به گزارش ایسنا، خبرآنلاین نوشت: آلبرتین سارازان (۱۹۳۷-۱۹۶۷) زن جوان فرانسوی که دزد، میخواره، جیببر، روسپی و زندانی فراری بود و مدت نه سال از عمر خود را در زندان گذراند، فقط در چند سال آخر عمر کوتاهش یعنی سی سالگی، با نوشتنِ سه کتاب به یکی از درخشانترین چهرههای ادبیات معاصر فرانسه بدل شد.
آلبرتین در ۱۷ سپتامبر ۱۹۳۷ در الجزیره، شمال آفریقای فرانسه به دنیا آمد. مادر نوجوان اسپانیاییاش او را رها کرد و به اداره رفاه سپرد. مسئولان خانه کودکان نام او را آلبرتین دَمیَن گذاشتند. در دوسالگی توسط یک پزشک ارتش فرانسه و همسرش به فرزندخواندگی پذیرفته شد و نام او را به آن ماری تغییر دادند. پس از نقلمکان خانواده به اِکس-آن-پروانس در سال ۱۹۴۷، توسط یکی از بستگان مرد مورد تجاوز قرار گرفت. اختلافات دائمی با خانوادهاش باعث شد که نسبت به هرگونه اقتدار، نفرت شدیدی پیدا کند که تا پایان عمر همراهش ماند.
با وجود هوش و موفقیت در تحصیل، خانواده آلبرتین سرانجام سرپرستی او را فسخ کردند و در سال ۱۹۵۲ وی را به مدرسه اصلاح و تربیت در مارسی سپردند. آلبرتین در ۱۶ سالگی موفق شد دیپلم بگیرد و سپس از مدرسه فرار کرد و به پاریس رفت. مدتی به عنوان روسپی کار میکرد و در سال ۱۹۵۳ پس از یک سرقت مسلحانه ناموفق از یک فروشگاه لباس، دستگیر شد. سارازان به هفت سال زندان محکوم، و به زندان فرن (Fresnes) منتقل شد. در طول دوره زندان و اقامتش در مدرسه اصلاح و تربیت دولانز (Doullens) در پیکاردی، شروع به نوشتن نثر و شعر کرد.
پس از چهار سال حبس، سارازان در آوریل ۱۹۵۷ از مدرسه دولانز فرار کرد. هنگام فرار مچ پایش شکست و توسط ژولین سارازان، راننده کامیون، پیدا شد. هر دو مجرم بودند و پس از بازداشت در سپتامبر ۱۹۵۸ باز هم به زندان افتادند. آنان در ۷ فوریه ۱۹۵۹ وقتی آلبرتین هنوز زندانی بود، ازدواج کردند. این دو به زندگی مجرمانه خود ادامه دادند، مکررا به زندان افتادند و از طریق نامه با یکدیگر در ارتباط بودند.
در سال ۱۹۶۱ آلبرتین در تصادف رانندگی مجروح شد. همان سال، او و ژولین به جرم دزدی دستگیر شدند و محکومیت دوساله دریافت کردند. تا سال ۱۹۶۴ آلبرتین در آلس به عنوان خبرنگار مشغول کار بود که باز به جرم سرقت جزئی دستگیر شد. بالاخره در اوت ۱۹۶۵ دوره حبس خود را به پایان رساند و همراه با همسرش به منطقه سِون نقل مکان کردند و خانهای روستایی خریدند.
آلبرتین در زندان، نخستین رمانهایش «اَستراگال» و «لا کاوال» را نوشت که پس از آزادیاش در سال ۱۹۶۴ منتشر شدند (استراگال به معنی «قوزک پا» است که موقع فرار از زندان شکست). آثارش پرفروش شد و از او برای حضور در تلویزیون دعوت به عمل آمد. «لا کاوال» که مخفیانه در زندان بین سالهای ۱۹۶۱ و ۱۹۶۲ نوشته بود، در سال ۱۹۶۶ جایزه گرفت. همان زمان «اَستراگال» به انگلیسی ترجمه شد. موفقیت این آثار به این زوج اجازه داد به مونپلیه بروند و در آنجا آلبرتین سومین رمانش، «لا تراورسیه» را نوشت. این رمان هم موفق بود اما مدت کوتاهی بعد، در ۱۰ جولای ۱۹۶۷ بر اثر عوارض جراحی کلیه درگذشت. رمان «اَستراگال» سارازان در سال ۱۹۶۸ توسط گای کازاریل و در سال ۲۰۱۵ توسط بریژیت سی به فیلم درآمد.
چند روز قبل از مرگ ناگهانی این نویسنده عجیب که به تاریخ ما در تیر ۱۳۴۶ روی داد، خانم ماری فرانسواز لکلر نویسنده مجله «ال» فرانسه مصاحبهای با او انجام داد که عظمت روح این نابغه تبهکار و عمق اندیشههای او را بهروشنی نشان میدهد. ترجمه این مصاحبه را که به تاریخ ۱۴ مرداد ۱۳۴۶ منتشر شد در پی میخوانیم:
میخواهم از این دزد باسابقه، از این مرد مهربان و جوانمرد یعنی از شوهرت «ژولین» برایم حرف بزنی.
ژولین هم درست در سن و سال من، شبهای سیاه زندان را آزموده است. هفده ساله بود که در زمان اشغال پاریس توسط آلمانیها آذوقه اشغالگران را دزدید. او و برادر شانزدهسالهاش را در دادگاهی که نیم ساعت بیشتر طول نکشید به پانزده سال زندان محکوم ساختند. هنگامی که پاریس آزاد شد، هنوز آلمانیها شهر را در تصرف خویش داشتند که ژولین و برادرش همراه سیصد زندانی دیگر از زندان «ملون» فرار کردند و برادر ژولین در پیش دیدگان او به ضرب گلوله آلمانیها جابهجا کشته شد. این حادثه قلب ژولین را خشونتی سنگین بخشید و در عین حال او را برای پذیرش مهربانیهای بشری آماده ساخت.
و شما با او مهربان هستید؟
سعی میکنم مهربان باشم. سعی میکنم آنقدر که یک «زن زندانی» میتواند مهربان باشم!
زندگی شما بعد از فرار از زندان و سه ماه بستری شدن در بیمارستان به علت شکستگی قوزک پا چگونه بود؟
همراه ژولین باز به حماقتهایی دست زدیم. شاید برای اینکه هنوز به قدر کافی از زندان سیر نشده بودیم. بعد از یک دزدی کوچک هر دو به زندان افتادیم و در زندان «آمین» بود که از رئیس زندان اجازه گرفتیم و با هم ازدواج کردیم. بهزودی هردو آزاد شدیم ولی به اتهام دزدی چند پارچه جواهر دوباره توی تله افتادیم. در این مدت من باقیمانده محکومیت سابقم را نیز در زندان گذرانده بودم. مرا زودتر از ژولین آزاد ساختند... دلم میخواست دوباره به زندان بازگردم. بدینسان دستکم در سرنوشت ژولین سهیم میشدم. زندگی بدون او پریشانم ساخته بود. مدتی در یک فروشگاه کار کردم، بعد برای یک روزنامه شهرستانی رپورتاژهایی نوشتم که با دستمزد آنها میشد نان و پنیری خورد و بالاخره روز نوزدهم آوریل ۱۹۵۷ یعنی یک ماه پیش از آزادی ژولین یک جعبه خوراک خرچنگ و یک بطری ویسکی از فروشگاهی دزدیدم. بدون ژولین خیلی تنها بودم و فقط با مشروب میتوانستم تنهاییام را تحمل کنم. دوباره توی هلفدونی افتادم...
چهار ماه زندان دیگر! در این مدت ژولین آزاد شده بود و هر یکشنبه به ملاقات من میآمد. سرانجام چهار ماه هم تمام شد و روزی که از زندان بیرون آمدم ژولین منتظر من بود با یک دسته گل سرخ در دستش! اکتبر سال ۱۹۶۴ بود.
و دیگر هیچکدام به زندان نرفتید؟
نه، دیگر بسمان بود. من و ژولین دوتایی مجموعا ۲۶ سال از زندگیمان را در زندان گذرانده بودیم. دیگر بس بود.
میتوانیم بگوییم که حالا دیگر از جاده انحراف خارج شدهاید؟
جاده انحراف سخت لغزان است و بیرون آمدن از آن کار آسانی نیست. با این همه خیال ندارم در سی سالگی یک بار دیگر آنچه را آزمودهام تکرار کنم. انتظار معجزهای از زندگی ندارم ولی هنوز هم گاهی دلم به هوای ماجراهای عجیب پر میکشد. میدانید تبهکار شدن یک نوع بیماری است که بهبودش آسان نیست. جامعهای که گناهان مرا به خاطر سه کتاب بخشیده است، باید به من فرصت بیشتری بدهد. خو گرفتن به آزادی بسیار دشوارتر از خو گرفتن به زندان و محبس است. من و ژولین از ترس گذشتههایمان بهراستی دست و پا بسته زندگی میکنیم. باور میکنید که من و او در تمام عمرمان فقط دو بار سینما رفتهایم؟ و یک بار به تماشای مسابقه اسبدوانی و یک بار به تماشای مسابقه گاوبازی، و هنوز هیچکداممان تئاتر ندیدهایم! وقتی آدم یک دزد و روسپی و زندانی فراری سابق است و هنوز قانونا حق ندارد قدم در شهر پاریس بگذارد، زندگی آسان نیست. من هنوز هم مجبورم هر دو ماه یک بار به اداره پلیس بروم و دفتری را امضا کنم. من هنوز هم میترسم که شبی ناگهان پلیس به خانهمان هجوم آورد چراکه فیالمثل در پاریس یک جواهرفروشی را زدهاند! پلیس هر لحظه میتواند مرا برای بازجویی فراخواند و حتی بپرسد که دیشب در کدام اتاق خوابیده بودم و آیا لخت بودم یا پوشیده! هنوز هم من و ژولین گاهی به شانزدهسالگی خودمان برمیگردیم و میدانیم که همیشه همینطور خواهد بود. من و او از قطار زندگی عقب ماندهایم و هرگز فاصلهای که بین ما و زندگی وجود دارد پر نخواهد شد. برای کسی که یک عمر چون من سرگردان بوده است، سادهترین کارهای روزانه چهره معجزهای باورنکردنی به خود میگیرد.
میتوانید بگویید که ژولین در زندگی شما چه نقشی داشته است؟
در چند کلمه میتوانم بگویم که اگر ژولین نبود، من حالا یک روسپی بدبخت و بیمار بودم یا یک زندانی دستبسته و شاید هم تا حال یا کشته شده بودم و یا خودکشی کرده بودم. من زن نومیدی بودم خانم فرانسواز، خیلی نومید! و تنها عشق یک مرد میتوانست دوباره امیدوارم کند و خوشحالم که این مرد نیز چون خود من یک دزد بود و با این همه همین دزد مرا که تا اعماق نکبت و فلاکت سقوط کرده بودم نجات داد. عشق ژولین رستاخیز زندگی من بود! وفاداری در دوران ما خصلت کمیابی است و من بیآنکه خودم را بستایم میتوانم بگویم از وقتی که ژولین را شناختهام جسما و روحا همیشه به او وفادار بودهام. من زشتم، آری... این را خوب میدانم ولی چه زیباست زنی که همه زندگیاش را بر کف دست میگذارد و به مردی میبخشد و از این روست که گاهی خودم را زیبا حس میکنم. من به کشیشها و مواعظ آنها اعتقادی ندارم ولی معتقدم آنها راست میگویند که «ازدواج، پیمانی است برای روزهای بد و روزهای خوب» و من سعی کردهام همیشه حتی در دزدی به پیمانهای خود وفادار بمانم.
آیا نقشههایی برای آیندهتان دارید؟
نه، هنوز چشم به راهم و انتظار میکشم. قوزک پایم بهسختی درد میکند.... از آن شب فرار از زندان تا حالا، همیشه امیدوار بودهام که کسی پیدا خواهد شد و برای من یک قوزک پا درست خواهد کرد! به من قول دادهاند که با عمل جراحی یک قوزک برای پایم درست کنند، یک قوزک طبیعی و حسابی نه از پلاستیک یا فلز، بلکه از استخوان لگن خاصرهام. وقتی جراح این خبر را به من داد بهسختی گریستم، همانگونه که هنگام شنیدن آهنگهای «موزار» گریه میکنم. بعد از این عمل جراحی حتما وارد دنیای روزنامهنویسی خواهم شد. در این سه کتاب من همه گذشتهام را بازگفتهام، حالا باید به سوی آینده بروم. باید ماجراهای تازهای پیدا کنم، باید پوست بیندازم و نه یک بار، بلکه چندین بار.
کتابهای شما را به هفده زبان ترجمه کردهاند، حالا دیگر پول دارید و مشهور شدهاید و مثل یک خانم بورژوا زندگی میکنید. آیا از این زندگی خوشتان میآید؟
من و شوهرم آنقدر داریم که بخوریم ولی پساندازی نداریم. زندگی را از دو اتاق کوچک شروع کردیم. چندی پیش یک اتومبیل زیبا برای «زی زی» (شوهرم) خریدم ولی او در یک تصادف، اتومبیل را له و لورده کرد و حالا به همان اتومبیل قراضه سابقمان دل خوش کردهایم. خیال میکنم با اولین پولی که به دستم بیاید باز یک اتومبیل برای ژولین خواهم خرید.
خانهمان ویرانهای است که شوهرم هر روز به تعمیر آن میپردازد. من همیشه در آرزوی اتاق بزرگی هستم که بتوانم دوستان بسیاری را در آنجا جمع کنم. خوشم میآید که این خانه را ژولین با دستهای خودش برایم بسازد، نه برای اینکه در این خانه خودمان را محبوس سازیم، بلکه برای اینکه جایی داشته باشم که بگویم مال من است و در آنجا ریشه بدوانم. میگویند که آلبرتین یک خانم بورژوا شده است! بلی، پس چی؟ حالا دیگر آلبرتین هم کارت ویزیت دارد! ملامتم نکنید! بعد از آن زندگی سگی حالا دیگر حق دارم یک سقف بالای سرم داشته باشم و یک مرد در بسترم. من نه یاغی هستم و نه انقلابی. از مسخره کردن زندگی هم خوشم نمیآید. جامعه بود که مرا از خود طرد کرد و جامعه بود که دوباره به سوی من آمد. من هرگز این دست دوستی را کنار نخواهم زد. در اوایل کار با خوانندگان کتابهایم جر و بحث داشتم ولی حالا دیگر با همه کس سر آشتی دارم. یک ناشر دانمارکی کتاب مرا با این عنوان چاپ کرده است: «من یک فاحشه هستم»! خندهدار است نه؟ ولی من شکایتی نکردهام. بگذار مرا به هر نامی که دلشان میخواهد بخوانند دنیا همیشه برای شناختن روح گمراهان در اشتباه بوده است. همیشه به یک دزد و روسپی سنگ زدهاند و به روی او تف انداختهاند ولی هرگز کسی پا پیش نگذاشته تا بپرسد «خانم چرا دزد شدی؟ چرا به روسپیگری رفتی؟ با پای خودت رفتی یا اینکه عوامل زندگی و بازیهای تقدیر تو را به کثافت منجلاب کشاند؟» افکار عمومی در قضاوت خود اکثرا سطحی و سنگدل در قضاوت و احساساتی است.
چرا زندگی گوشهگیرانهای دارید؟ چرا در محافل ادبی و کوکتلپارتیها شما را نمیبینیم؟
برای اینکه به نظر من آزاد بودن این است که آدمی برده و اسیر درها و ساعتها نباشد! من از میزگردها گریزانم. بهتر است که خارج از «سیرک ادبی پاریس» باشم. خیال میکنم در چنین محافلی بهزودی با همه کس دعوا خواهم کرد.
آیا دوستانی دارید؟
بلی، دوستان سابقم. حالا دیگر دوستیهای بیسرانجام را شناختهام. در زندان خیلیها به من نارو زدند و خیانت کردند. روی چه کسی میتوان حساب کرد؟ من فقط روی خودم حساب میکنم! ولی هنوز روابطم را با دزدها و جیببرها و همزنجیرانم در زندان و روسپیهای خانگی و خیابانی قطع نکردهام. من هنوز خودم را گم نکردهام. من طبقه خودم را انکار نمیکنم. ما همدردیم و جامعه به ما همدردها اتیکت رسوایی زده است.
سومین کتابتان را به «پدر سابق مرحومم» تقدیم کردهاید. راستی روابطتان با پدرخوانده و مادرخواندهتان چگونه است؟
پدرخواندهام مرده است، و مادرخواندهام که حالا هشتاد و دو سال دارد، در یک صومعه منزل گرفته است. از وقتی که آن بطری ویسکی را دزدیدم و برای آخرین بار به زندان افتادم او با من قهر است. بارها برای او نامه نوشتم برای اینکه بگویم که بالاخره رویای همیشگی زندگیام را تحقق بخشیدهام و نویسنده شدهام، ولی نامادریام خیال بخشیدن مرا ندارد. پیش از آنکه سومین کتابم را چاپ کنم نامهای به نامادریام نوشتم، و به او اطلاع دادم که میخواهم کتابم را به ناپدریام هدیه کنم ولی جوابی نیامد. آه، چرا... یک پسرعمو که وکیل دادگستری است، از طرف خانواده ناپدریام به من خبر داد و تهدید کرد که نام خانوادگی آنها را بیش از این به ننگ نکشم! ولی من از نامادریام رنجشی ندارم، وقتی به کودکی خود میاندیشم میبینم که آن دو را خیلی رنج دادهام، وانگهی من که بچه آنها نبودم، پس چه انتظاری میتوانم داشته باشم؟ درست است که ناپدریام میتوانست دو ساعت تمام فحشهای ابتکاری و تازه بدهد، ولی همین مرد گاهی خیلی خوب شعر مینوشت... مرد عجیبی بود، اصلا همه آدمها عجیباند!
در کتاب اولتان از مادر واقعیتان حرف زدهاید و نوشتهاید: «مادر عزیزم! تو را تحسین میکنم که همیشه برای من ناشناس ماندهای»! مقصودتان چیست؟
آری او را تحسین میکنم چون هرگز نشناختمش و ندیدمش. از او یک مادر ایدهآل برای خودم ساختهام. هرچه باشد رگ و پوست من از اوست، زندگی من از اوست.
و همچنین در کتابتان نوشتهاید: «آنان که سیلی بر چهره من زدند... روزی برایم دست خواهند زد»! آیا هنوز هم اینطور فکر میکنید؟ هنوز هم اینقدر خشن هستید؟
میدانید در زندان اگر خشن و مغرور نباشی، مردهای. در اعماق حقارت باید به خودت بگویی: «من هنوز زندهام! من هنوز راه میروم و آواز میخوانم!» من هنوز هم زندان را فراموش نکردهام، من از اینکه چهره خودم را در آینه بنگرم یا صدای خود را بشنوم لذت میبرم ولی این روزها بیشتر در جستوجوی محبت و صمیمیت هستم تا تحسین دیگران. امروز هم در سی سالگی آرزو دارم زن و مردی مرا به دخترخواندگی خود بپذیرند!
زندگی در زندان چه تاثیری در روحیه شما داشته است؟
زندان روح و قلب مرا برای همیشه داغ باطله زده است. من دیگر حرکات و ژستهای یک زن آزاد را ندارم. مثلا در تمام این مدت پیدرپی سیگار کشیدم، و به شما هم تعارف نکردم! من هنوز تعارف کردن را یاد نگرفتهام... من از دنیایی آمدهام که ساکنین آن حتی سیگارشان را از جیب این و آن کش میروند!
میتوانید برنامه یک روز از زندگیتان را برایم تعریف کنید؟
ژولین شوهرم، صبح زود به دنبال درس خود میرود...
درس؟ در چهل سالگی؟
بلی، ژولین در دانشگاه به طور مستمع آزاد زمینشناسی میخواند. وقتی هم در زندان بود دیپلم زمینشناسی به دست آورده است... وقتی او رفت من در خانه میمانم اتاقها را جمع و جور میکنم، غذا میپزم، برای خودم کار میتراشم و مینویسم.. هی مینویسم! یا کتاب میخوانم. بعضی وقتها هم تا سر کوچه برای خرید میروم. شام را با ژولین میخورم، بعضی وقتها هم با چند دوست بیرون میرویم. به یک کافه دانشجویی به اسم «زندان» میرویم و چیزی مینوشیم. همین! زندگی من همین است! وانگهی با این پای چلاقی که من دارم، دیگر به سفرهای دور و دراز که نمیشود رفت. وقتی از تونس بازگشتم، ادبیات و تمدن عرب چشمانم را خیره کرده بود. در دانشگاه پاریس اسم نوشتم که عربی بخوانم، ولی متاسفانه وقت رفتن به دانشگاه را ندارم و خیلی متاسفم.
بزرگترین آرزویتان چیست؟
نوشتن... و باز هم نوشتن! سی سال است که آرزو دارم اسمم را پشت ویترین کتابفروشیها ببینم. زندگی من فقط دو تکیهگاه دارد: عشق به شوهرم و عشق به ادبیات. نوشتن به نظرم تنها راه است برای نمردن و فراموش نشدن. وانگهی کتاب نوشتن برای من به منزله عشقبازی با ژولین است. من کتابهایم را به خاطر او مینویسم و شاید به خاطر اینکه جوانی گمشده خودم را دستکم روی صفحات کتابها بازیابم و شاید به خاطر اینکه از گذشتهام فرار کنم... ادبیات میتواند وسیله خوبی برای فرار باشد... نوشتن، بزرگترین خوشبختی جهان و نیز بزرگترین بیماری جهان است... نخستین بار که ناشری نخستین کتابم را پذیرفت هرگز از یادم نخواهد رفت. من او را نمیشناختم، اسمش ژان ژاک پوور است به من تلفن کرد و گفت: «آلبرتین! در هتل کارلتوم منتظرت هستم. من عینک دارم و سبیل و کله طاس هم هستم» و من گفتم: «پس با هم راه میآییم چون من هم عینک دارم ولی نه سبیل دارم و نه کله طاسم!»
و بعد از نوشتن، آرزوی دیگری نداری آلبرتین؟
چرا، آرزو دارم که بچهدار بشوم. بیشتر شبها در خواب میبینم که دارم گهواره بچهای را تکان میدهم. بدون بچه خودم را ناقص میبینم مثل اینکه نصف دندههایم یا نصف قلبم با من نیست. نازایی من ممکن است معالجه شود و بعد از عمل جراحی پایم، پیش بزرگترین پزشکان دنیا خواهم رفت و همه چیز خود را خواهم داد تا بلکه بچهدار بشوم. دلم میخواهد زودتر بچهدار بشوم، تا کودکانم با مادری پیر مواجه نشوند.
اگر بچهدار شدید، او را چگونه تربیت خواهید کرد؟
نمیدانم... خیلی مشکل است. بچهای که مادری مثل من و پدری مثل ژولین دارد، شاید فقط بتوانم بگویم که با بچهام مهربان خواهم بود و او را در زندگیاش آزاد خواهم گذاشت.
و اگر بچهدار نشدید، حاضرید کودکی را به فرزندخواندگی خود قبول کنید؟
شاید. به شرطی که این کودک مرا فقط آلبرتین بنامد نه مامان. من نمیخواهم بچه دیگران را فقط با یک امضا از آنها بدزدم، نه. هر بچهای فقط یک مادر دارد، حتی اگر هرگز او را ندیده باشد.
یک بار نوشته بودید که هنوز هم دوست دارید فرار کنید. به کجا؟
نمیدانم... گاهی راستی به سرم میزند که همه چیز را رها کنم و بگریزم... حس میکنم که هنوز در قفس هستم ولی این را هم میدانم که اگر فرار کنم یکسره تباه خواهم شد. دلم را به کتابهایم خوش کردهام؛ کتابهایی که حتی اگر من بمیرم آنها زنده خواهند ماند. حالا دارم نمایشنامهای برای یک تهیهکننده آلمانی مینویسم. راستی میدانید که هرکدام از کتابهای من با تیراژ صد هزار نسخه منتشر شده؟ میتوانید حدس بزنید که صد هزار تا کتاب چقدر وزن دارد؟ ۶۵ تن! آره، ژولین نشسته و حسابش را کرده! ۶۵ تن کتاب به قلم خانم آلبرتین سارازن! آه جامعه چقدر تو خندهداری، گاه مرا پشت میله زندان میفرستی و گاه با چاپ ۶۵ تن کتاب از من تجلیل میکنی!
چرا مینویسید؟
برای اینکه ضعفها، تنبلیها و ترسهای خودم را با مردم قسمت کنم... و شاید روزی مردمی که جوانی مرا از من گرفتند آن را به من بازگردانند، و شاید روزی از میان هزاران خواننده گمنامی که مرا شناختهاند، یک نفر دست دوستی خویش را به سوی من دراز کند. آری فقط یک نفر! فقط یک دست!
انتهای پیام
نظرات