به گزارش ایسنا به نقل از خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ پیش از ورود به بحثهای محتوایی کتاب، بد نیست کمی از خودتان برای مخاطبان ما بگویید. صادق جلالی کیست و مسیر او تا رسیدن به نگارش «همهجا همینطور است» چگونه طی شد؟
در واقع بنده «به اختصار، صادق جلالی شناخته میشوم، و نام کامل من سید محمد صادق فرد جلالی است.» حوزه کاری بنده از نویسندگی بسیار دور است و من به نویسندگی صرفا به عنوان یک علاقه ذاتی و حرفهای نگاه میکنم. در باب شروع نگارش این کتاب هم مسیر من از علاقه به انسان آغاز شد؛ نه فقط انسان بهعنوان موضوعی فلسفی، بلکه بهعنوان موجودی پر از تضاد، احساس، و میل به درک شدن.
سالهاست میان مطالعهی روانشناسی، فلسفه و ادبیات در رفت و آمدم و تلاش میکنم پلی بسازم میان اندیشه و تجربهی زیستهی انسان امروز.
نوشتن برای من نه شغل است و نه صرفاً هنر، بلکه راهیست برای گفتوگو با خود و جهان.
کتاب «همهجا همینطور است» نتیجهی همین گفتوگوست؛ تلاشی برای نشان دادن اینکه انسان، در هر جای جهان، در اصل یک صدا دارد؛ صدای جستوجوی معنا.
مراسم رونمایی کتاب «همهجا همینطور است» با استقبال گستردهی مخاطبان برگزار شد، که شاید نشانهی همدلی مردم با جهانبینی کتاب باشد. شما این استقبال را چگونه تفسیر میکنید و چه معنایی برایتان داشت؟
برای من آن روز فقط یک مراسم نبود؛ نوعی گفتوگو بود میان من و کسانی که جهان کتاب را لمس کرده بودند.
استقبال مردم، برایم تأیید نبود، بلکه نشانهای از نیاز مشترک ما به فهمیدنِ یکدیگر بود.
احساس کردم آدمها دلشان تنگ شده برای شنیدن حرفهایی که از جنسِ «ما»ست، نه «من».
آن روز فهمیدم کتاب اگر با صداقت نوشته شود، راهش را خودش پیدا میکند؛ از دل نویسنده تا دل خواننده، بیهیاهو اما عمیق.

ایدهی اولیهی کتاب «همهجا همینطور است» از کجا شکل گرفت؟
ایده از یک مشاهده ساده شروع شد؛ از اینکه هر جا میرفتم، آدمها را با دغدغههایی میدیدم که در ظاهر متفاوتاند اما در عمق، شبیه هم.
فهمیدم که انسان، صرفنظر از فرهنگ و جغرافیا، با ترسها، امیدها و عشقهای مشترکی زندگی میکند.
کتاب از دل همین نگاه زاده شد؛ از میل به گفتنِ اینکه «ما، بیش از آنکه متفاوت باشیم، به هم شبیهایم.»
در عنوان کتاب نوعی سادگی و در عین حال عمق دیده میشود. چرا این نام را انتخاب کردید؟
میخواستم عنوانی انتخاب کنم که در نگاه اول عادی باشد اما وقتی معنا را لمس میکنی، به عمق برسی.
«همهجا همینطور است» جملهای است که میتواند هم گلایه باشد، هم پذیرش، هم آرامش.
برای من این عنوان نمادِ تکرارِ انسان است؛ تکرارِ احساساتی که در هر گوشهی جهان جاریاند.
به نظر میرسد کتاب شما نگاهی انسانی به شباهتهای میان آدمها دارد. این نگاه از کجا در شما ریشه گرفته؟
این نگاه از سالها گفتوگو با آدمها در من شکل گرفت. فهمیدم هر کسی، پشت ظاهر متفاوتش، زخمی، آرزویی یا دلتنگی شبیه دیگری دارد.
به نظرم انسان بودن یعنی همین تکرارِ احساسها در چهرههای گوناگون.
باور دارم اگر آدمها بیشتر به شباهتهای درونیشان فکر کنند، فاصلهها کمتر میشود.
اگر بخواهید در یک جمله، پیام اصلی کتاب را برای کسی که هنوز نخوانده بگوید، آن جمله چیست؟
شاید این: «هر کجا که باشی، آدمها در نهایت شبیهِ تو فکر میکنند، شبیهِ تو احساس میکنند، و شبیهِ تو دلتنگاند.»
در مسیر نگارش کتاب، سختترین بخش برایتان چه بود؟
سختترین بخش، نوشتن از احساساتی بود که خودم هم هنوز درگیرشان بودم.
نویسنده باید دردی را بنویسد که از آن عبور کرده، نه در آن غرق مانده.
و گاهی فاصله گرفتن از آنچه هنوز در تو زنده است، دشوارترین کار دنیاست.
فکر میکنید این کتاب چه تأثیری بر خوانندهاش میگذارد یا قرار است بگذارد؟
امید دارم خواننده بعد از بستن کتاب، نگاهش به آدمها نرمتر شود.
ما معمولاً دیگران را از بیرون قضاوت میکنیم، اما این کتاب تلاشی است برای دیدن از درون.
اگر حتی یک نفر بعد از خواندنش، مهربانتر با دیگری برخورد کند، مأموریتم انجام شده است.
و اما چه نظرات و نقدهایی در این مدت دریافت کردید و به نظر شما این اثر چقدر جای بهتر شدن دارد؟
بخش زیادی از بازخوردهایی که گرفتم، صادقانه و اندیشمندانه بودند. خوشبختانه بسیاری از مخاطبان با مفهوم اصلی کتاب — یعنی شباهتهای انسانی و درک متقابل — ارتباط عمیقی برقرار کردند، در عین حال نقدهایی هم به داستان و نوع روایت آن مطرح شد که کاملا درست و برای من بسیار ارزشمند بود.
و حتما سعی خواهم داشت تا در کتاب های بعدی این موارد را مد نظر قرار دهم.
بهنظرم هیچ اثری کامل نیست، بهخصوص وقتی یکی از اولین اثرهای نویسنده باشد.
من خودم باور دارم «همهجا همینطور است» آغازِ یک مسیر است، نه نقطهی پایان.
هنوز چیزهای زیادی هست که باید بیاموزم؛ از نثر و روایت گرفته تا عمقدادن به مفاهیم و شخصیتها.
نقد برای من نه تهدید است و نه ناراحتی، بلکه فرصتیست برای دیدن از زاویهای دیگر.
اگر کسی از بیرون بتواند چیزی را در نوشتهام ببیند که من ندیدهام، یعنی اثر زنده است و این، بزرگترین اتفاق برای هر نویسنده است.
امروز صادق جلالی به عنوان یکی از جوانترین نویسندگان تازهکار و موفق کشور شناخته میشود. این عنوان چه احساسی به شما میدهد؟
راستش، هر بار که این جمله را میشنوم، بیشتر از واژهی «موفق»، کلمهی «مسئولیت» در ذهنم پررنگ میشود.
برای من، موفقیت واژهای بیرونی نیست؛ چیزی نیست که جامعه بر ما بنویسد، بلکه احساسیست که باید از درون بجوشد.
اگر قرار است این عنوان معنایی داشته باشد، شاید در این باشد که بتوانم سهم کوچکی در بیدار نگهداشتن ذهن و دلِ آدمها داشته باشم.
من در آغازِ راه هستم، و هزاران موضوع وجود دارد که باید از بزرگان این مسیر بیاموزم.
راه نویسندگی مسیری بیانتهاست؛ هرچه جلوتر میروی، بیشتر میفهمی که آنچه میدانی قطره ای است در برابر آن چیزهایی که نمیدانی.
برای من، نوشتن نه برای دیده شدن، بلکه برای «دیدنِ بهتر» است.
برای صحبت پایانی، به نظرِ جناب صادق جلالی، در دنیای امروز نقش نویسنده چیست؟ آیا هنوز میتوان از او انتظار داشت بر مسیر انسان و جامعه اثر بگذارد، یا باید او را ناظری خاموش بر تحولات دانست؟
بهگمانم نویسنده دیگر قهرمانِ تحول نیست؛ او مأمور به ساختن نیست، بلکه مأمور به دیدن است.
نویسنده در جهان امروز، نه خطابهخوانِ تغییر، که تماشاگرِ هوشیارِ انسان است. کار او در غوغای اصلاح نیست، بلکه در خلوتِ واژهها و در جستوجوی حقیقتیست که اغلب از یاد رفته.
نویسنده از نظر من «معلم» نیست، بیشتر یک «یادآور» است.
او نمیخواهد چیزی بیاموزد، بلکه میکوشد آنچه در گوشهی ذهن انسان ویران یا فراموش شده است را بازآفرینی کند.
گاهی فقط با یادآوریِ یک حس، یک نگاه یا یک حقیقت ساده، میتواند انسان را به خودش برگرداند.
اگر نویسنده بتواند اندکی از این سکوت را بشکند و انسان را لحظهای به خویشتن خویش نزدیک کند، رسالتش را به تمامی انجام داده است.
انتهای رپرتاژ آگهی


نظرات