به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتوگوی «جوان» با خانواده شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان شهیدان رضا مداح و شهیدمهدی علوی از شهدای فراجا است که در ادامه میخوانید: عزیز از دست دادند، دلشان سوخت، داغ به دلهایشان نشست، اما با اهل خانهشان که همکلام میشویم، همه از عشق به حاج قاسم میگویند، از روزهای بعد از شهادت سردار... از گلزار شهدایی میگویند که در ۱۳ دی ماه، رنگ و عطر کربلا داشت. خواهر شهیدرضا مداح هیچگاه آن جمله برادر را از یاد نخواهد برد: «خواهر! بیا کرمان، اینجا شبیه کربلا شده است.» یا آن جمله شهید مهدی علوی که در سال ۱۴۰۱ در مراسم تأمین امنیت زوار حاج قاسم به خبرنگار گفته بود: «آرزوی من این است که همانند سردار دلها به عاقبت شهادت برسم و در این مسیر جان خود را فدا کنم.» برای آشنایی با شهید مهدی علوی با برادرش سعید علوی همراه شدیم و برای مرور زندگی تا شهادت رضا مداح نیز با پدرش دادخدا مداح همکلام شدیم.
همیشه دستبوس من و مادرش بود
تعلق خاطر زیادی بین رضا و پدرش دادخدا مداح وجود دارد. آنقدر که این وابستگی زیاد بینشان گذر روزهای بعد از شهادت رضا را برای او و خانواده سخت کرده است. دادخدا مداح از خانوادهاش و از خلقیات رضا میگوید: «من چهار فرزند دارم، دو دختر و دو پسر. رضا دومین فرزند و اولین پسر خانواده بود. او ۳۵ سال داشت و به تازگی نامزد کرده و قرار بود خیلی زود مراسم عقدشان برگزار شود. اگر بخواهم در یک جمله از پسرم برای شما روایت کنم باید بگویم که فکر نمیکنم دیگر، چون رضا، در میان بستگان و درجمع خانواده تکرار شود. رضا نه تنها یک فرزند که به وقت نیاز یک دوست و رفیق میشد، به وقت همیاری، یار عزیزم و به وقت مشاوره بهترین مشاورم بود.
بعد از شهادت رضا هر کس که با من برخورد میکند و مرا میبیند از شاخصههای اخلاقی رضا و جاذبههای او میگوید. کسی از او دافعه ندید. من یار خود را از دست دادم. او از زمانی که نوجوان ۱۳ ساله بود همراهم شد. هر وقت در خانه کاری پیش میآمد و رضا منزل بود خودش پیشقدم میشد. اصلاً به من و مادرش اجازه نمیداد کاری انجام دهیم و همه کارها را به شوق خدمت به والدینش انجام میداد. میگفت شما زحمات خودتان را کشیدهاید و حالا نوبت من است که دستتان را بگیرم. او دست من و مادرش را به بهانههای مختلف میبوسید. هرکاری داشتم خودش را در لحظه میرساند. اگر بیمار بودم تا آخرین لحظه کنار من میماند تا خوب شوم. تا کامل سلامتیام را به دست نمیآوردم او مرا رها نمیکرد و نمیرفت. در ایام کرونا که من و همسرم کرونا گرفته بودیم، رضا تمام وقتش را با من و مادرش سپری و از من و مادرش پرستاری کرد. هر چه به او گفتم پسرم از ما باید فاصله بگیری، خدایی نکرده خودت هم کرونا میگیری و گرفتار میشوی، اصلاً نمیپذیرفت. او ما را قرنطینه کرد و تا آخرین روز با اینکه خودش هم به کرونا مبتلا شد، از ما نگهداری کرد.»
در کربلا مرا روی دوشش میبرد
او در ادامه میگوید: «رضا از زمانی که خودش را شناخت روی حرفهای من حرفی نزد. مطیع والدینش بود. هیچگاه اعتراضی از او نشنیدم حتی اگر حرف من درست نبود در آن لحظه به خاطر آرامشم چشم میگفت. گاهی میگویم کاش از او برخورد و رفتار بدی میدیدم، اما هیچ حرکت یا رفتار نابجا از او ندیدم. چهار سال پیش در خانه نشسته بودم و داشتم پیادهروی اربعین را تماشا میکردم. همان لحظه رضا تماس گرفت و گفت چطوری؟! گفتم هیچ! خیلی دوست دارم کربلا بروم، اما مریض احوالم. رضا گفت پدر جان پاسپورتت را گرفتهای؟ گفتم بله. گفت بابا! بیا کرمان. یک روزه ویزای مرا گرفت و من را با خود به کربلا برد. وقتی رسیدیم، پیاده به سمت حرم آقا رفتیم. زمانهایی دست مرا میگرفت و وقتهایی روی دوشش میگذاشت. غم امروز من از نبودن چنین فرزندی است.»
ساخت حسینیه
رضا همیشه خیلی مرتب و شیک سر کارش حاضر میشد. هر روز که میخواست سر کار برود، دوش میگرفت، لباسهای اتو کشیده و مرتب میپوشید. میگفت من نماینده نیروی انتظامیام که با مردم برخورد دارم، باید همیشه مرتب باشم. پسرم ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشت. یک روز قرار شد ضریح امامزاده شهرمان را از اصفهان بیاوریم. آن روزها رضا ۱۸ سال داشت. از من خواستند و من هم با رغبت همراه گروه به عنوان راننده رفتم. رضا هم همراه من آمد. ما رفتیم و در مسیر برگشت از اصفهان به کرمان، رضا به هر شهری میرسیدیم با شوقی وصف ناشدنی پیشتر میرفت و برای ضریح تبلیغات میکرد تا مردم به استقبال ضریح امامزاده بیایند. آنقدر فعالیت کرد تا ما توانستیم الحمدلله امامزاده را بین مردم به خوبی تبلیغ و اطلاعرسانی کنیم. در مسائل مذهبی هم پیشگام بود. در ساخت حسینیه محله خودمان شبانهروز کار میکرد. تاسوعا و عاشورا هر جا که بود خودش را به روستا میرساند.
همه زندگی و همراهیام با رضا خاطره است. سه ماه قبل از شهادتش آمد و به من گفت بابا میخواهم شما و مادر را شمال ببرم. میدانستم این سفر را با همه مشغلههایی که دارد، به خاطر من و مادرش برنامهریزی و با خواهرهایش هماهنگ کرده است و... مادرش گفت من دیسک کمر دارم و نمیتوانم. او هم گفت اگر شما نیایی من هم نمیروم. با اصرار و ذوقی که از رضا دیدیم ما هم همراهیاش کردیم. او ما را به استان گیلان و مازندران برد. در مسیر اجازه نداد ما سختی بکشیم و کمبودی حس کنیم. خیلی به ما خوش گذشت.
سردار به او گفت خسته نباشی!
پدر شهید در ادامه میگوید: «رضا در یک خانواده نظامی رشد کرد. عشق به وطن در وجود ما همیشگی بوده و هست. پدرم و من نظامی بودیم. بعد از ما، رضا در این مسیر قرار گرفت و راه ما را ادامه داد. او با علاقه شخصی لباس نظام را به تن کرد. رضا از زمانی که حاج قاسم به شهادت رسید تا روزی که خودش هم به افتخار شهادت رسید، در مأموریتهای ویژه در گلزار شهدای کرمان حضور داشت. با عشق خاصی این مأموریتها را انجام میداد. حاج قاسم را دوست داشت، برای شهادتش خیلی غصه خورد. در همه این چهار سال هم زیاد گلزار شهدا میرفت. برای حفاظت آنجا هم خیلی زحمت کشید.
او قبل از شهادت در یکی از مأموریتهای سال ۱۳۹۵ در درگیری با اشرار در زهکلوت کرمان مجروح شد و به مقام جانبازی رسید. یکی از صحنههایی که در آن حماسه آفرینی کرد هم همان روزی بود که جانباز شد. او به تنهایی کاروان اشرار را متوقف کرده بود. دغدغه رضا امنیت کشور بود، همیشه در هر حوزهای که میتوانست برای مردم مفید باشد وارد میشد و در آن فعال بود.
در ایام فاطمیه به خانهاش رفتیم، دیر کرد، حدود ساعت یک شب آمد. سرد بود، از سرما صورتش سیاه شده بود. گفتم کجا بودی؟! گفت سردار سلیمانی اینجا بود، مسئول حفاظتش بودم. گفتم حتماً خستهای بیا استراحت کن، غذایی بخور. گفت سردار وقتی به من گفت خسته نباشی، خستگی از جانم رفت. آخر هم همانجا و کنار حاج قاسم شهید شد.»
هنوز چشم انتظارم که رضا برگردد
شنیدن خبر شهادت فرزند برای پدر دشوار است. او از آن لحظات تلخ با بغض و اشک یاد میکند و میگوید: «من و همسرم در همان ایام برای دیدار با دخترم به زاهدان رفته بودیم که با من تماس گرفتند و گفتند رضا مجروح شده است. اما وقتی به کرمان رسیدیم با خبر شهادتش مواجهه شدیم. از پشت به او ترکش اصابت کرده بود. قسمتش بود در جوار حاج قاسم شهید شود. خبر شهادت رضا برایم سخت بود، من جوان از دست داده بودم، اما میدانستم که این راه که ما آن را انتخاب کردهایم اسارت، جانبازی و شهادت دارد. در دوران دفاع مقدس و در روزهایی که در جبهه بودم، جوانان و رزمندگانی را دیدم که کنارم به شهادت رسیده بودند، اما شهادت رضا برایم سخت و تحمل این داغ دشوار بود. رضا برادر خوبی برای خواهرهایش بود. او ارتباط خوبی هم با برادرش داشت. پسرم بعد از شهادت رضا میگوید من همه زندگیام را از دست دادهام. من پدر از دست دادهام، پشت و پناهم را از دست دادهام. اگر چه چهار ماه از شهادتش میگذرد، اما من هنوز چشم انتظارم که رضا برگردد و امید دارم که او به خانه بیاید. همه زندگیام بعد از شهادت رضا تعطیل شده است. نبودنهای بعد از این ر ا هم نمیتوانم تصور کنم. شهادتش هنوز در باور من نیست. باور نمیکنم که تکه وجودم را در میان خاکهای گلزار شهدای بزنجان بافت به امانت سپردهام. رضا با خواهرش تماس گرفته و او را به گلزار دعوت کرده و به خواهرش گفته بود کرمان شبیه کربلا شده است.
حرف پایانی
پدر شهید در پایان میگوید: «آنهایی که حوادث تلخی، چون حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان را رقم میزنند، از خدا بیخبر هستند. به ما ضربه سختی زدند، داغ عزیز بر دل ما نشاندند، اما این را بدانند که این راه ادامه دارد و شهادت رضا هم خللی در اراده ما ایجاد نخواهد کرد. هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سالها لباس نظام بر تن داشتم و خدمت کردم، اما این عاقبت بخیری نصیب پسرم شد. وقتی پیکرش را در معراج شهدا دیدم، گفتم بابا جان از من سبقت گرفتی. همیشه از خدا میخواستم که پیشمرگت بشوم که نشد. رضا نظامی بود، لباسش کفنش بود، راهش را خودش انتخاب کرد، دلم میسوزد، اما میدانستم او بالاخره در راه اسلام و وطن شهید میشود و شهید شد. او را خدا انتخاب کرد، خدا خوبها را میبرد. از باقی فرزندانم هم راضیام. الحمدلله برای وجودشان همیشه خدا را شکر میکنم. اما خدا او را از بین اهل خانهام گلچین کرد.»
عامل به وصیتنامه شهدا بود
سخت است، اما همراهیمان میکند. هر چند جای خالی برادر دلش را به تنگ آورده است، اما مینشیند پای سؤالاتی که قرار بود از سیره و سبک زندگی شهید حکایت کند. سعید علوی برادر شهید میگوید: «برادرم مهدی متولد ۱۳۵۷ بود و زمان شهادت ۴۵ سال داشت. ما اهل شهرستان بافت استان کرمان هستیم. مهدی در خانوادهای مذهبی و سختکوش رشد و پرورش پیدا کرد. او در رشته کارشناسی ارشد کامپیوتر تحصیل کرد و وارد نظام شد. برادرم با افتخار انتخاب کرد تا در مسیر تأمین امنیت به مردمش خدمت کند. مهدی متأهل بود و از او دو فرزند پسر به یادگار مانده است. امیرعلی ۱۳ سال و امیرمحمد هشت سال دارد.»
روحیه جهادی مهدی
برادر شهید در ادامه میگوید: «برادرم فردی متدین، مذهبی و فداکار بود. همیشه سعی میکرد در حد توان گرهگشای مشکلات کسانی که به او مراجعه میکردند و از او درخواست کمک داشتند باشد. مهدی روحیه جهادی داشت. او بسیار در کارها از خودگذشتگی میکرد. روحیه جهادیاش در کار زبانزد همکاران و دوستانش بود. او تا پاسی از شب برای تأمین امنیت شهر در تلاش بود و ارادت زیادی به اهل بیت (ع) و ائمه اطهار (ع) داشت و در مراسمهای دینی و اجتماعی حضور داشت. همواره سعی میکرد الگوهای رفتاری خودش را طبق سیره اهل بیت (ع) پیادهسازی کند. او سبک زندگیاش را بر حسب شناختی که از سبک زندگی شهدا داشت پایهریزی کرده بود. مهدی آنقدر به کشور و نظام جمهوری اسلامی علاقه داشت که خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب کرد. با وجود شغلهایی که میتوانست برای خود انتخاب کند و با وجود مشکلات این حرفه، اما این مسیر خدمت را برگزید و با ذوق امور محوله و مأموریتهایش را انجام میداد. زمان برایش معنا نداشت و با نگاه جهادی کارهایش را پیگیری میکرد. سادهزیست بود و در کار خیر هم دست داشت و به اطرافیان سفارش میکرد برای رفع حوایج نیازمندان تا آنجا که میتوانند با او همراهی کنند. ما آنطور که باید او را نشناختیم، لیاقتش شهادت بود. مهدی خودش را برای این روزها آماده کرده بود.»
دلسوخته مکتب
برادرانههایش به ارادتش به شهدا میرسد میگوید: «دلسوخته شهدا و مکتب آنها بود. برادرم مهدی نگاه ویژهای به وصیتنامه شهدا داشت. او کلید واژههای وصیتنامه و توصیههای شهدا را استخراج میکرد و در زندگی خودش آنها را مورد استفاده قرار میداد. معتقد بود که شهدا رفتند تا از اسلام و کشور دفاع کنند، رفتند تا ما بمانیم و حال وظیفه ماست که حافظ خون شهدا باشیم. دلبستگی خاصی به اهل بیت (ع) و خصوصاً به امام حسین (ع) داشت. با همه مشغلههایش در تاسوعا و عاشورای حسینی خودش را به مسجد روستایمان در زادگاهش میرساند. مهدی ۲۲ سال خالصانه و صادقانه خدمت کرد و در مأموریتها و مسئولیتهایی که بر عهده داشت توانست به خوبی انجام وظیفه کند. ارادت زیادی به خانواده و پدر و مادرش داشت. هر چند نبودنهای او در خانه برای خانوادهاش سخت بود، اما خانواده به دلیل دلبستگی به نظام همه این سختیها را با جان و دل پذیرفتند و همواره به برادرم توصیه میکردند وظایف و مأموریتهای محوله را به خوبی انجام دهد و دغدغه خانه را نداشته باشد. همین همراهی خانواده او برایش کافی بود که مهدی همه توجه و حواسش جمع کار باشد و الحمدلله موفقیتهای زیادی را در این مسیر به دست آورد. زمانی که برادرم خبر شهادت حاج قاسم را شنید بسیار ملتهب و غمگین شد، گویا عزیزترینش را از دست داده بود. او حاج قاسم را اسطوره مقاومت میخواند و علاقه زیادی به سردار سلیمانی داشت. برادرم آرزوی شهادت داشت. سال ۱۴۰۱ او در سومین سالروز شهادت سیدالشهدای مقاومت حضور و تأمین امنیت زائران را بر عهده داشت. مهدی در همان سال در این مراسم در مصاحبهای که با یک خبرنگار داشت اذعان کرده بود آرزوی من این است که همانند سردار دلها به شهادت برسم و در این مسیر جان خود را فدا کنم؛ و چه خوب حاج قاسم آمین گوی دعای برادرم شد و او خیلی زود به این خواسته قلبیاش رسید. حالا که به شهادت و عاقبت بخیری برادرم فکر میکنم با خود میگویم به حق اجر مجاهدتها و دستمزد زحماتی که این سالها برای تأمین امنیت کشور و حفاظت از دین خودش کشید را به بهترین شکل دریافت کرد.»
خبری که باورکردنی نبود
روز ۱۳ دی ۱۴۰۲ مهدی علوی برای انجام مأموریت محوله در مسیر گلزار شهدای کرمان و برای تأمین امنیت زائران میان مردم حضور داشت و در حال انجام اقدامات کنترلی بود که در همان انفجار اول مورد اصابت ترکشهای عامل انتحاری قرار گرفت و به شهادت رسید. خبر شهادت مهدی را یکی از همکاران به من داد، خبری که باورکردنی نبود، اما باید میپذیرفتیم، چون آرزوی خودش بود. باید میپذیرفتیم که شهادت هنر مردان خداست.
زهی خیال باطل...
برادر شهید در پایان به امنیت امروز کشور اشاره میکند و میگوید: بیتردید امنیت ایران اسلامی در پرتوی همت مردانی است که در گوشه گوشه این مرز و بوم با جانشان ایستاده و از میهن اسلامی دفاع میکنند. نیروهای خدوم و مخلص فراجا در گمنامی حافظ دستاوردهای نظام هستند. مسائل امنیتی و کار در این حوزه برای مهدی خیلی مهم و مقدس بود. همیشه میگفت اگر دغدغه امنیتی وجود نداشته باشد، مسائل اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی حل میشوند، بنابراین خودش را وقف این کار کرده بود و هر کاری که از دستش بر میآمد با دل و جان انجام میداد. دشمن خیال میکند با این اقدامات میتواند ما را از مسیر حاج قاسم شدن باز دارد. دشمن صهیونیستی گمان میکند میتواند با شهادت عزیزان ما را از شهدا جدا کند، زهی خیال باطل.
انتهای پیام
نظرات