اهالی «دوگیجان» میشناسندش و برایش حرمت قائلاند. اگر گذرت به «مرند» افتاد، 20 کیلومتر به سمت شرق برو و وقتی به ارتفاعات سرسبز «دوگیجان» رسیدی، سراغ خانهاش را بگیر. او عصرها که میشود، روی گونی کوچکی که جلوی در خانه پهن کرده، مینشیند. انقدر مینشیند و به دوردست نگاه میکند تا یک همصحبت از راه برسد... او حتما با چای و پنیری که خودش درست کرده، از تو پذیرایی خواهد کرد.
خاله خدیجه یکی از اهالی روستای 300 نفره «دوگیجان» است. او تنهای تنهاست. وقتی خیلی کوچک بوده، او را به مردی میدهند که قبلا یکبار ازدواج کرده و 3 پسر و یک دختر داشته است. خدیجه 20 سال با آنها زندگی میکند تا اینکه شوهرش میمیرد و بچهها همه به مرند و تبریز کوچ میکنند. او اما همچنان به ماندن و زندگی در روستا اصرار میکند و حاضر هم نمیشود که لباسهای اصیل و محلیاش را با هیچ لباس دیگری عوض کند.
از شوهرش یک تکه زمین مانده و چند راس گوسفند. گوسفندها را به چوپانهای روستا اجاره میدهد که خرج زندگیاش در بیاید. میگویند، محال است که لبخند با لبهایش قهر کند اما در دلش غوغاست؛ غوغای تنهایی.
خاله خدیجه فقط دو بار دنیای خارج از «دوگیجان» را دیده است. او در همه زندگیاش فقط یکبار مشهد رفته و چند سال پیش هم فرزندخواندههایش او را بردهاند، کربلا برای پابوسی امام حسین (ع).
خاله خدیجه هیچ حساب بانکی ندارد، برای همین هم از دولت یارانه نمیگیرد. یعنی او اصلا نمیداند که چیزی به اسم «یارانه» وجود دارد؛ چون در خانهاش رادیو و تلویزیون نیست. تنها سرگرمیاش این است، عصرها یک گونی پهن کند، جلوی در خانه و منتظر بنشیند تا یکی از زنان ده همصحبتش شوند.
وقتی اهالی ده برایش مواد غذایی و ... میبرند، بدجوری دلخور میشود و اصلا غرورش اجازه نمیدهد که کسی به تنهاییاش ترحم کند. او نیازمند نیست؛ فقط تنهاست.
وقتی یک عکاس محلی هفته گذشته آخرین عکس او را در خانهاش ثبت میکند، خاله خدیجه زل میزند به مانیتور دوربین و سر حسرت تکان میدهد. انگار که محو چینهای صورتش شده باشد. یک دفعه میگوید: «یادم نمیاد که چند سالمه. اما میدونم، دیگه وقتش رسیده. این عکس آخری که ازم گرفتی به دستم نمیرسه. میدونم؛ رفتنیام...»
این دو عکس به فاصله 6 سال توسط مهران چراغچی (عکاس آزاد) در روستای «دوگیجان» ثبت شدهاند.
انتهای پیام
نظرات