتوانستهاند در جمع معلم و هم شاگردیهایشان حاضر شوند. هر دوشان پزشک شدهاند و یکیشان در کانادا و دیگری در نروژ زندگی میکنند.
حضور و غیاب که تمام میشود، معلم میخواهد حرف بزند. چند کلمهای میگوید، اما بغض راه گلویش را میگیرد و نمیتواند ادامه بدهد و میگوید نمیتواند احساساتش را کنترل کند. دانش آموزان بلند میشوند و به سمت معلمشان میروند، دورش حلقه میزنند، دست او را می بوسند و میگویند که قدردان زحماتش هستند.
بعد از اینکه دانش آموزان قدیم از معلمشان قدردانی میکنند، چند نفری از بچهها پای تخته میروند، از خاطرات گذشته میگویند و از اینکه معلمشان سالها برای آنها زحمت کشیده تشکر میکنند.
بهمن بوچانی یکی از همان شاگردهای قدیمی است. او میگوید: ما ۳۶ سال قبل در دبیرستان آیت الله کاشانی شهر کرندغرب درس میخواندیم و از کلاس دهم تا زمانی که دیپلم خود را گرفتیم، آقای فرامزی معلم ما بود.
آن زمان آقای فرامزی معلم زیست شناسی ما بود و برای اینکه هرکدام از ما بتوانیم از این شهر محروم در منطقهای جنگ زده رشد کنیم و به جایگاهی برسیم، شب و روز نمیشناخت و ما به چشم خود میدیدیم که چقدر برای ما زحمت میکشد.
اکثر دانش آموزان آقای فرامرزی اکنون مهندس، پزشک و کارمند هستند و هر کدام به جایگاهی رسیدهاند.
او که به همراه چند نفر دیگر از دوستانش طرح دیدار با معلم خود را پس از ۳۶ سال ریخته بود، ادامه می دهد: میخواستیم که به مناسبت هفته معلم به معلم خود نشان دهیم که تلاشها و زحماتی که برای ما کشیده را هیچگاه فراموش نخواهیم کرد.
انتهای پیام
نظرات