نیره رنجبر همسر جانباز جنگ تحمیلی، سیدمحمد خلیلی، سالهاست که معنای واقعی همراهی و همدلی را به تصویر کشیده است. در ادامه گفتوگویی صمیمانه که درباره شرح این مسیر عاشقی انجام شده است را خواهید خواند.
سیدمحمد خلیلی، جانباز جنگ تحمیلی در گفتوگو با ایسنا، گفت: اولینبار سال ۱۳۶۲ با شوق فراوان و در حالی که تنها ۱۵ سال سن داشتم از طرف پایگاه بسیج مالک اشتر به کردستان اعزام شدم و حدود ۴ ماه به عنوان نیروی تامین جاده در مقر مقداد خدمت کردم. بار دوم به عنوان «دوشیکاچی» گردان ادوات به جنوب رفتم و به عملیات حساس و دشوار بدر پیوستم.
وی ادامه داد: شب اول برای شرکت در عملیات، داوطلب شدم اما به دلیل سن پایین، فرماندهام نپذیرفت و قرار شد در شب دوم اعزام شوم. در شبهای دوم و سوم شیمیایی زدند و عملیات تقریبا با شکست مواجه شد اما ما تا آخرین نفس مقاومت کردیم. سومینبار نیز در اواخر سال ۱۳۶۴ به جنوب اعزام شدم، در آنجا مسئولیت خمپاره ۱۲۰ با من بود و عملا میتوان گفت که برای عملیات والفجر ۸ آماده شدم.
این جانباز جنگ تحمیلی افزود: سرانجام برای عملیات والفجر۸ از آبادان اعزام شدیم؛ شبهای اول و دوم این عملیات، شبیه معجزه بود. ما به جهت کارکرد خمپاره ۱۲۰ که نیازمند فاصله بیشتر بود، در خط سوم این عملیات حضور داشتیم. هرچند ساعت به ما گزارش میرسید که خط اول و پس آن خط دوم شکسته شده است؛ شرایط بسیار دشوار بود.
او با اشاره به این سخن شهید قاسم سلیمانی که «حضرت زهرا(س) ما را در این عملیات یاری کردند»، خاطرنشان کرد: ما نیز با چشم خود این معجزات را دیدیم. عملیات والفجر۸ یک عملیات امنیتی بود و من در همین عملیات توسط خمپاره مجروح شدم. در جریان این حادثه ۵ نفر که در آنجا حضور داشتند، شهید شدند. من هم ابتدا تصور کردم که به داخل مرداب افتاده و درحال فرو رفتنم اما بلافاصله که به خود آمدم متوجه شدم اینطور نیست و پاهایم روی آب، در کنارم هستند.

دلم میخواهد با شهدا محشور شوم
خلیلی با بیان بخشی از مسیر درمانی خود در آن دوران، بیان کرد: مرا به بیمارستان صحرایی فاطمهالزهرا(س) بردند. در آنجا امکان عمل جراحی نبود و به اهواز منتقل شدم. در حالت خواب و بیداری بودم و چیزی متوجه نمیشدم. بعد به اصفهان اعزام شدم و یک هفته در آنجا بودم. سپس به تهران منتقل شده و بعد از جراحی و درمان به مشهد بازگشتم. ۳ سال بعد از مجروح شدن در سن ۲۰ سالگی ازدواج کردم.
وی ادامه داد: امروز بیش از هر چیز دیگر دلم برای شهدا تنگ شده است؛ شهید ابوسراج، تدین و دوستان دیگر. آنها به ما ثابت کردند که هنوز زندهاند، گاهی خوابشان را میبینم. من هم اگر دوباره نیاز شود با وجود وضعیتم، دوباره به جنگ میروم. بهخاطر دارم که قبل از اعزام به جبهه دعا میکردم که خدایا فقط شهادت میخواهم اما آخرینبار گفتم خدایا هرچه خودت میدانی، من راضیام. قبل از مجروح شدنم، مادرم هم خواب دیده بود که در یک تصادف پاهایم را از دست میدهم و این قسمت من بود. قسمت من این نبود که شهید شوم. تنها خواسته و آرزویی که دارم سربلندی جمهوری اسلامی ایران است، دلم میخواهد با شهدا محشور شوم.

همسر من «جانبازِ جانباز» و یک پرستار دائمی است
این جانباز جنگ تحمیلی با اشاره به اینکه همسر خویش را «جانبازِ جانباز» میخواند، تاکید کرد: او صبرش از من بیشتر است. در زمان چیرگی درد ممکن است با حرفهایم او را ناراحت کنم اما همیشه استقامت میکند. پرستار بیمارستان، ساعاتی مشخص در روز کار میکند اما همسر من یک پرستار دائمی است. زمانی که کنارم نیست، حس میکنم چیزی از من کم شده است.
در ادامه این گفتوگوی صمیمانه، نیره رنجبر- همسر جانباز سیدمحمد خلیلی، گفت: حوالی سال ۱۳۶۸ بود که مادرم در منزل کلاس قرآن برگزار میکرد. من آن زمان ۱۵ سال سن داشتم، مادر آقا سید در آن جلسهها شرکت میکرد و من هم در خواندن قرآن کمکش میکردم. همین آشنایی سبب شد که از من خواستگاری کنند؛ مادرم قلبا راضی بود اما چون من کم سن و سال بودم، موافقت نکرد. علت مخالفتش هم این بود که ممکن است من به علت کمتجربگی، احساسی تصمیم بگیرم و در آینده از تصمیم خود پشیمان شوم.
وی با اشاره به اینکه به خاطر این موضوع ۲ روز با مادر خود قهر کرده بودم، مطرح کرد: خلاصه حرف من این بود که همه به جبهه میروند اما من برای اسلام هیچ کاری نکردهام؛ به همین علت دلم میخواهد با یک جانباز ازدواج کنم؛ بالاخره مادرم را راضی کردم. به عمه حاجآقا که روبهروی خانه ما بود گفتیم: «به حاجآقا بگویید دوباره تشریف بیاورند، ما در خدمتشان هستیم».
رنجبر افزود: در خواستگاری، من حاجآقا را دیدم اما ایشان به خاطر حجب و حیا، حتی نگاهم نکردند. ما در جمع و بدون هیچ خلوتی با هم صحبت کردیم؛ گفتند اگر من در دانشگاه قبول شوم و به شهرستان بروم، شما با من میآیی؟ گفتم اگر محبت باشد، هر جا که باشد میآیم. نکته دومشان هم این بود که از چشم و همچشمی خوششان نمیآید که من هم موافق بودم. در حرم عقد کردیم و ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۸، مصادف با تولد حضرت زهرا (س)، مراسم عروسیما برگزار شد.

پرستاری و مراقبت باید طوری باشد که خدا قبول کند
وی خاطرنشان کرد: خیلیها به من میگویند: «خوش به سعادتت، تو به عنوان همسر یک جانباز، بهشتی هستی» اما من نظرم این نیست، همه میتوانند جواهر داشته باشند اما مراقب و نگهداری از آن جواهر مهم است. من باید طوری از همسر جانبازم مراقبت کنم که خدا قبول کند، برای همین همیشه در اوج رنجها و سختیها از خودش تقاضای کمک میکنم.
این همسر صبور با اشاره به اینکه در چند سال اخیر درد و رنج همسرش بسیار شدت پیدا کرده است، گفت: گاهی نیمه شبها به سختی تخت خود را ترک میکند و به اتاق دیگر میرود تا نالههای حاکی از دردش، من را بیدار نکند و بتوانم کمی بخوابم. ما سالهاست که برای آرام کردن دردهای او از ماساژور دستی استفاده میکنیم. باید مدام جای ماساژور را روی بدن حاجآقا عوض کنیم تا دردشان کمتر شود. این تنها کاری است که از دستم برمیآید اما این روزها دستهایم دیگر توان سابق را ندارند. گاهی واقعاً از عهدهی بعضی کارها برنمیآیم، برای همین از خدا کمک میخواهم.

رنجبر ادامه داد: وقتی درد حاجآقا شروع میشود، به همه ما سخت میگذرد، حتی به پسر کوچکم. گاهی با همان قد و وزن کمش روی کمر حاجآقا راه میرود تا شاید کمی دردشان آرام شود، اما ایشان هیچ حسی ندارند و میگویند: «دردم ساکت نمیشود، با یک چوب به بدنم ضربه بزنید تا شاید درد را کمتر حس کنم». پزشکها هم هنوز علت درد را بهدرستی نمیدانند. فیزیوتراپی و کاردرمانی زیاد رفتهایم، اوزونتراپی و آزادسازی اعصاب هم انجام دادهایم اما هیچ نتیجهای نداشته است. به خاطر این شرایط، حاجآقا دیگر جایی غیر از منزل نمیروند.
خدا قسمت کرد که در خدمت یک جانباز باشم
وی با تاکید به اینکه در طول این ۳۵ سال زندگی، حتی یکبار هم در همسر خود اثری از پشیمانی ندیده، خاطرنشان کرد: هیچوقت نگفتند « نمیرفتم به جبهه نمیرفتم»، همیشه میگویند: «قسمت نشد که شهید شوم.» من هم در جواب میگویم: «قسمت بود من که در خدمت شما باشم».گاهی که از شدت درد و فشار عصبی خسته میشوند، از من گلایه میکنند، من سکوت میکنم و به اتاق دیگر میروم تا آرام شوند. بعد که حالشان بهتر شد، برایشان میوه یا چیزهایی که دوست دارند میبرم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
این همسر جانباز افزود: من خیلی صبور نیستم اما درک میکنم که کسی که زیر فشار درد است، حتی حوصله خودش را هم ندارد، چه برسد به دیگران. با این حال من عاشق آقا سید هستم، خیلی دوستشان دارم. بدون ایشان نمیتوانم دوام بیاورم. بارها پسرم گفته « برایت بلیط بگیرم، دو روز برو کربلا و برگرد» اما من طاقت ندارم. حتی خانه مادرم هم نمیروم. اگر هم بگویم جایی میخواهم بروم، سریع میگویند: «نرو، بنشین کنار من». مادرم همیشه میگوید: «اگر تو عاشق حاجآقا نبودی، حتی یک لحظه هم دوام نمیآوردی».
رنجبر با تاکید به اینکه با همه سختیها، حاجآقا از جانبازان عالیرتبهاند، خاطرنشان کرد: خیلی از جانبازان دیگر که آسیبهای شدیدی از جمله مشکلات اعصاب و روان دارند، مشکلات پیچیدهتری دارند. بعضی از همسران آنها به خاطر پرستاری سخت و همیشگی، دچار دردهای عضلانی و فشارهای عصبی شدهاند. فرزندانشان هم از این شرایط آسیب میبینند و استرس زیادی را تحمل میکنند.
وی ادامه داد: خیلیها میگویند خوش به حال بچههای جانبازان که سهمیه دارند، اما نمیدانند که در خانه ما آسایشی نیست. این بچهها خیلی وقتها باید نیمه شبها بیدار باشند تا اگر مشکلی پیش آمد، کمک کنند. استرس همیشه با ماست. وقتی کسی میگوید «خوش به حال شما»، واقعاً مثل تیری به قلب ما میخورد. کاش همه بیایند و از نزدیک زندگی ما را ببینند تا بدانند که چه رنجهایی جریان دارد.

خیلی وقتها مشکلاتمان حل نشده باقی میماند
همسر جانباز خلیلی با تاکید به این موضوع که ما از کسی توقعی نداریم، افزود: تعداد جانبازان کم نیست و طبیعی است که نتوانند به همه برسند. قدیمها خیلی بهتر بود، امکانات بیشتری برای نگهداری و پرستاری در اختیار ما قرار میگرفت ولی امروز دیگر مثل آن وقتها نیست. الان همهچیز تعطیل شده و خیلی وقتها مشکلاتمان حل نشده باقی میماند.
وی افزود: من خصلتی دارم که باعث شد وارد این مسیر شوم، آن هم روحیه مادرانهام است. سال ۹۶ رفتم برای گرفتن لیسانس. چون سوم راهنمایی ازدواج کرده بودم و بعد از تولد فرزند دوم، دیپلم گرفتم. در دانشگاه حس میکردم همه بچهها مثل فرزندانم هستند. همیشه خوبیهایشان را میدیدم و بدیهایشان را نادیده میگرفتم. به جز حاجآقا که عشق من است، نسبت به همه حس دلسوزی دارم. اگر کسی را ناراحت کنم، عذاب وجدان میگیرم تا حدی که نمیتوانم بخوابم تا عذرخواهی کنم. اینطوری آرام میشوم، چون اول از همه لطفش به خودم برمیگردد.
هریک از اعضای خانواده که مشکلی داشته باشند را، من آرام میکنم
رنجبر بیان کرد: نمیخواهم از خودم تعریف کنم اما روحیهام همیشه قوی بوده است. هر کدام از اعضای خانوادهام که مشکلی داشته باشند، من آرام میکنم. حتی نوهام که سرطان دارد و خیلی تحت فشار است، سعی میکنم به او هم آرامش بدهم و امید را در دلش زنده نگه دارم. آقاسید، هم خیلی مقتدرند و هم خیلی مهربان. همیشه میگویند: «آخرش هم تو برای من میمانی». زندگی دو روی یک سکه است؛ هم تلخی دارد و هم مهربانی؛ مهم نگرش ما به زندگی است.
وی ادامه داد: انشاءالله که همه ظهور امام زمان (عج) را ببینیم، اسرائیل نابود شود و شادی مردم غزه را نظارهگر شویم. سربلندی اسلام روزافزون باشد و خدا به رهبر عزیزمان طول عمر باعزت بدهد. اگر او بالای سر ما نبود، ما هیچ بودیم.
انتهای پیام


نظرات