• جمعه / ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۰:۴۴
  • دسته‌بندی: مرکزی
  • کد خبر: 1404021913460
  • خبرنگار : 50212

دلم خورشید می‌خواهد ...

دلم خورشید می‌خواهد ...

ایسنا/مرکزی دارند فرش‌های صحن را پهن می‌کنند، چیزی تا اذان و نماز نمانده.

آنچه می خوانید یادداشتی است که یکی از خادمان حرم امام رضا(ع) در اختیار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) قرار داده است.

سر ویلچر را کج می‌کنم و آرام از کنار فرش‌ها و خادمانی که آنها را با نظم و آراستگی، در کنار هم، روی زمین صیقلی صحن می گسترانند می‌گذرم، خاطراتم زنده می‌شود.

آن روزها برای ذره‌ای مشارکت در انجام چنین کارهایی، خودم را به خادمان می‌رساندم و خواهش می‌کردم اجازه بدهند برای دقایقی هم که شده گوشه‌ای از کار را بگیرم، حس خدمت به زائران سلطان کریم طوس، وسوسه‌ای بود که رهایم نمی‌کرد، هنوز هم همینطور است، این حس را نمی‌توان توصیف کرد. اصلا تا خواهانش نباشی و امتحانش نکنی درک کردن زیبایی‌اش سخت است. هربار که به این موضوع فکر می‌کنم روایت‌هایی از خادمان اولیاء خدا که آزاد شدن از این خدمت را نمی‌پذیرفتند در ذهنم مرور می‌شود.

مثل «جَون بن حُوَی» غلام سیاه‌پوست ابوذر غفاریکه در روز عاشورا، ولی خدا را رها نکرد و خطاب به ایشان گفت: به خدا سوگند هرگز از شما جدا نمی‌شوم تا خون من با خون شما درآمیزد.

جَون را امام علی(ع) خریده و به ابوذر بخشیده بود و زمانی که ابوذر در ربذه از دنیا رفت، جون نزد امام بازگشت و در کنار اهل بیت(ع) ماند.

صدای اذان بلند می‌شود و از فکر بیرونم می‌آورد، باید حواسم جمع خدمت باشد، هیچ زائری نباید از خادمان سلطان طوس خطایی ببیند، حتی اگر این خطا برخورد صندلی چرخدار به مانعی کوچک باشد، آب نباید در دل زائر امام مهربان تکان بخورد. اینجا خدمت به زائر علی بن موسی الرضا(ع) را به بهای بسیار باید از آن خود کرد.

۶ سال پیش بود که تصمیم گرفتم خادم این حرم شوم. البته از نوجوانی هوایش در سرم بود و هر بار که به مشهدالرضا می‌آمدم به هر دری می‌زدم تا نقشی در خدمت به زائرانش داشته باشم، مثل داستان همان فرش پهن کردن‌ها یا جارو کردن صحن‌ها حتی اگر چند دقیقه سهم من باشد. اصلا هر بار که به پابوس آقا می آمدم، خادمی این حرم، پای ثابت خواسته‌هایم بود.

از سال ۶۷ هر ساله شب های شهادت امام رضا (ع) خودم را به مشهد می رسانم، ۶ سال پیش درخواست خادمیاری را ارسال کردم، با وجود اینکه دو سالی بود که شبکه خادمیاری تاسیس شده بود و خدمت به زائران و مجاوران علی بن موسی الرضا(ع) از شعاع حرم خارج شده بود و عاشقان امام هشتم می توانستند در شهرهای خودشان هم به دلباختگان سلطان طوس خدمت کنند و به عنوان پاداش این خدمت، چند روزی را در ماه، خادمیار حرم در مشهدالرضا باشند، اما باز هم خادم این حرم شدن کار ساده‌ای نبود.

آنزمان نیروهای محدودی را جذب می‌کردند و باید فرایندی را طی می‌کردی و پس از پذیرش، وارد یک دوره تقریبا آزمایشی می‌شدی و پس از گذراندن آن دوره بود که به خادمی این حرم کریم نائل می‌شدی و من بالاخره توانستم آن جامه رویایی را بر تن کنم.

وقتی بالاخره خادمیار شدم سر از پا نمی شناختم، در اردیبهشت ۹۹ اولین کشیک حرم را در سامانه خادمیاران رضوی انتخاب کردم. روزهای سخت کرونایی بود ولی هیچ چیز نمی توانست مانع رفتن من به مشهدالرضا شود، باتفاق یکی از دوستانم که او هم خادمیار شده بود سوار قطار شده و راهی مشهد الرضا شدیم.

کشیک‌مان ساعت ۱۸ بود، تا آن ساعت وقت داشتیم آماده شویم، کت و شلوار سورمه‌ای را تحویل گرفتیم، پیراهن یقه دیپلمات، کفش و جوراب مشکی هم، همه آماده شد و چشم براه رسیدن زمان کشیک‌مان ماندیم. ساعت که ۱۸ بار نواخت، ویلچر را در باب الرضا تحویل گرفتم، دل توی دلم نبود، رو به حرم کردم و بابت کسب این توفیق، امام مهربانی‌ها را سپاس چندین باره گفتم، همانجا نیت کردم اولین زائر این حرم را به نیت سلامت پدر و مادر و همسر و دخترم حمل کنم.

اولین زائر یک بانوی سالخورده بود، می‌گفت امثال او به برکت وجود این ویلچرها بیشتر توفیق حضور در حرم و اقامه نماز در حرم را پیدا می‌کنند، از وقتی خدمات صندلی چرخدار به بیرون از درب حرم گسترش پیدا کرده،این ویلچرها آنها را به عزیزشان نزدیک‌تر می‌کند. پیش از این،آنها که توان راه رفتن نداشتند و به تنهایی نمی‌توانستند مسیر درب ورودی تا صحن‌ها را طی کنند به حضور در آستانه حرم و عرض سلامی از این فاصله بسنده می‌کردند و با دلی شکسته بازمی‌گشتند. او درست می‌گفت، این ویلچرها وسایل نقلیه کوچک اما گرانقدری هستند چرا که دست زائران را در دست امام‌شان می‌گذارند و چه خدمتی از این ارزشمندتر.

از کنار پیرمردی روستایی می‌گذرم، صدایم می‌زند: آقا اینجا آبخوری هست؟

می‌گویم: بله در تمام صحن‌ها آبخوری هست.

سالخورده و به شکل غریبی ساده است، دستش را می‌گیرم و تا آبخوری همراهی‌اش می‌کنم، لیوان را برمی‌دارد، تمام آبخوری‌ها در حرم چشم الکترونیکی دارند، می‌گویمحاج آقا لیوانت رو بیار جلو، بگیر زیر شیر آب، همینکه لیوان را زیر شیر می‌گیرد، آب گوارا سرازیر می‌شود.

لیوان را به سمت دهان می‌برد، خیالم از پایان یافتن این خدمت آسوده می‌شود، می‌خواهم بروم که ناگاه اشکش سرازیر می‌شود، نگران می‌شوم، نکند ناخواسته کاری کرده‌ام یا حرفی زده‌ام که رنجیده است، با نگرانی می‌گویم: چی شد حاج آقا چرا گریه می‌کنی؟ می‌گوید: حتی این آبخوری هم تذکری بر رافت بی حد و حصر امام رئوف است، لازم نیست حاجتت را بر زبان بیاوری، کافی است دستت را دراز کنی تا امام مهربان آنچه را می‌خواهی به تو عطا کند.

شگفت‌زده می‌شوم، پیرمرد روستایی در کمال سادگی حکمتی را گفت که شاید هیچوقت از زبان هیچ واعظی نمی‌شنیدم. اصلا یکی از ویژگی‌های خادمیاری با ویلچر، همین است، گاهی راز و نیاز زائران با مولایشان را می شنوی و منقلب می‌شوی. گویی در آستان این وجود نورانی، همه غبارها کنار می‌روند، همه نقاب‌ها برداشته می‌شوند و تو خود خودت هستی، اصلا در برابر چنین وجودی مگر می‌شود ریا کرد یا نقاب زد. او مثل باران آدم‌ها را پاک می‌کند.

باران که در صحن می‌بارد، آدم‌ها زیباترند، اصلا دلشان نمی‌خواهد زیر سقف بروند، گویا می‌خواهند برکت باران را به نیازهایشان پیوند بزنند، تا مگر قبول افتد و در نظر آید. آنها زیر باران در برابر خورشید خراسان می‌ایستند، سر خم می‌کنند، باران اشک از چشمانشان سرازیر می‌شود و با او که عزیزتر از او زیر سقف این سرزمین نیست، راز و نیاز می‌کنند. این صحنه را خیلی دوست دارم، گاهی فکر می‌کنم اگر زیر باران بایستم، برکت این دعاها نصیبم خواهد شد و آنها چنان غرق راز و نیاز با معشوق خویشند که گویی اگر ساعت‌ها باران ببارد، بنای رفتن نمی‌کنند.

این حس را هر سحرگاه وقتی بانگ نقاره‌ها بلند می‌شود و زمین و زمان آماده نماز گذاردن در پیشگاه الهی، آنهم در محضر خورشید هشتم می‌شوند، هم می توان تجربه کرد.

در این پنج سال، هر صبح و شب، در ساعت‌های هشت و وقت سلام به امام رئوف، دستان آنان که پای رفتن ندارند را با همین مرکب کوچک و ساده، به پنجره فولاد رسانده‌ام، تا با سلامی گرم و دعاهایی از ته دل، محضر مولای عشق و مهربانی ابراز ارادت کنند. مثل آن زوج جوان که یک روز در ایام کرونایی، در گوشه ای از صحن انقلاب دیدم‌شان. به زحمت ایستاده بود و از دور با امام رئوف راز و نیاز می‌کردند، نزدیک رفتم و از آنها خواستم اگر کمکی از دستم برمی‌آید، بگویند. مرد جوان با چشمانی پر از امید گفت: اگر برایتان زحمتی نیست، خانمم را به زیارت امام ببرید.»

اشک‌های زن جوان از چشمانش سرازیر شد، روی ویلچر نشست و او را به سمت حرم بردم، زیارت کرد و بازگشتیم، اما او همچنان اشک می‌ریخت و چه بسا که بیشتر از قبل. کنجکاو شدم و دلیل اینهمه گریه‌ای که بند نمی‌آمد را پرسیدم.زن جوان در حالی که اشک می‌ریخت، گفت: «من باردار هستم و با وجود کرونا نگرانی‌هایی درباره زیارت داشتم، خیلی دلم می‌خواست دستم به ضریح برسد، ولی از بابت جمعیت و احتمال بیماری می‌ترسیدم، اما وقتی شما به سمت ما آمدید، حس کردم که امام رئوف شما را مامور کرده تا مرا با خیال راحت به زیارتش ببرید.»

همیشه فکر می کردم این ویلچرها زائران را به امام‌شان می‌رسانند و حالا از این بابت مطمئن‌ترم، شاید به همین دلیل است که این خدمت را بیش از هر کار دیگری در حرم دوست دارم.

از روزی که لباس خدمت پوشیده‌ام، اینجا، در این حرم وسیع، احساس تعلق بیشتری می‌کنم، گویا به عنوان عضوی از دستگاه پرجلال امام هشتم، باید به هر شکل ممکن از میهمانان عزیزش میزبانی و به آنان خدمت کنم و چه توفیقی عزیزتر از این. دیگر خادمان هم همین حس را دارند، می دانم، این را از شکلات‌هایی که در جیب‌شان می‌گذارند و در اعیاد به زائران ویلچرسوارشان می‌دهند می‌شود فهمید، یک شیرینی از سوی امام مهربانی‌ها.

اینجا خادمان صندلی‌های چرخدار، همگی به یک چیز می‌اندیشند، اینکه سفیر رافت امام رئوف برای زائران خسته، ملتمس و مشتاق باشند.

حالا می‌دانم چرا در آفتابی‌ترین روزهای سال هم دلم برای قدم زدن در حوالی شمس‌الشموس پرپر می زند و زبان و عقل و دلم به آرامی و بی وقفه یک جمله را تکرار می کنند؛ دلم خورشید می‌خواهد، و من روانه می‌شوم ...

انتهای پیام 

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha