به گزارش ایسنا، غزل حضرتی در یادداشتی با این عنوان در روزنامه اعتماد نوشت: طی روزهای جنگ با اسراییل همه تلاشم را کردم که کودکانم بویی از جنگ نبرند. آنها در این حد متوجه شدند که یک چیزی به اسم بمب یا موشک میرود و میخورد به اسراییل یا اسراییل میزند به ایران. آنها نمیدانستند بمب چیست، موشک چه شکلی است و اصلا اسراییل کیست یا چیست. فقط میدانستند یک اتفاقی دارد میافتد، اما اینکه مختصات این اتفاق چیست و چه چیزها یا کسانی را دربرمیگیرد، چیزی نمیدانستند. آتشبس شد و کلاسها برگشت به روال سابقش. برای رسیدن به کلاس ورزش هفتهای دوبار از جلوی زندان اوین رد میشدیم. دیدن آن حجم خرابی ساختمانها که چیزی ازشان نمانده بود، هر بار من را برای لحظاتی میخکوب میکرد. پودر شدن ماشینهایی که در پارکینگ روبهروی در زندان بودند، لهشدگی آن همه ماشین که بعد از گذشت بیش از یک ماه هنوز به حال خود رها شده بودند و به جایی منتقل نشده بودند هم حالم را دگرگون میکرد. پسرها میدیدند که من هر بار از جلوی زندان رد میشوم یک حالی میشوم. «مامان، اینجا چرا اینجوری شده؟» من هم در جواب میگفتم: «فکر کنم منفجر شده.» در جواب چگونگی انفجار هم میگفتم درست نمیدانم. دلم نمیخواست بچههایم با چشمهای خودشان شاهد آثار جنگ در شهر خودشان باشند و همهاش اطلاعات دادن در این زمینه را به تعویق میانداختم.
یکی، دو هفته پیش پسرم از من خواست اسم کل داییهایم را به او بگویم. او فهمیده بود که سه دایی بیشتر از الان داشتم و میخواست بداند آنها کی و چرا فوت شدهاند. من فقط به او گفته بودم سه تا از داییهایم در جوانی فوت شدند و او برایش مهم بود که اسم و سن و دلیل مرگشان را بداند. برایش توضیح دادم که دوتایشان در جنگ کشته شدند. او با هیجان داد زد: «جنگ؟ جنگ واقعی؟» گفتم: «بله، سالها پیش وقتی من خیلی کوچیک بودم، جنگ شد. یکی از کشورها به کشور ما حمله کرد.» برایش سوال بود که چرا باید کشوری به کشور دیگر حمله کند. «میخواست این کشور هم مال اون بشه. وقتی جنگ میشه، آدمها از کشور و شهرشون دفاع میکنند و به جبهه جنگ میروند. این وسط عدهای هم کشته میشوند. اونها برای نجات کشورشون کشته میشن و بهشون میگن شهید.» همه چیز خیلی برایش جذاب و هیجانانگیز بود. تصور کرده بود که جنگ اینطوری است که عدهای از مردان یک کشور تفنگ در دست میروند و با دشمن میجنگند. این وسط هم شاید جانشان را از دست بدهند.
در راه بازگشت به خانه بودیم که بیلبوردی را دیدیم که عکس شهدای جنگ اسراییل را نصب کرده بودند. پسرم گفت: «این بچه و این آقا کیان که عکسشون روی بیلبورده؟» گفتم: اینها در جنگ کشته شدند. با دهانی باز گفت: «این بچه تو جنگ کشته شده؟» گفتم بله. گفت: «مگه بچهها هم تو جنگ کشته میشن؟» اینجا بود که استرس وجودم را گرفت. او تا پیش از این سایه شوم جنگ را از سر خودش و برادرش دور میدید. فکر میکرد جنگ برای آدم بزرگهاست، قرار نیست هیچ بچهای درگیرش شود. اما آن روز او با واقعیتی تلخ مواجه شد و حس کردم که به فکر فرورفت. «مگه بچهها میتونن برن جنگ؟» گفتم: «همیشه جنگها دور از شهر نیست، بعضی وقتها دشمن شهرها رو هم منفجر میکنه.» او گفت: «یعنی توی خونه بودن؟» ناچار بودم حقیقت را به او بگویم. «بله.» حالا من ماندم و اضطرابی که نصیب کودکم شده بود و نصیب خودم بیشتر. همه زورم را زده بودم که ترس از جنگ در جانش خانه نکند، اما او فهمیده بود که جنگ بزرگ و کوچک نمیشناسد. جبهه و خانه هم نمیشناسد. جنگ که شروع شود سایه مرگ بالای سر همه آدمهای شهر است.
انتهای پیام
نظرات