مجموعه داستان «باغِ واژگون» شامل داستانهای کوتاهی با نامهای «حرف بزن میکاسا» (ارتباط یک پسر نوجوان با روستای آبا اجدادیاش و ناتوانیاش در همراهی با جامعه روستا)، «آستین سوم» (مردی که وسط کمرش یک دست سوم رشد میکند و مجبور است با آن دست سوم کنار بیاید)، «نگاه خیره تنتان» (مردی به روستای اجدادیاش برمیگردد و از طریق آیینی مرگبار با فضای باستانی روستا و ارتباطش با اساطیر و جهان کهن مواجه میشود)، «هیچ جز استخوان» (هواپیمایی سقوط کرده و تنها بازمانده این سقوط اسیر یک قبیله بدوی ناتوان از تولید صدا میشود)، «زورق زرین» (در شهری که آدمها برای بازگشت حافظهشان طبل میزنند، دندانپزشک خستهای با کمک حشرهای طلایی دنبال عشق گمشدهاش میگردد)، «نفی بلد» (داستان مردی که همسایههایش در مجتمع با دسیسه و توطئه واحدش را زیر قیمت میخرند و بیرونش میکنند و در فضایی شبیه آثار کافکا میگذرد)، «برخیا» (داستان زنی وسواسی که با سنگ پایش رابطهای وسواسگونه برقرار میکند و در تاروپود رابطه مسموم با مادرش و رابطهی ناکارآمد با شوهر و فرزندانش و بیگاری برای پدرش گرفتار شده) است.
به گزارش ایسنا، سروش چیتساز متولد سال ۱۳۵۷ در آبادان و کارشناس ارشد مهندسی هوافضا، داستاننویس و رماننویس است. از او تاکنون ۲ مجموعه داستان با نام نوبت سگها و بارش سفره ماهی به چاپ رسیده است. بیشتر داستانهای ۲ مجموعه سروش چیتساز در جشنوارههای داستانی مختلف حایز مقام اول شدهاند و در نهایت کتاب نوبت سگها نیز برگزیده اول دوره هفدهم و هجدهم جایزه مهرگان ادب شده است.
از سروش چیتساز در سال ۱۳۹۹ رمان «زل آفتاب» منتشر شد و در مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید. او همچنین در سریال «نوبت لیلی» نویسندگی کرده است.
تمام داستانهای «باغ واژگون» به نوعی نشاندهنده ارتباط جهان امروز با جهان کهن هستند. از اسم مجموعه داستان و اسم داستانها تا نقل قولهای آغاز داستانها از تاریخ بلعمی و مکبث و… همه نشانه علاقه سروش چیتساز به آشکار کردن پیوند تازه و کهن است. ارتباط با جهان کهن در سطح کلمات مشاهده میشود؛ کلماتی مثل هُردود و دُروگ وارد داستانهای امروزی میشوند و توصیفاتی که حالت اساطیری و کهن پیدا میکنند. عناصر داستانی مثل طبل و روستایی بدون ارتباط با جهان مدرن، یا قبیله بدوی. به نظر میرسد سروش چیتساز تلاش کرده تا زیست تاریخی ما را آشکار کند.
در بخشی از داستانی از این کتاب چیتساز مینویسد:
«ضربها اول آرام بود. بعد صدای جیغها بلند شد. جیغهای تیز. توی دست هر کدام از اهالی یک شاخ بود. شاخ جانوری که قباد نمیشناخت. تویش میدمیدند و صدایی میداد شبیه جیغ زنی که شیون میکند. با بلند شدن صدای جیغها، ضربها هم تندتر شد و حالا جمعیت همگی پا میکوفتند. زوجها آرام و با سرعتی ثابت و هماهنگ سمت محیط درخشان دایره حرکت میکردند و مردم با فاصله دنبالشان. بعضیها شاخههای بادام با چغالههای تازه دستشان بود و برخی کتلهای پارچهای بلند کرده بودند. همه چیز درخششی فسفری داشت. مردم هم صدا توی شاخها جیغ میکشیدند و صدا در کوهستان پژواک میشد. سالار با سرعتی که از زنی چون او انتظار نمیرفت رسیده بود به مرکز دایره و وسط تشت میلهای نصب میکرد که پیکانی مثل یک عقربه رویش سوار بود. تنها کسانی که نقاب نداشتند نامزدها بودند.»
انتهای پیام
نظرات