در این نمایشگاه که در فضایی بالغ بر ۲۰ هزار مترمربع، و ۲۰۰ غرفه از سراسر کشور برپا شده و امشب نیز به پایان میرسد، از دمنوشهای معطر بختیاری تا شیرینیهای کرمان، از غذاهای تازه پخته در سیاهچادرها تا پستههای سبز و طلاییِ کرمان، از هنر دستان هنرمندان صنایعدستی تا بازیهای بومی محلی و ساز و آواز و سنتهای آیینی تا هتلداری و صنعت گردشگری و مراکز خدمات درمانی وغرفههای دانشگاهی از دانشگاه اصفهان و جهاد دانشگاهی و انجمنهای فعال حوزه گردشگری همهوهمه در این فضا جمع شدند تا تصویر تمامی از ایران را در رنگ و طعم و هنر گوناگون به تصویر بکشند. اینجا، در کنار هم اقوام و سرزمینهای مختلف ایرانزمین در هم آمیختند؛ از زردکوه بختیاری تا خلیج همیشه فارس، از سهند و سبلان سرفراز، تا زایندهرود مهماننواز، از شمال تا جنوب از شرق تا غرب از ارس تا کارون همه یکجا آمدهاند تا یک ایران، با فرهنگها و هنرهای مختلف را در دل خود شکل دهند.
سیاهچادرها و آغاز قصه
در سمت چپ محوطه، زمانی که نگاهَم بر سیاهچادرهای برپا شده افتاد، لحظهای مکث کردم. سیاهچادرها همان جا، مثل قبیلهای کهن که از دل کوهستان پایین آمده باشد، در سکوتی پرهیبت ایستاده بودند؛ پارچههای سیاهشان چون بالهای کلاغهای افسونشده، زیر نسیمی آرام تکان میخورد.
از درونشان بوهای آشنا و دور به هوا برخاسته بود: بوی آش دوغ مثل مه صبحگاهی، تمام فضارا پرکرده بود، بوی نان تازه که داغ بود و بخار لطیفش همچون دست نوازشگری بر صورت مینشست.
زنی میانسال، با چارقدی که نقشهای رنگینش مانند گلهای یک باغ پنهان در تاریکی بود، با مهارتی مادرانه نانها را از تنور بیرون میکشید. صدای جلزولز خمیرهایی که به دیواره تنور میچسبیدند، برایم صدای تاریخ بود. صدای زنی که در همان نگاه اول حس کردم سالهاست با گرمای آتش و سرمای این سرزمین گفتوگو کرده است.
کنارش مردی ترکمن با قبای قرمزرنگ و چشمانی آرام ایستاده بود. گفتم: این آش دوغ، آدم را برمیگرداند به شبهای دامنه کوه. لبخند زد، لبخندی آرام و بیشتاب و گفت: وقتی غذا از دل کوچ بیاید، دلِ آدم را سیر میکند، نه شکمش را. چنان با اطمینان گفت که گویی این جمله را نسلهای پیش از او هم با همین لحن تکرار کردهاند.
نغمهها؛ نه رقص، نه جشن، بلکه نجواهای آبا و اجداد
در چند قدمی سیاهچادرها، صدای ساز بلند بود؛ نه شلوغ، نه هلهلهوار، بلکه باوقار و اصیل. دفنوازان حلقهای ساخته بودند؛ دستهایشان بالا و پایین میرفت و صدای دف مثل موج، گاه برمیخاست و گاه آرام میگرفت. در کنارشان سرنا و دهل غرفه بختیاری چنان نواخته میشد که انگار زمین زیر پای نوازندهها هم ریتم میگرفت. سرنا با همان صدای کشیده و آسمانیاش، مانند ضجه عاشقی بود که از فراسوی سالها، قصهای نیمهتمام را بازگو میکند. دهل، اما کوبشی بود بر قلب زمین؛ کوبشی که گویی میگفت: ما هنوز هستیم. هنوز نفس میکشیم. هنوز فرهنگمان بیدار است. در جای، جای این مکان از هر گوشه و کنار صدای موسیقی اقوام مختلف شنیده میشد.
صداها نه برای رقص، بلکه برای احضار خاطره بود؛ برای یادآوری. پیرمردی که در کنارم ایستاده بود، آهسته گفت: این سازها، آدم را میبرد تهِ تهِ تاریخ… جایی که آدمها ساده بودند و جهان هنوز از جنس نور بود.
درون سالنها؛ خیزاب رنگ و هنر
از محوطه که عبور کردم و به سالنها رسیدم، نخستین چیزی که دیدم انفجار رنگ بود. غرفههای صنایعدستی مثل باغی بودند که هزاردستان هنرمند، گلهایش را در طول سالها کاشتهاند.
در یک غرفه، گلیمهایی آویزان شده با رنگهایی چنان گرم که میتوانستی گرمای دستان بافندهشان را هنوز حس کنی. هر گلیم، گویی داستان زنی بود که تار و پودهایش را همان روزهایی بافته که کودکش خواب بوده؛ روزهایی که باد در لابهلای خانههای گلی زوزه میکشیده؛ روزهایی که جهان از بیرون کوچک و از درون بزرگ بود.

کنار دار گلیمبافی، پیرزنی با چادر سفید نخنما نشسته بود. گفتم: خانمجان، این نقشها را از کجا الهام میگیرید؟ نگاهش آرام و پخته بود. گفت: اینها را ما الهام نمیگیریم، اینها الهامِ ما را میگیرند… نقشها، از دلِ ما میآیند، از خوابهایمان، از خاطره زنانی که قبل ما بودهاند.
خوراکیها؛ حافظه جمعی یک ملت
به سمت غرفههای خوراکی و سوغات رفتم، هوا دیگر بوی خاک نمیداد؛ بوی زعفران، زیره، هل، شیرینی، مربا و نان میداد.
در یکی از غرفهها، بانویی جوان گزهای اصفهانی را میچید. گزها سفید بودند، مثل گلولههای کوچک برف زمستانی که در سینی خاکستری زمین آرمیدهاند. بانو با لبخندی گرم گفت: گز، شیرینی نیست، دلبستگی است. هرکس به اصفهان میآید، تکهای از دلش را در این طعم جا میگذارد.
در غرفهای دیگر، پستههای کرمان، انگار با غروری سبز و طلایی نگاه میکردند. در آن یکی گوشه، شیرینیهای نخودچی مثل دانههای خاطرات نوروزی بودند. وراکیها همه فقط طعم نداشتند؛ هرکدام قصهای داشتند.
در دل جهان مدرن؛ غرفههای هتلداری
وقتی قدم به بخش هتلداری گذاشتم، جهان ناگهان تغییر کرد. نور بیشتر بود، چیدمانها شکیلتر، لباسها رسمیتر، فضا مدرنتر.
هتلداران، با کتوشلوارهای اتوکشیدهشان و لبخندهایی حسابشده، در حال معرفی امکاناتشان بودند. انگار اینجا مرز باریک میان سنت و مدرنیته بود؛ جایی که مهماننوازی قدیمی ایرانی با آینه و سنگ مرمر و سیستمهای هوشمند گرهخورده بود.
آقای شریفی، صاحب یکی از هتلهای نامآشنای خرمشهر میگوید: هتلِ خوب، فقط اتاق نیست؛ باید حس خانه بدهد. ما همه چیز را بافرهنگ ایرانی میآمیزیم؛ مهمان اگر از در وارد شد، باید بوی تاریخ را حس کند… نه بوی تکنولوژی.
در این بخش، هتلهای اصفهان و دیگر اعضای جامعه هتلداران استان اصفهان با حضور خود در این نمایشگاه، خدمات خود را معرفی میکردند. اینجا، میشد نگاه مدرن به هتلداری و مهماننوازی سنتی ایرانی را در کنار هم دید؛ جایی که هتلها نهتنها بهعنوان محل اقامت، بلکه بهعنوان تجربهای از فرهنگ، تاریخ و هنر ایرانی به مهمانان خود عرضه میشدند.
کمپرها و آفرود؛ بیمرزیِ سفر
در بخشی دیگر، جهان شکل دیگری داشت؛ بوی لاستیک نو، فلز صیقلی، ابزارهای سفر و ماشینهایی که حجمی از قدرت را در خود حمل میکردند. اینجا انگار دنیای مردانی بود که روحشان در جادهها نفس میکشد و خوابشان در صدای باد و شن تعبیر میشود. کمپرها مثل خانههایی بودند که چرخ داشتند؛ خانههایی که مرز نمیشناسند.
جوانی که در کنار یکی از این کمپرها ایستاده بود، میگفت: سفر یعنی اینکه ندانی امشب کجا میخوابی. زیباییاش همین است. کمپر ما را میبرد تا لبِ مرزِ خیال…

در این بخش از نمایشگاه، با نمایش انواع کمپرها و تجهیزات آفرود، کسانی که به دنبال سفری متفاوت و بیمرز هستند، میتوانستند از نزدیک تجربه سفرهای جادهای و طبیعتگردی را ببینند. این غرفهها فضایی را به نمایش گذاشتند که نشان میدهد سفر نهتنها یک حرکت فیزیکی است، بلکه پیوندی است با آزادی، کشف ناشناختهها و رهایی از محدودیتها.
کارگاهها؛ قلب تپنده هنر
در بخش کارگاهها، صدای ریز برخورد قلم روی مس، با صدای زمزمه هنرمندان آمیخته بود. آنجا هنر زنده بود؛ نه پشت ویترین، بلکه زیر نور زرد لامپی که سایهها را کوتاه و بلند میکرد. هنرمندی جوان با موهای کمی پریشان، در حال قلمزنی روی بشقابی مسی بود. میپرسم: خسته نمیشوی؟ نگاهی میکند که هم خستگی در آن بود و هم شوق. خستگی مال جاییست که آدم دلش در کار نیست. ما در هر ضربه، یک قسمت از جانمان را خرج میکنیم.
این کارگاهها نهتنها نشاندهنده هنرهای دستی و صنایعدستی ایرانی بود، بلکه قلب تپندهای از زندگی و فرهنگ ایرانی را به نمایش میگذاشت؛ جایی که هنر و صنعت درهمآمیخته و هر ضربه قلم، هر بافته و هر رنگی گویی داستانی هزارساله از تاریخ و فرهنگ این سرزمین را تعریف میکرد.
هنرهای دستی اصفهان: رنگهای جاودانه در دل فلز و چوب
غرفه زیبای کهن اصفهان و خانم تربتیان، همچون باغی سرشار از زیبایی و هنر است. رنگهای آبی لاجوردی و طلایی میناکاری، چون شعرهایی بیکلام بر سطح فلزات میرقصند و روح تاریخ ایران را زنده میکنند. هر ضربه قلم، نهتنها رنگی بر ظرف مینهد، بلکه حکایتی از دقت، صبر و هنر دست انسان را روایت میکند.
خانم تربتیان میگوید: هر قطعهای که میسازم، جزئی از روح این سرزمین است. وقتی رنگها را روی فلز میزنم، گویی تاریخ را در دستانم حس میکنم. در دستان او، هنر ایرانی نهتنها بهطور فنی به کمال میرسد، بلکه با هر اثر، دنیای زیبایی و فرهنگ سرزمینش را زنده میکند. این نمایشگاه برای من بیشتر از یک نمایش است؛ اینجا جایی است برای به اشتراک گذاشتن احساسات و داستانهای نهفته در هر رنگ و نقش.
این نمایشگاه برای خانم تربتیان تنها جایی برای نمایش آثار نیست، بلکه مکانی است برای انتقال احساسی عمیق، جایی که هر رنگ و نقش، یادآور زیباییها و روح اصیل ایرانی است.
غرفههای خارجی؛ آمیختگی فرهنگها
اما در میان همه اینها، آنچه برایم رنگی دیگر داشت، حضور مهمانان خارجی بود؛ بهویژه غرفههای کره جنوبی و اندونزی و کویت.
در غرفه کره، مردی میانسال ایستاده بود؛ بلندقد، مرتب، با چهرهای آرام که شبیه نقاشیهای مینیاتوری شرق دور بود. وقتی نزدیک رفتم، نخستین چیزی که نگاهم را گرفت، کراواتش بود.
کراواتی به رنگ آبی لاجوردی، اما با طرحهایی به رنگ طلایی… دقیقتر که نگاه کردم، حیرت کردم؛ نقش روی کراوات، نوعی خط شکسته بود؛ خطی که بیشباهت به نستعلیق ایرانی نبود. انگار روی آن پارچه باریک، تکهای از روح هنر ایرانی نشسته باشد؛ تکهای که از میان مرزها گذشته و بر سینه مردی نشسته که از آن سرِ دنیا آمده است.
وقتی از او میپرسم چرا چنین نقشهایی انتخاب کرده، میگوید: ایران، کشورِ خط و هنر است… هنر شما در نوشتههایتان نفس میکشد. خواستم احترام بگذارم. این خط، پلیست بین دل من و فرهنگ شما.

حرفهایش چنان آرام و دقیق بود که احساس کردم این مرد بیش از بسیاری از ما، مفهوم «ایران» را از درون لمس کرده است.
بانوی اندونزی؛ آمیزهای از باتیک جنوب شرق آسیا و قلقدوزی اصفهان
چند قدم آنطرفتر، در غرفه اندونزی، بانویی جوان ایستاده بود؛ چهرهاش گرم، چشمانش تیره و عمیق، و لباسی بر تن داشت که برایم شگفتانگیز بود.
لباس سنتی اندونزیایی بود، با رگههایی از طرحهای قلمکار… ، اما روی شانههایش، یقه و آستینها باتیک هایی داشت که بیشباهت به نقش قلمکار اصفهان نبود؛ گلهای ریز طلایی و نقرهای که انگار بر تاروپود لباسی از آنسوی آبها نشسته بودند تا دو فرهنگ را به هم پیوند دهند.
وقتی پرسیدم چرا چنین تلفیقی را انتخاب کرده، میگوید: فرهنگها وقتی دست هم را میگیرند، زیباتر میشوند. این لباس، دو وطن دارد؛ اندونزی و ایران.
چنان با غرور و نرمی گفت که انگار جایی در دلش، برای ایران اتاقی ساخته باشد.
غروب نمایشگاه؛ پایان یک سفر و آغاز دلتنگی
وقتی از سالن بیرون آمدم، غروب آرامآرام از لابهلای غبار پاییزی و آلودگی هوا به چشم میخورد. نور نارنجی خورشید، سایه سیاهچادرها را کشیدهتر کرده بود. صدای دف هنوز میآمد، اما آرامتر، دورتر، شبیه تپش قلب مادری که فرزندش را خوابانده باشد.
هر قدم که دور میشدم، صدای سرنا همچون نخی باریک میان هوا کشیده میشد و کمکم در غبار حل میگشت. بوی نان هنوز در هوا بود، بویی که آدم را دنبال خودش میکشید، بویی که میخواست بگوید: تو از دل ما گذشتی؛ اما ما هنوز در دل تو میمانیم.
در آن لحظه فهمیدم نمایشگاه تمام نشده است؛ این سفر تازه آغاز شده بود، سفری که نه در جادهها، بلکه در دل آدم ادامه پیدا میکند؛ سفری از سیاهچادر تا کراوات کرهای، از آش دوغ تا نقش باتیک اندونزی، از گلیم تا کمپر، از دهل تا صدای آرام سفال؛ سفری که مثل ایران، پهن دامن، بیمرز و جاودانه است.
انتهای پیام


نظرات