• سه‌شنبه / ۷ مرداد ۱۴۰۴ / ۱۴:۳۸
  • دسته‌بندی: آذربایجان شرقی
  • کد خبر: 1404050704156
  • خبرنگار : 50536

شهیدی که ۴ روز پس از نیت شهادت، به آسمان پر کشید

شهیدی که ۴ روز پس از نیت شهادت، به آسمان پر کشید

ایسنا/آذربایجان شرقی خرداد بود و محله در تب و تاب مجلس اهل‌بیت (ع). خانه شهید رسول نورمحمدزاده این‌بار میزبان هیئت هفتگی شده بود. همه‌چیز به ظاهر عادی بود اما چیزی در دل شب، داستان را تغییر داد. وقتی مسئول هیئت طبق روال همیشگی نام میزبان را ثبت می‌کرد، با تعجب پرسید: «چرا این‌بار جلسه را به اسم خودت زدی؟ همیشه به نام پدرت یا پدرزنت بود.» رسول لحظه‌ای سکوت کرد نگاهی عمیق، آرام، اما پر از معنا در چهره‌اش نشست. بعد با صدایی مطمئن و آرام گفت: این مجلس را به نیت دو خواسته مهم برگزار کرده‌ام اول، ظهور حضرت ولی‌عصر (عج) و دوم، شهادت خودم. چهار روز بعد، رسول نورمحمدزاده به آرزوی دومش رسید.

در عصری لبریز از نور و خاطره، جایی میان دیوارهای موزه شهدا، دختران قهرمان گرد هم آمدند. «حلقه نور» مراسمی برای تکریم دخترانی که عنوان دختر شهید را با غرور بر دوش می‌کشند. این گردهمایی با همت کمیته فرهنگی هنری کنگره ملی ۱۰ هزار شهید آذربایجان‌ شرقی، به صحنه‌ای از تجلی نور بدل شد؛ جایی که خاطرات پدران شهید، به زبان دخترانشان جان دوباره گرفت.

شهیدی که چهار روز پس از نیت شهادت، به آسمان پر کشید

امروز که قدم به موزه شهدا گذاشتم، حس عجیبی دارم، هوا بوی خاطره می‌دهد و سکوتش، بلندترین روایت‌ها را فریاد می‌زد. هنوز چند قدم برنداشته بودم که چشمم به ویترین‌های شیشه‌ای افتاد؛ لباس‌هایی که روزی بر تن قهرمانان بوده‌اند، ناخودآگاه دستم به سمت گوشی رفت، دلم می‌خواست این لحظه را ثبت کنم.

در ادامه، با مسئول برنامه گفت‌وگویی داشتم او با روی باز خانواده‌هایی را به من معرفی کرد که هرکدام‌شان کتابی نانوشته از ایثار و صبر بودند. در میانشان، نگاهم به دو دختر زیبا و معصوم افتاد، آرام کنار مادرشان نشسته بودند آنها دختران شهید رسول نور محمدزاده بودند.

امروز، متوجه شدم که «حلقه نور» یعنی چه؟ یعنی همین پیوند دل‌ها، همین لبخندهای آرام در دل دلتنگی، همین دختران قهرمانی که پدرانشان آسمان را تجربه کردند و خودشان روی زمین، نوری آرام و ماندگار شدند.

به سمت خانواده شهید نور محمدزاده قدم برمی‌دارم از همسر این شهید، خانم شهلا ملکی درخواست می‌کنم برای چند لحظه گفت‌وگویی داشته باشیم.حس احترام و شوقی عجیب در دلم می‌پیچد، انگار به دیدار بزرگی می‌روم که نامش در دل تاریخ حک شده است. نگاه گرم و نجیب همسر شهید، نخستین چیزی بود که به دلم نشست؛ زنی باوقار، صبور و لبریز از متانت. 

او می‌گوید: رسول مردی آرام، بی‌حاشیه و مهربان بود. آن‌قدر در زندگی شخصی‌اش سکوت و وقار داشت که حتی نزدیک‌ترین بستگان نیز از شغل واقعی‌اش بی‌خبر بودند. در ظاهر، زندگی‌اش مانند بسیاری دیگر ساده می‌گذشت اما در دل، مردی بزرگ با دغدغه‌هایی عمیق برای ایمان، وطن و خانواده بود.

مادری که آلزایمر دارد، ولی نبودش را حس می‌کند

او با بیان اینکه شهید نورمحمدزاده عاشق خانواده‌اش بود و وابستگی زیادی به مادر خود داشت، می‌گوید: مادری که امروز با بیماری آلزایمر دست‌وپنجه نرم می‌کند و هنوز نمی‌داند که فرزندش دیگر در میان ما نیست. فقط گاهی با نگرانی می‌پرسد: «یکی از بچه‌ها نیست، کجاست؟» او با اینکه بیمار است اما نبودش را حس می‌کند.

خانم ملکی با لبخندی صمیمی می‌افزاید: سال ۱۳۸۶ ازدواج کردیم و ثمره زندگی‌مان دو دختر به نام‌های ریحانه و هانیه است. ریحانه متولد ۱۳۸۹ و هانیه ۱۳۹۵ است. رسول پدری دلسوز و همسری فداکار بود. حتی هنگام کنار گذاشتن صدقه، برای من و دخترها به‌صورت جداگانه سهمی کنار می‌گذاشت.

شهیدی که چهار روز پس از نیت شهادت، به آسمان پر کشید

همسری که هم پدر بود و هم مادر ...

او خاطرنشان می‌کند: همیشه با لبخند می‌پرسید: «منو چقدر دوست داری؟» وقتی می‌گفتم «اندازه دنیا»، قانع نمی‌شد. یک روز با خنده گفتم تو برای من مادر، پدر، خواهر و برادر هستی.

او با بیان اینکه ریحانه، دخترمان، کاراته بلد بود و در خانه با پدرش تمرین می‌کرد، می‌افزاید: رسول به شدت مورد احترام بچه‌ها بود وقتی که خسته از سر کار به خانه می‌آمد، دخترها خودشان سروصدا نمی‌کردند تا پدر استراحت کند.

همسر شهید نور محمدزاده ادامه می‌دهد: پیش از اعزام به سوریه، دوره‌های رزمی دیده بود. یک شب پرسید اگر من شهید شدم، چه کار می‌کنی؟ با بغض گفتم دستت را محکم روی دلت بگذار من لیاقت همسر شهید شدن را ندارم و او فقط لبخند زد.

او از خوابی که بوی پیش‌بینی می‌داد، سخن می‌گوید: روزی در خواب دیده بود که در سوریه، موشکی به سرش اصابت کرده است. آن خواب را با من در میان گذاشت، با همان آرامشی که همیشه داشت. می‌دانستم که شغلش خطرناک است، اما هرگز ترسی در چهره‌اش ندیدم.

او با لحنی آرام، اما چشمانی که عمق یک باور را بازگو می‌کند از نیت همسرش می‌گوید: در محله‌مان هر هفته هیئت مذهبی برگزار می‌شود. قرار بود ۲۰ خرداد، خانه ما میزبان هیئت باشد. مسئول هیئت از او پرسید: «چرا این‌بار جلسه را به نام خودت ثبت کرده‌ای؟» او پاسخ داد: «اول به نیت ظهور امام زمان، دوم به نیت شهادت برای خودم» و چهار روز بعد آن به آرزو و نیتش رسید.

او از لحظه‌ی اعزام همسرش که حتی فرصتی برای یک وداع ساده نبود، روایت می‌کند: بامداد ۲۱ خرداد، با عجله رفت. نه فرصت خداحافظی بود، نه حتی فرصت به آغوش کشیدن دخترها. فقط یک دقیقه لباس پوشید و رفت کارت بانکی‌اش را عوض کرد. گفت: این کارت مبلغ کمی دارد، برای خودم برمی‌دارم، کارت دیگر را برای تو می‌گذارم.

خانم ملکی ادامه می‌دهد: دو روز از او بی‌خبر بودیم تا اینکه جمعه تماس گرفت و گفت سلام، فقط خواستم نگران نباشید و قطع کرد اما ۱۰ ساعت بعد آن خبر شهادتش رسید.

او خاطرنشان می‌کند: برای عملیات به همراه دو تن از دوستانش سوار خودرو نظامی شده بودند که پهپادهای دشمن حمله کرده و ترکش از ناحیه گردن به او اصابت کرده بود و دوستانش نیز جانباز شدند.

او از لحظه‌ی که خبر شهادت را شنید، می‌گوید: یکی از خواهرانم پس از شنیدن خبر شهادت رسول، حالش بد شد. پسرعمویم با گریه خبر را آورد. گفتم: مبارکش باشد، چرا گریه می‌کنی؟

فرزند شهیدی که زودتر از سنش بزرگ شده است

خانم ملکی درباره لحظه‌ای که هانیه خبر شهادت پدرش را شنید می‌گوید، من در آن لحظه بغضم را نگه داشتم تا گریه نکنم تو بتوانم سوال‌هایم را بپرسم و از پاسخ‌هایشان بهره‌مند شویم.

او با بیان اینکه در مراسمی که برای همسرم گرفته بودیم، مردم با دیدن چهره هانیه منقلب شدند، می‌گوید: آرامش خودم را حفظ کردم، دخترم را در آغوش گرفتم و گفتم: هانیه، یادت هست در شبکه نهال، دختری به نام ریحانه، دختر شهید بود؟ حالا تو هم دختر شهیدی. با صدای بلند گریه کرد و فریاد زد، اما اندکی بعد آرام گرفت. وقتی از او پرسیدم: «اگر پدرت با تصادف می‌رفت بهتر بود، یا این‌که با عظمت در راه خدا شهید شد؟» با وجود سن کم، درکش بیشتر از سنش بود.

در خواب، ریحانه دوباره پدر را دید

او از دیدار همسرش در خواب می‌گوید: چند شب پیش، من و ریحانه خواب رسول را دیدیم. هانیه اما با دلخوری به خاله‌اش گفته بود پس چرا بابام به خواب من نمی‌آید؟

خانم ملکی ادامه می‌دهد: هانیه اخیراً کمی بداخلاق شده، اما سعی می‌کنیم مدارا کنیم  چون طبیعی است دلش برای پدرش تنگ شده است.

او از مهر و محبت همسایگانش که لحظه‌ای او را تنها نگذاشتند می‌گوید: همسایگان با من همراهی کردند و بیشتر از خواهرانم مرا تنها نگذاشتند. رسول نماینده ساختمان بود و همه از او راضی بودند. 

همسر شهید نورمحمدزاده خاطرنشان می‌کند: وقتی خبر شهادت چند فرمانده را در اخبار شنیدم، دلم ریخت و فهمیدم که قرار است اتفاقاتی بیفتد. 

او می‌افزاید: قرار بود، جشن غدیر در خانه‌مان برگزار شود. همه‌جا را آماده کرده بودیم اما قسمت نبود.

صبر زینبی دارد....

او با چشمانی خیس، اما دلی پرغرور، از صبر و ایستادگی‌اش سخن می‌گوید: به خواهرانم گفتم با آرامش گریه کنید خداوند آن لحظه نیرویی به من داد که خودم هم باور نمی‌کردم همه را به صبر دعوت کردم.

خانم ملکی بیان می‌کند: امروز، با همه سختی‌ها، فقط یک جمله در دلم جاری است آن هم این است که افتخار می‌کنم که همسرم در راه خدا و ولایت به شهادت رسید.

او در پایان اشک چشمانش را پاک کرده و ادامه می‌دهد: شهدا حتی پس از رفتن، حامی خانواده‌های خود هستند. ان‌شاءالله خون پاک‌شان زمینه‌ساز ظهور حضرت ولی‌عصر (عج) باشد.

رسول نورمحمدزاده، فارغ‌التحصیل برجسته دانشگاه جامع علمی‌کاربردی استان آذربایجان شرقی و از جوانان مؤمن و متعهد نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی،‌ ۲۴ خرداد سال جاری در حمله ناجوانمردانه و ظالمانه رژیم صهیونیستی به کشورمان، با عزمی راسخ و شجاعتی کم‌نظیر، به فیض عظیم شهادت نائل آمد و نام خود را در دفتر افتخارات این مرز و بوم جاودانه ساخت.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha