خیابانهای شهر بیش از همیشه به تصاویر دلنشین شهیدان آذین بسته شدند و پرچمها در آستانه هر کوی و برزن، زیباتر از همیشه در همنوایی پاییز و موسیقی باد، میرقصند.
سههزار سنگ نمادین، سههزار نشانهاند؛ نشانههایی که نشانی راه را خوب میدانند.
همین سنگهای نمادین هم، میتواند زلف خیالمان را به آبی آسمان گره بزند و از آن آبی بیکران به سرخی پرچم ایران که ایستاده، باد بازیگوش، نوازشش میدهد پلی زد، پلی که برای لحظهای هم شده ما را از این خاک تا حوالی افلاک میبرد و در جانمان طعم آسمان میریزد.
اگرچه در قیل و قال زندگی مدرن، کمتر مجالی برای اندیشیدن به برخی ارزشهای والای انسانی وجود دارد اما گاه یک خاطره، یک عکس یک پلاک و... تلنگری میشود تا به اندیشهای ژرف، دست بیابی و آنجاست که تازه میفهمی که «رقص در میانه میدان» و «مست از می شهادت» یعنی چه؟. تازه یادت میآید که در همه این سالها، کسانی در همین حوالی بودهاند که رنج ندیدن عزیزترین یارانشان را به جان خریدهاند تا مردمان این سامان، همچنان زخمی اما سربلند بمانند، سرخوشانه گذر از میدان مین را برگزیدهاند تا باد همچنان به این پرچم خوشرنگ بوزد و ما در سایه آن به خود ببالیم که در این جغرافیای زیبایی نفس میکشیم.

آنچه در پی میآید گفتوگوی خبرنگار ایسنا با مرتضی مطیعی، بسیجی آن روزهاست که چند سالیست نماینده ولی فقیه در استان و امام جمعه سمنان است، کسی که خود در میانهی میدان جنگ به تماشای جانبازیها و رشادتهای جوانان آن روزهای وطن نشسته است؛ جوانانی که برخیها در قاب عکسهایشان همچنان جوان ماندهاند و نامشان زینتبخش یکی از معابر شهر است و برخی نیز در گذر زمان موی سپید کردهاند و همچنان آن خاطرات را برای جوانان امروز بازگو میکنند.
در این خاطره با اولین شلیک، دو سر، سرخوشانه از تن میافتند و درنگی آنسوتر در میدان رزم، مرد دیگری رقص در خون را در پیش چشم همرزمانش، معنای دیگری میبخشد تا بین افتادن در خاک و برآمدن از افلاک، پیوندی ابدی برقرار کند.
خاطرهای که در ادامه میآید، تنها روایت دقایقی کوتاه از یکی از روزهای هشت سال دفاع مقدس است، خاطرهای که در آن به روشنی درک میکنی که خداوند، چگونه در آخرین روزهای جنگ درست در یکی از گردنههای مسیر چهارزبر به سمت کرند و اسلامآباد، از برخی مسافران یک تویوتا «شهدایی سربلند» میسازد، چگونه به قامت دیگرانی رخت فاخر «جانبازی» میپوشاند و یا چشمانی را بیدار نگاه میدارد که اینک و از پس 37 سال بعد از آن روزها، روایتگر آن عاشقیها و جانبازیها باشند.
در همین روز و در یکی از گردنههای این مسیر است که حاج محمود اخلاقی مسئول عملیات لشکر علی بن ابیطالب، محمدرضا خالصی مسئول اطلاعات و عملیات تیپ قائم، تقی مداح و نوروز ایمانینسب خلعت شهادت و دیگر مسافران تویوتا عمدتا رخت جانبازی میپوشند.
یک خاطره به جا مانده از آخرین روزهای جنگ
... نماز صبح را که خواندیم، آقا رضا خالصی با یک تویوتا آمد. من و چند تای دیگر از بچهها را صدا کرد و گفت آماده شوید باید برویم. آقا رضا میگفت باید برای شناسایی به منطقه درگیری برویم که اگر ماموریتی به تیپ دادند، شناخت دقیقتری از منطقه و وضعیت خطوط نبرد داشته باشیم باید کم و کیف منطقه و فراز و فرودها و پستی و بلندیهای منطقه، دستمان بیاید که بتوانیم برای غافلگیری دشمن و پاتک زدن از این اطلاعات در طرحها و طراحیهای جنگی استفاده کنیم. آقا رضا گفت باید از باختران تا کرند و قصرشیرین و بعد تا خطوط مرزی عراق را بررسی کنیم، برای همین هم بود که میخواست صبح زود راه بیفتیم.
دو شبی از حمله گذشته بود و بخشهای وسیعی از نیروهای مهاجم در حلقهها و تلههای بچهها گیر افتاده بودند، اما هنوز به صورت پراکنده در طول مسیر، درگیریهایی بود.
همه آماده شدیم و یکی یکی سوار تویوتا شدیم. آقا رضا خالصی خودش پشت رل نشست، حاج محمود اخلاقی سمت راستش نشست، حاج سیداسماعیل سیادت از بچههای قدیمی تیپ هم کنارشان نشست، بچهها همه لاغر و قوی اندام بودند برای همین هنوز داخل کابین جلو، یکی دیگر هم جا میشد.
تقی مداح سرما خورده بود، برای همین همه اصرار کردیم که جلو بنشید و ما چهار نفر هم پشت تویوتا بنشینیم. من و تقی مداح هممحلهای بودیم و هنرستان را با هم خوانده بودیم بعدها هم، هممسجدی بودیم و با هم به پایگاه میرفتیم برای همین من و تقی مداح خیلی با هم رفیق بودیم.
هرچه اصرار کردم تقی قبول نکرد. طلبه بودن من را بهانه کرد و هر طوری بود به حرمت لباس طلبگی ما را به زور داخل کابین جلو تویوتا جا دادند. تقی مداح هم آخرین نفری بود که رفت پشت تویوتا نشست. قبل از تقی، رضا قنبری، حاج ادب و رضا سلامی هم سوار شده بودند.
چهار نفر جلوی تویوتا، کنار هم، کتابی نشسته بودیم و چهار نفر هم پشت بار تویوتا پشت شیشه و بدنه کابین خود را جمع کرده بودند که کمی از سرمای صبحگاهی در امان باشند.
با اینکه مردادماه بود، اما اون موقع صبح، آن هم پشت بار تویوتایی که به سرعت جاده را بیتوجه به چاله چولهها میتاخت و میرفت، آدم به خود میلرزید.
اولین مقصدمان مقر کرمانشاه بود، رضا خالصی فرمانده طرح و عملیات بود و میخواست به جواد خسروی که معاونش بود سفارشهایی بکند. به مقر که رسیدیم تویوتا یکراست رفت جلوی چادر طرح و عملیات، حاج سیدتقی شاهچراغی جلو چادر بود و مثل کسی که آمدن ما را انتظار کشیده باشد، یکی دو قدم به سمت ما قدم گذاشت، تویوتا که توقف کرد جواد خسروی هم از چادر بیرون آمد. آنها هم مهیای آمدن شده بودند، برای همین رفتند سمت سپر تویوتا که سوار بار تویوتا شوند جواد خسروی یک پایش را هم روی سپر گذاشت که بپرد بالا که رضا خالصی اخمهایش توی هم رفت و با تندی گفت «خب یک دفعهای به بقیه هم بگویید بیایند بالا. اینجا هم که نیازی نیست یک نفر بماند»
در همین حین، یک تویوتا از نیروهای خودی سر رسید. صدای موج در سرم بیشتر میشد و سستی نصف بدنم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد، بچهها من را سوار تویوتا کردند، چشمم را بستم، خودرو در راهی که از صبح علیالطلوع تا آن موقع طی کرده بودیم به سمت باختران راه افتاد. اینبار دیگر چیزی از چاله چولهها و دستاندازهای همان جاده متوجه نشدم. وقتی چشمهایم را باز کردم روی تخت بدنم را جابهجا کردم بوی بیمارستان مشامم را پر کرده بود.
کمکم به خودم آمدم اتفاقهای روز، ماموریت سحرگاهی برای شناسایی، پمپ بنزین کرند و بسیجیهای دست بسته، نزدیکیهای یک گردنه، موج و صدای دهشتناک آرپیجی ۷، صدای پیوسته رگبار، دویدنهای مستانه حاج محمود در جاده، آرامش سر رضا خالصی روی فرمان و ... همه را به خاطر آوردم و تپیدنهای قلب و دلهرهام بیشتر شد.
چند باری همهچیز را در ذهنم دوباره با تردید مرور کردم. یکباره در اتاق باز شد و محمدتقی شاهچراغی و جواد خسروی وارد اتاق شدند. بعد از شنیدن حرفهای شاهچراغی و خسروی تردیدهای من هم برطرف شد و ...
ماموریت شناسایی محمدرضا خالصی، حاج محمود اخلاقی، تقی مداح و رضا قنبری همانجا در سر همان گردنه به پایان رسیده بود ...
حاج محمود اینبار به جای آقا رضا خالصی پشت رل نشست، رضا هم سمت راستش نشست، تقی مداح جای من نشست و سیداسماعیل سادات هم آخرین نفری بود که نشست و در جلو تویوتا را محکم بست. ما هم چهار نفری پشت بار نشستیم و تویوتا راه افتاد. هنوز تصویر بسیجیهای دست و چشم بسته از ذهنم نرفته بود که با دستاندازهای جاده به خودم آمدم. با بچهها مشغول صحبت شدیم و چند نفری همزمان اطراف جاده را هم میپاییدیم. یکی دو اسلحه کلاشینکف با بچهها بود، اما همه مسلح نبودیم.
منطقه کاملا جنگ زده بود، بچهها میگفتند عشایر و مردم محلی از اولین گروههایی بودند که در مقابل ستون دشمن مقاومت کردند، گویا تصورشان این بوده که خیلی از مردم با آنها همراهی میکنند. برای همین وقتی با مقاومتهای مردم محلی روبهرو میشوند به هیچ کسی رحم نمیکنند حتی به بیمارستانی در اسلامآباد یورش برده و بیماران و کادر بیمارستانی را قتل عام کرده بودند.
آفتاب دیگر درآمده بود و از سردی صبحگاهی کم شده بود. من سمت چپ پشت بار و درست پشت سر راننده نشسته بودم. حاج ادب درست به موازات من سمت راست نشسته بود و دستش را مثل من به میلیههای پشت کابین محکم کرده بود. رضا قنبری هم وسط ما و درست پشت سر رضا خالصی و تقی مداح بود رضا سلامی هم پشت سر من عقبتر نشسته بود. تویوتا در آن خلوت صبحگاهی جاده را میشکافت و میرفت و ما همه بیخبر از آنچه در انتظارمان بود آن پشت نشسته بودیم.
چند پیج و گردنه را رد کردیم و درست در آستانه یکی از گردنهها که سرعت خودرو کم شده بود، پیش از اینکه خودرو بپیچد صدای مهیب یک آرپیجی ۷ همهجا را پر کرد موج آن همهجا را فرا گرفت و پشت سر آن صدای مداوم تیربار بود که میآمد. صدا، صدای بسیار مهیبی بود، یک لحظه هوا داغ شد و صدا بیمحابا گوشها را درید. نمیدانم در اثر موج آرپیجی ۷ بود که احساس میکردم ماشین زیکزاکی میرود یا فرمان از دست حاج محمود خارج شده بود. تویوتا سرعتش کمتر شد و یکباره رفت سمت یک پل جاده و کج شد.
پیش از اینکه خودرو چپ شود با همه سنگینی موج، خودم را جمع و جور کردم و از سمت چپ خودرو خود را به پایین پرتاب کردم، نردههای پشت بار تویویا مانع از چپ شدن کامل خودرو شد، پریدن یکی دو تا از بچهها را هم حس کردم. در جهت مخالف تیرهایی که هنوز در راه بود، اول پشت بدنه و لاستیک خودرو پناه گرفتم و بعد کمکم و خمخم خود را زیر پل کوچک و گودی که در اثر عبور آب باران ایجاد شده بود و در یکی دو متریمان بود، رساندم.
اسلحهای هم دستمان نبود. تیراندازی از فراز تپهای که مشرف بر جاده بود، انجام میشد. جاده را پاییدم. حاج محمود اخلاقی وسط جاده داشت در جهت عکس میدوید، یک لحظه میایستاد و در حالی که دو دستش را ستون همدیگر کرده بود، دوباره در جهت باختران و رو به عقب میدوید، معلوم بود که دچار موجگرفتگی شده وگرنه حاج محمود با حدود هشت سال سابقه جبهه و جنگ و آن همه چابکی و شم نظامیگری که او را تا قائممقامی لشکر هم ارتقا داده بود، قاعدتا در این شرایط باید سریع در حاشیه سمت چپ جاده پناه می گرفت، از بالای تپه به طرف حاج محمود در وسط جاده تیراندازی میشد، تیرها به او میخورد و همچنان در طول جاده میدوید.
یاد صحبت روز قبل حاج محمود افتادم که با اندوهی که از عمق جانش برمیآمد گفت، همین ماها بودیم که سبب شدیم امام جام زهر را سر بکشند، همان بهتر که دیگر زنده نمانیم.
حالا کمتر از ۲۴ ساعت پس از آن حرفها حاج محمود هم در آخرین روزهای جنگ در جهد و جهاد است تا به قافلهای که از آن جا مانده بود، برسد.
صدای رگبار همچنان از بلندی مشرف به جاده به گوش میرسید. به یکباره متوجه شدم نصف بدنم سست و بیحس شد. از سمت چپ سرم یک تیر، مماس با جمجمهام رد شده بود. زخم عمیق نبود، اما یک طرف بدنم کاملا بیحس بود. کمکم صدای تیراندازیها کم و کمتر شد. صدای یکی دو تیر دیگر با فاصله آمد و دیگر صدای شلیک گلولهها قطع شد.
هر طوری بود خودم را به سر جاده رساندم با اینکه در یکی دو متری سمت چپ جاده پناه گرفته بودم، اما نیمه بیحس و سستم را یکی دو متر هم به سختی میتوانستم لب جاده بکشم. حاج ادب و رضا سلامی هم که همان دور و بر من پناه گرفته بودند، خود را سر جاده رساندند.
رضا خالصی هنوز سرش روی فرمان بود و گویی به خواب رفته بود. یادم آمد آخرین بار حاج محمود پشت رل نشسته بود پس اینک سر رضا بر فرمان چه می کرد؟.
آقا رضا خالصی همانجا در اولین شلیک آرپیجی ۷ همراه با تقی مداح آسمانی شده بود. حاج محمود و سیداسماعیل هم که در دو سوی در خودرو بودند، هر کدام خود را پایین انداخته بودند. سر رضا قنبری هم که پشت بار تویوتا وسط ما و در امتداد پشت سر تقی مداح و رضا خالصی نشسته بود، با اولین شلیک مستقیم آرپیجی به کابین تویوتا رفته بود. حاج محمود اخلاقی هم حالا دیگر طول جاده را نمیدوید و آن وسط دراز کشیده بود...
انتهای پیام
نظرات