با جعفر توفیقی، آزادهای از روزگار دفاع مقدس همنشین میشویم تا چند لحظهای خاطرات گرانبهای خود را با ما سهیم شود. با لبخندی که از چهرهاش محو نمیشود، از روزهای تلخ و شیرین اسارت سخن میگوید، مردی که زنجیرهای اسارت، موهایش را سپید کردند اما روحش را مقاومتر.
جعفر توفیقی، آزاده دوران هشت سال دفاع مقدس، درباره حضور خود در جبهههای جنگ تحمیلی چنین روایت میکند: هجده ساله بودم که پس از گذراندن آموزش مقدماتی بسیج، بهعنوان امدادگر در تاریخ ۹ مهر ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شدیم و در عملیات مسلم بن عقیل حضور پیدا کردیم. آن زمان دانشآموز بودم و چون تابستان بود، همراه دوستانم عهد و پیمان بستیم که به جبهه برویم. آغاز جنگ انگیزه و شوق بسیاری برای حضور در میدان ایجاد کرده بود. برادر بزرگترم پیشتر به جبهه رفته بود و خاطرات او نیز شوق مرا برای اعزام بیشتر میکرد.
او ادامه میدهد: عملیات مسلم بن عقیل ۴۵ روز طول کشید و بلافاصله پس از آن، عملیات والفجر مقدماتی در شمال فکه آغاز شد. این عملیات از ۱۸ بهمن شروع شد و در آن نیز بهعنوان امدادگر حضور داشتم. دوره امدادگری را پیشتر در بیمارستان امام خمینی تبریز آموزش دیده بودم.
توفیقی درباره شرایط سخت عملیات والفجر مقدماتی میگوید: این عملیات چندان موفقیتآمیز نبود چراکه منطقه صعبالعبور بود و جاسوسان و منافقان اطلاعات عملیات را لو داده بودند در نتیجه، نیروهای بسیاری شهید شدند و ما مجبور شدیم سریع عقبنشینی کنیم.
او با یادآوری عملیات والفجر یک میگوید: این عملیات در تاریخ ۲۰ فروردین ۱۳۶۲ انجام شد و از سختترین عملیاتهایی بود که تجربه کردم. علت دشواری آن، محدود بودن محور جبهه به حدود ۷ کیلومتر و همچنین ایجاد موانع متعدد از سوی دشمن بود. دشمن میدانهای مین وسیع، سیمهای خاردار و حتی قیرریزی در کانالها را بهکار گرفته بود تا پیشروی نیروهای ما را متوقف کند.
زمانی که هم رزمانش در شعله آتش دست و پا میزدند
او با بیان اینکه خاطرات تلخ بسیاری از این عملیات در ذهنش باقی مانده، ادامه میدهد: صحنههای غمانگیزی در این عملیات رخ میداد. برخی از رزمندگان در آتش میسوختند و ما امدادگران نمیتوانستیم آنها را خاموش کنیم. این لحظات از سختترین و جانکاهترین تجربههای دوران حضورم در جبهه بود.
جعفر توفیقی، در بخشی از خاطرات خود به عملیاتهایی اشاره میکند که هرکدام سرنوشت خاصی داشتند، او میگوید: عملیاتی به نام خندق در منطقه عمومی رمضان طراحی شده بود. همهچیز آماده بود، شناساییها انجام شده بود و شب عملیات، فضای جبهه پر از مناجات، دعاخوانی و وصیتنویسی رزمندگان بود. لحظات پرشوری بود. اما درست زمانی که آماده سوار شدن به ماشینها شدیم، خبر رسید عراقیها با پمپاژ آب، تمام منطقه را زیر آب بردهاند. اینگونه عملیات لو رفت و عملاً غیرقابل اجرا شد.
او ادامه میدهد: عملیات دیگری هم قرار بود در سرپل ذهاب انجام شود، اما با توجه به پیشبینی تلفات سنگین، لغو شد و انجام نگرفت.
توفیقی سپس از عملیات موفق دیگری یاد میکند: در منطقه بانه، عملیات والفجر ۴ طراحی و اجرا شد. این عملیات دستاوردهای خوبی داشت، هم پیشروی قابل توجهی صورت گرفت و هم غنائم زیادی به دست آمد. تنها نقطه ضعف آن، تصرف نشدن ارتفاع کمانگاه بود که باعث شد عملیات بهطور کامل موفق تلقی نشود.
تجربه غواصی
این آزاده دفاع مقدس، در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: در سال ۱۳۶۳، بیستم اسفند، من بهعنوان نیروی رسمی سپاه در عملیات بدر حضور داشتم. منطقه عملیات آب و خاکی بود و همین شرایط سبب شد برای نخستین بار موضوع ابتکار و ابداع غواصی مطرح شود. حدود دو ماه پیش از عملیات، انتخاب نیروهای غواص آغاز شد. شهید مهدی باکری شخصاً تکتک افراد را برگزید و تأکید داشت که برای غواصی کسانی انتخاب شوند که هم سابقه حضور در چند عملیات را داشته باشند و هم به فن شنا مسلط باشند.
او ادامه میدهد: آموزشهای غواصی را در خوزستان گذراندیم که آن سال زمستان بسیار سردی داشت. شبها که وارد آب میشدیم، سرما به قدری سوزناک بود که وقتی از آب بیرون میآمدیم، حتی نمیتوانستیم کلمات را درست ادا کنیم با این حال همه این سختیها را تحمل میکردیم تا برای عملیات آماده باشیم.
توفیقی با اشاره به شب عملیات بدر میگوید: وقتی زمان عملیات فرا رسید، به هر دسته دو غواص اختصاص داده بودند. خط دشمن بهراحتی شکسته شد و ما توانستیم منطقه را پاکسازی کنیم. عملیات بدر برای من خاطرهای ماندگار بود، چرا که هم ابتکار غواصی برای نخستین بار در آن به کار گرفته شد و هم تجربهای متفاوت و بیسابقه از مقاومت و ابتکار رزمندگان رقم خورد.
لحظاتی با مهدی باکری
او با لبخندی از خاطرات هم زیستی با مهدی باکری میگوید: وقتی خط اول دشمن شکسته شد، شهید مهدی باکری دستور داد که جلو بروید و ادامه دهید. پیشروی کردیم و خود را به رودخانه دجله رساندیم همه نیروها سرحال بودند فرمانده گردان خطاب به جمع گفت: توفیقی و مهدی عالی از غواصان برتر هستند. همانجا وضو گرفتیم، لباس مخصوص پوشیدیم و دستور رسید که باید از رودخانه عبور کنیم تصمیم گرفتیم بهصورت کرال یا قورباغهای از آب رد شویم، اما جریان شدید رودخانه تعادل ما را برهم میزد. مهدی باکری که اوضاع را دید و فهمید امکان عبور وجود ندارد، دستور داد بازگردیم.
او ادامه میدهد: وقتی برگشتیم، برای حفظ جان خود سنگری حفر کردیم. مهدی باکری رفت و پس از چند ساعت با یک قایق ۹ نفره برگشت. حوالی ساعت یک شب بود که توانستیم از رودخانه عبور کنیم. عراقیها که در ساحل سنگر داشتند، فرار کرده بودند و هیچ مقاومتی در کار نبود.
توفیقی آهی کشیده و با حسرت از آن شب یاد میکند: آرامشی عجیب در منطقه برقرار شده بود آنقدر که ما باهم صحبت میکردیم و حتی لحظاتی خوشی را تجربه کردیم. اما همیشه در دل من حسرتی مانده است، حسرت اینکه چرا نتوانستیم آن عملیات را ادامه دهیم و به سرانجامی کامل برسانیم.
در چهرهی او جز تبسمی مهربان چیزی دیده نمیشود تبسمی که پشت آن، سالها درد و رنج نهفته است. با این حال، وقتی از جبهه و لحظات سپریشده در آن روزهای پرحادثه سخن میگوید، شوقی عمیق در نگاهش میدرخشد او اینگونه تعریف میکند: مقرر شده بود در اتوبان بصره، روی پلی مستقر شویم تا تیم تخریب با مینگذاری و بمبگذاری مسیر را ببندد. قرار بود با گرفتن این جاده مواصلاتی اصلی، شمال و جنوب عراق از هم جدا شود و کمر دشمن شکسته شود. اما در همان مسیر، ماشین تیم تخریب شناسایی شده و تمام تجهیزات از بین رفت.
او میافزاید: پیش از آغاز عملیات، شهید مهدی باکری بارها تأکید میکرد: «سبحانالله بگویید و جلو بروید، هیچکس عقبنشینی نکند.» همانطور هم شد. ما تا صبح دوام آوردیم، راه باز شد و نبرد آغاز گردید. هرچه مهمات در اختیار داشتیم شلیک کردیم، اما امکانات کم بود نه فرماندهای در دسترس داشتیم، نه پشتیبانی، و نه حتی ارتباطی با عقبه.
تیرها، درد و جان سالم
او از لحظههایی که شاید سرنوشت به شهادت ختم میشد، اما تقدیر مسیر دیگری رقم زد و جان سالم به در برد میگوید: در میانه درگیری، گلولهای به زانوی مهدی عالی خورد و او از شدت درد ناله میکرد. خواستم به کمکش بروم که چشمم به دوستم افتاد همان که تازه نامزد کرده بود و شیرینیش را تازه خورده بودیم تیر خورده بود و در حال زمزمه شهادت بود. لحظهای بعد تیر به پایم اصابت کرد همیشه برایم سوال بود که چرا به پایم زدند و نه به قلب و سرم.
او بیان میکند: مهماتم تمام شده بود به سختی از کانال بیرون رفتم و خود را به اتوبان رساندم. آنجا بارانی از رگبار دشمن بر سرمان میریخت و لحظهای قطع نمیشد. بهقدری آتش میبارید که جایی برای نشستن پیدا نمیکردیم. زیر آفتاب سوزان، هم میسوختیم و هم زیر گلولهها گرفتار بودیم هر بار میخواستیم حرکتی بکنیم، دوباره به رگبار میبستند.
توفیقی ادامه میدهد: چند ساعت بعد، نیروهای عراقی رسیدند. به کسانی که هنوز جان داشتند تیر خلاص میزدند. من هیچ تجهیزاتی نداشتم و برای همین فکر کردند مردهام. خودم را به موش مردگی زدم. اما ناگهان یک اکیپ دیگر رسید و شروع کردند به بررسی، آن لحظه از ترس تکان خوردم و لو رفتم. یکی از سربازان خواست مرا بزند، ولی فرماندهشان نگذاشت. سریع دستگیرم کردند.
اسیر دشمن شد
توفیقی با تأثر و سنگینی در صدا میافزاید: هیچوقت به اسارت فکر نکرده بودیم در جنگ به ما آموزش اسارت نداده بودند. همیشه تصورمان این بود که یا شهید میشویم یا مجروح. اما در ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ اسیر شدیم، همان روزی که مهدی باکری به شهادت رسید.
او با لبخندی شیرین، تلخی اسارت را روایت میکند: وقتی به دست دشمن افتادم، از من پرسیدند: «انت شیعه؟» گفتم: بله. سرباز عراقی از جیبش قرآن درآورد و گفت: اقرأ! من صفحهای را گشودم، سوره حمد آمد و با زبان عربی خواندم. رو به من کرد و گفت: «خمینی یادت داده اینطور بخوانی؟» آنها پرسشهایی درباره اطلاعات نظامی میکردند، اما ما خودمان را به بیخبری و بیاعتنایی میزدیم.
توفیقی میگوید: یک بومی بصره اصرار داشت مرا بکشد. با هیکلی دو متری، قصد جانم را داشت و سربازان عراقی یک طرف مرا میکشیدند و او طرف دیگر. اما سرنوشت اینگونه رقم خورد و خداوند عمرم داد تا باز هم زنده بمانم.
او ادامه میدهد: ابتدا مرا پشت ماشین تویوتا بستند و به مکانی در بصره بردند. شکنجه نکردند، فقط اطلاعات میپرسیدند و حتی چای عراقی به من دادند در راه بازگشت به دلیل نبود امکان وضو و نماز، سرپایی نمازم را خواندم.
او با اشاره به اینکه به ساختمانی متروکه منتقل شدم و هنوز حال و هوای اسیر بودن را نداشتم، فکر میکردم با ایرانیها در رفتوآمدم، میافزاید: پس از چند ساعت، عصبانی شدم و به آنها گفتم ما وقتی اسیر میکنیم این رفتار را نمیکنیم لااقل مرا به بهداری ببرید. فرمانده نگاه کرده و گفت: تو که هستی که اسیرهای ما را به بهداری ببری؟ همانجا فهمیدم درخواست زیادی از دشمن دارم.
او با لحنی دردناک از روزهای شکنجه یاد میکند: با ماشین دیگری به مقر جدید و قرارگاهی منتقل شدم. آنجا تازه فهمیدم اسارت یعنی چه؟. بلافاصله بازجویی شروع شد. وقتی فرمانده پرسید فرمانده لشکر کیست؟، پاسخ دادم باقری، اما او دفتر را نگاه کرد و گفت: «لا باقری، باکری،» دروغ نگو.
او خاطرنشان میکند: همان لحظه انگار سقف روی سرم آوار شد سه کابل برق را به هم گره زده و با آن شکنجه کردند با فندک و سیگار پیشانی، گونه، کف دست و گوشهایم را سوزاندند. حاضر بودم با فندک و سیگار اذیت شوم، اما تحمل کابل را نداشتم. پنج شب و روز، از ۲۵ تا ۲۹ اسفند، بیدلیل و در سه نوبت شکنجه شدم.
توفیقی از تلاشهای ناموفق برای مقاومت تعریف میکند: میخواستم به دستشویی بروم و اسلحه یکی از سربازان را بگیرم، اما توان انجام هیچ کاری را نداشتم. وقتی به آیینه نگاه کردم، خودم را نشناختم و از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، عین یک نخ کلاف به خود پیچیده بودم و فهمیدم اگر حمله کنم، آبروریزی خواهد شد.
او از لحظهای که با خدای خود خلوت کرده و صدایش شنیده شد، میگوید: با مایوسی و ناامیدی به خدا گفتم ظرفیت و تحمل نداریم. یک ساعت بعد گفتند به بغداد منتقل میشویم در مسیر رفت یک تکه نان به ما دادند شکنجهها آنقدر شدید بود که حتی قادر به جویدن آن نبودیم.
این آزاده دفاع مقدس اظهار میکند: به بغداد که رسیدیم، ما را به اتاقهای انفرادی هلالی شکل منتقل کردند. کف زمین پر از آب بود و زخمهایمان شدیداً عفونت کرده بود. برخی رزمندگان پاهایشان را از دست دادند و من هنوز هم گزگز پایم را حس میکنم.
وقتی عربی میفهمی، اما نمیتوانی به اشتباه دیگران بخندی
او با خندهای از ته دل خاطرهای خوش از آن لحظات میگوید: فردای آن روز، برای سازماندهی در سالن بودیم. برای نوبت من چند نفر فاصله بود که دو بسیجی را دیدم که به فلک بسته شده بودند آنها مجبور بودند سربازان عراقی را فریب دهند و صدام را تعریف کنند تا شکنجه نشوند، اما هول شده بودند. باید میگفتند صدام «قائد اعظم»، قائد واژهای که در عربی به معنای پیشوا و رهبر است، اما آنها با لفظی دیگر که معنای فضولات و کثافت داشت، تلفظ کردند و تا حد از دست دادن تعادلشان شکنجه شدند. من نه میتوانستم بخندم و نه کاری کنم، چون معنی کلمات را میدانستم وقتی نوبت من رسید، شکنجه قطع شد و اینبار هم شانس آوردم.
توفیقی ادامه میدهد: در آن زمان نه تقویم بود و نه ساعت؛ روزها را با طلوع آفتاب حدس میزدیم و میفهمیدیم امروز چندمین روز اسارت است.
او از لحظهای که خبر ارتحال امام خمینی را شنیده بود، میگوید: وقتی حال امام بد میشد انگار دنیا بر سرمان خراب شد. ناامید بودیم و با شنیدن خبر ناامیدتر شدیم. حس کردیم تنها شدیم، آرزو داشتیم به دیدار رهبرمان برویم، شور و شوق داشتیم، اما آن آرزو هم محقق نشد. بعد از ارتحال امام، لحن صدام هم عوض شد، میگفت خمینی رفته و دشمن ما نیست و به کسی اجازه حرف زدن درباره او را نمیداد.
عزاداریهای مخفی و حفظ ایمان در اسارت
او از عزاداریهای مخفی شب تاسوعا و عاشورا که در سایه تهدید و شکنجه برگزار میکردند، روایت میکند: در طول اسارت، فعالیت مذهبی ممنوع بود و در صورت کشف، منحل و شکنجه میشدیم. مخفیانه نوحه و سخنرانی داشتیم، اما اگر میفهمیدند، سرکوب میکردند. هر سال تذکر داده میشد که این فعالیتها ممنوع است. در شب تاسوعا، برنامه واکسن زنی داشتند. آن زمان سرم یکبار مصرف نبود و از یک سرم برای همه استفاده میکردند. دو روز همه تب میکردند، عمداً این کار را میکردند تا کسی حال و حوصله عزاداری نداشته باشد.
جعفر توفیقی خاطر نشان میکند: ما تهدید شدیم، واکسن نزدند، اما دیدند که عزاداری را شروع کردهایم. شب تاسوعا سال ۱۳۶۷، ساعت ۱۰:۳۰ شب، عین مغول به اردوگاه وارد شدند. آسایشگاه یک را باز کردند و شدیداً ضرب و شتم کردند، این اتفاق سه تا چهار ساعت تکرار شد. آخرین آسایشگاه، یعنی آسایشگاه هشت، برای ما بود. به حرف سرباز گوش نمیدادم، چون میگفت: چه کسی در اتاق شما اذان میگوید؟ معرفی کن.
او از خاطراتی که نفس کشیدن برایشان سخت و طاقت فرسا بود، تعریف میکند: ۵۳ نفر را از هشت آسایشگاه جمع کردند و به اتاقی منتقل کردند که نفس کشیدن در آن سخت بود زمین موزاییکی، پر از خون و عرق بود و لغزنده. این را اغراق نمیکنم؛ واقعاً زمین لغزان بود. به در میکوبیدم تا باز شود، تحمل آنجا برایمان سخت بود.
وقتی از او درباره نحوه ارتباط با خانواده پرسیدم، نامهای به من نشان داد که توجهام را جلب کرد، یک سوی آن را جعفر نوشته و از عراق برای خانواده میفرستاد و سوی دیگر را والدینش پر کرده و به عراق بازمیگرداندند. این نامه تصویری کوچک اما گویا از ارتباط او با خانواده طی سالهای طولانی حضور در جبهه بود.
جعفر توفیقی، آزاده دفاع مقدس، پس از پنج سال، پنجماه و هشت روز اسارت، در سوم شهریور ۱۳۶۹ از مرز خسروی به کشور بازگشت.
انتهای پیام
نظرات