به گزارش ایسنا، به نقل از زومیت، در دل ایالت باواریا، شهری کوچک به نام هرتسوگنآوراخ، سالها تصویر زنده شکافی عمیق را منعکس میکرد. این شهر که با رودخانه آرام اوراخ به دو بخش تقسیم میشد، میزبان یکی از تلخترین و درعینحال خلاقانهترین رقابتهای تاریخ تجارت مدرن بود.
میگویند در این شهر غریبهها قبل از هر چیز با نگاهشان سنجیده میشدند؛ نگاهی که نه به چهره، بلکه به پاها دوخته میشد تا وفاداری فرد را مشخص کند. آیا کفشهایش به امپراتوری آدیداس در یکسوی رودخانه تعلق داشت، یا به قلمرو پوما در سوی دیگر؟
همین عادت ساده و ناخودآگاه، شهر را به «شهر گردنهای خمیده» مشهور کرد؛ نامی کنایهآمیز برای مکانی که در آن، کارگران در کافههای جداگانه مینشستند، فرزندانشان در تیمهای فوتبال رقیب بازی میکردند و عشق میان یک پسر «پومایی» و یک دختر «آدیداسی» تابویی اجتماعی و نابخشودنی بود که کمتر کسی جرئت عبور از آن را داشت.
این خصومت فراگیر ریشه در سرگذشتی بسیار شخصیتر داشت؛ زندگی دو برادر، آدولف و رودولف داسلر. بنیانگذارانی که مسیرشان را با رؤیایی مشترک در کارگاه رختشویی مادرشان آغاز کردند، اما در گرداب کینه، حسادت و خیانت غرق شدند تا از خاکستر شراکت ویرانشدهشان، دو غول ورزشی جهان متولد شوند: آدیداس و پوما.
تقابل این دو برادر، ابتدا خانوادهای را متلاشی و شهری را دوقطبی کرد و سپس به طور ناخواسته به موتور محرکه نوآوری در صنعت جهانی ورزش تبدیل شد. جنگی که میراث آن هنوز در استادیومها، بر خطوط پیستهای دوومیدانی، و حتی در پیادهروهای شهرهای کوچک و بزرگ ادامه دارد.
فصل اول: آرمانهایی مشترک در خاکستر جنگ
داستان ما در میانه آشوبهای جمهوری وایمار آغاز میشود؛ در آلمان پس از جنگ جهانی اول، کشوری که هنوز بوی شکست و ویرانی در کوچهپسکوچههایش پیچیده بود. در همین فضای تاریک و بحبوحه بحران اقتصادی، مرد جوانی بهنام آدولف داسلر که اطرافیان او را «آدی» صدا میزدند؛ در گوشهای از کارگاه رختشویی مادرش در شهر کوچک هرتسوگنآوراخ در تلاش بود تا آرزوهای خود را از میان خاکسترها بسازد.
آدی، کهنهسربازی آرام و کمحرف بود؛ صنعتگری دقیق و وسواسی، با نگاهی عمیق به جزئیات و عشقی بیپایان به ورزش. ساعتها وقتش را صرف تماشای حرکت پاهای ورزشکاران میکرد تا بفهمد کفشهایشان چگونه میتواند عملکردشان را بهبود دهد. او با ابزارهای ابتدایی و موادی که بهسختی پیدا میشد، دوخت نخستین کفشهای ورزشیاش را آغاز کرد.
ماه جولای ۱۹۲۴، این تلاش انفرادی به شراکتی خانوادگی بدل شد و برادر بزرگتر، رودولف یا همان «رودی»؛ به او پیوست.
رودی به لحاظ شخصیتی نقطه مقابل آدی بود، فروشندهای کاریزماتیک، برونگرا و اجتماعی با استعدادی بینظیر در مذاکره و بازاریابی. آنها با هم «کارخانه کفش برادران داسلر» (Gebrüder Dassler Schuhfabrik) را بنیان نهادند.
شراکت دو برادر، ترکیبی بینقص و ایدهآل به نظر میرسید: آدی، مغز متفکر و نوآور پشت درهای بسته کارگاه بود و رودی، چهره اجتماعی و موتور محرکه فروش شرکت در دنیای بیرون. آدی کفشها را طراحی میکرد و رودی آنها را میفروخت.
موفقیت بزرگی که سرنوشت کارخانه راسلر را برای همیشه تغییر داد، در المپیک ۱۹۳۶ برلین رقم خورد؛ رویدادی که رژیم نازی میخواست از آن بهعنوان ویترینی برای نمایش برتری نژاد آریایی بهره ببرد. در چنین فضای سنگین و پرتنشی، آدی داسلر تصمیمی تاریخی گرفت که پیامدهای بالقوهاش هم سیاسی بود و هم تجاری.
او با کیفی پر از بهترین کفشهای میخدار دستدوز، راهی دهکده المپیک شد و با پافشاری، خود را به جسی اونز، ستاره دوومیدانی ایالات متحده رساند.
متقاعدکردن یک ورزشکار سیاهپوست آمریکایی برای پوشیدن کفشهای ساخت آلمان در میانه برلین نازی، نه فقط یک حرکت تبلیغاتی، بلکه ریسکی آشکار و مخاطرهآمیز بود؛ ریسکی که میتوانست همهچیز را بر باد دهد یا دروازههای آینده را به روی آنها بگشاید.
آدی روی دقت کار دستسازش حساب بازکرده بود و به نتیجه فوقالعادهای هم رسید: جسی اونز با پوشیدن کفشهای سبک و دستساز داسلر، چهار مدال طلا را درو کرد و افسانه شکستناپذیری ورزشکاران آریایی را در مقابل چشمان هیتلر در هم شکست.
این پیروزی ورزشی، موفقیت تجاری عظیمی برای برادران داسلر بود و نام آنها را بهعنوان تولیدکنندگان کفشهای قهرمانی در سراسر جهان بر سر زبانها انداخت. آن روزها به نظر میرسید هیچچیز نمیتواند مانع موفقیت این دو برادر شود، جز سایه تاریکی که بهآرامی بر روابط شخصیشان گسترده میشد.
فصل دوم: بذرهای کینه در ویلای خانوادگی
باوجود رونق کسبوکار، آدی و رودی به همراه خانوادههایشان در یک ویلای مشترک زندگی میکردند؛ همجواری نزدیکی که قرار بود پیوندها را مستحکمتر کند، اما بهتدریج به میدان نبردی خاموش تبدیل شد.
گزارشها و روایتهای نزدیکان نشان میدهد که همسران دو برادر، رابطهای پرتنش با یکدیگر داشتند؛ اختلافاتی ظاهراً جزئی که کمکم آتش دشمنیهای بزرگتری را شعلهور کرد. فضای خانه آکنده از نگاههای سنگین، سوءظنهای دائمی، و رقابت پنهانی بود.
هر یک از برادران باورداشت که دیگری در تلاش است سهم بیشتری از موفقیت را به نام خود ثبت کند و بهاینترتیب اعتماد جای خود را به تردید داد و صمیمیت، به حسادت آلوده شد.
آغاز جنگ جهانی دوم، این شکافها را به درههایی عمیق و پرنشدنی تبدیل کرد. رودی که شخصیتی اجتماعیتر داشت و ارتباطات گستردهای در ساختار سیاسی وقت برقرار کرده بود، به حزب نازی پیوست و با آغاز جنگ، به جبهه اعزام شد. در سوی دیگر، آدی که مهارتش در تولید چکمههای ارتشی برای نیروهای آلمانی «ضروری» تشخیصدادهشده بود، در هرتسوگنآوراخ باقی ماند و اداره کارخانه را در دست گرفت.
اما رودی هرگز باور نکرد اعزامش به حزب نازی تصمیمی اتفاقی یا نظامی بوده است. او یقین داشت آدی با استفاده از نفوذ خود او را کنار زده تا کنترل کامل کارخانه را در دست بگیرد.
نقطه جوش این تنشهای فروخورده، در شبی تیره و پراضطراب و در جریان بمبارانهای متفقین فرا رسید؛ رویدادی که بعدها به «حادثه پناهگاه» معروف شد.
در آن شب، وقتی آژیر خطر به صدا درآمد، آدی و همسرش سراسیمه بهسوی پناهگاه خانوادگی رفتند؛ جایی که رودی و خانوادهاش پیشتر در آن پناه گرفته بودند. فضا سنگین، تاریک و خفقانآور بود. صدای هواپیماها آسمان را میشکافت و وحشت بر شهر سایه انداخته بود.
در همان لحظهای که صدای انفجارها از دور به گوش میرسید، آدی با انزجار فریاد زد: «حرامزادههای کثیف دوباره برگشتند!»
جملهای که قرار بود دشنامی به هواپیماهای دشمن باشد، کابوس ذهنی رودی شد و ازآنجاکه پیشاپیش در ذهنش به برادر خود شک داشت، این جمله را توهینی مستقیم به خود و خانوادهاش تلقی کرد. این سوءتفاهم ویرانگر، هرگز بهدرستی حل نشد و برعکس، نفرت رودی را عمیقتر کرد. ازآنپس هر تصمیم، هر نگاه و هر سکوت آدی از فیلتر این خشم دیده و تفسیر میشد.
با پایان جنگ جهانی دوم، خصومت میان دو برادر از مرز سکوت و سوءتفاهم گذشت و رنگ آشکار اتهام و انتقام به خود گرفت. در این زمان فرآیند گسترده «نازیزدایی» توسط نیروهای اشغالگر آمریکایی آغاز شده بود؛ طرحی برای پاکسازی نظامی، سیاسی و اقتصادی آلمان از اعضا و همدستان رژیم پیشین.
در این فضای ملتهب، رودی داسلر به ظن همکاری با گشتاپو، پلیسمخفی نازی، دستگیر و زندانی شد؛ اتهامی سنگین که برای مردی با گذشتهای سیاسی، میتوانست پایان همهچیز باشد. اما آنچه این بازداشت را برای رودی تلختر و شخصیتر کرد، باور عمیقش به این بود که پشت این ماجرا کسی جز برادرش آدی، قرار نداشت.
اسناد و نامههایی که بعدها منتشر شد، نشان میدادند که مبنای تحقیق و دستگیری، گزارشهایی از سوی کارمندان و اطرافیان کارخانه بوده؛ نه لزوماً شخص آدی. اما رودی هرگز این واقعیت را نپذیرفت. در جریان بازجوییها، آدی نیز علیه برادرش شهادتهایی داد که به تداوم حبس او کمک کرد.
رودی پس از آزادی، به فکر انتقام افتاد و تلاش کرد تا آدی را بهعنوان همکار فعال نازیها معرفی کند؛ کسی که در کارخانهاش، بهجای کفش، تجهیزات نظامی برای ارتش هیتلر تولید میکرد. اما این تلاشها راه به جایی نبرد و هیچ مدرک قانعکنندهای علیه آدی یافت نشد.
با این شکست، چیزی درون رودی برای همیشه افول کرد. دیگر نه شراکتی باقیمانده بود، نه خانوادهای، نه اعتمادی. آن رشته ناپیدایی که زمانی این دو برادر را به هم پیوند میداد ازهمگسیخته بود و هیچچیز نمیتوانست آن را دوباره گره بزند.
فصل سوم: یک رودخانه، دو امپراتوری

سال ۱۹۴۸، این شراکت پرآشوب و مسموم، رسماً به پایان رسید. برادران داسلر در جلسهای طوفانی تصمیم به جدایی گرفتند و کارخانه، داراییها و حتی کارمندان را به دو بخش تقسیم کردند.
آدی، بهعنوان مغز متفکر فنی و خالق محصولات، کارخانه اصلی و حدود دو سوم از کارمندان، بهویژه طراحان و مهندسان را حفظ کرد. او در سال ۱۹۴۹، با ترکیب هوشمندانه نام کوچک و نام خانوادگی خود، برند آدیداس (Adidas) را به ثبت رساند و لوگوی سه خط موازی را بهعنوان نماد شرکتش برگزید.
رودی، با یکسوم کارمندان باقیمانده که عمدتاً در بخش فروش و اداری بودند، به آنسوی رودخانه اوراخ نقلمکان و کارخانه رقیب را در انبارهای خالی یک کارخانه لباسشویی قدیمی برپا کرد. او ابتدا نام شرکتش را «رودا» (ترکیبی از Rudi Dassler) گذاشت، اما بهسرعت دریافت که این نام انرژی و جذابیت کافی را ندارد.
سپس نام شرکت را به «پوما» تغییر داد؛ نامی که تداعیگر چابکی، سرعت و قدرت گربهسان بومی قاره آمریکا بود و جاهطلبیهای جهانی او را به نمایش میگذاشت.
و اینگونه، تنها یک رودخانه باریک، میان دو امپراتوری که از دل یک خانواده زاده شده بودند، مرز کشید: مرزی که دیگر نه فقط جغرافیایی، بلکه احساسی، اقتصادی و فرهنگی هم بود.
این جدایی، جنگ سردی را در شهر کوچکشان به راه انداخت و هرتسوگنآوراخ به دو اردوگاه متخاصم تبدیل شد. حالا وفاداری به یکی از برندها، بخشی از هویت اجتماعی ساکنان محسوب میشد. هرچند همین خصومت، همانند سوختی قدرتمند هر دو شرکت را به جلو میراند: هر کدام از برادران مصمم بودند تا با نوآوری و موفقیتهای بزرگتر، برتری خود را به دیگری و به تمام دنیا اثبات کنند.
اولین پیروزی بزرگ در این جنگ تجاری، به نام آدیداس و نبوغ فنی آدی داسلر ثبت شد. در فینال جام جهانی فوتبال ۱۹۵۴ در برن سوئیس، تیم ملی آلمان غربی در شرایطی کاملاً نابرابر مقابل تیم افسانهای مجارستان، معروف به «مجارهای جادویی»، قرار گرفت؛ تیمی که برای سالها شکستناپذیر بود.
اما روز مسابقه، بارش شدید باران زمین را به باتلاقی گلآلود تبدیل کرده بود و در همین شرایط، نوآوری آدی به کمک آلمانها آمد. کفشهای آدیداسی که بازیکنان آلمان به پا داشتند، به میخهای پیچی قابلتعویض مجهز بودند. این فناوری بهظاهر ساده، به بازیکنان آلمانی اجازه داد تا از میخهای بلندتری برای زمین لغزنده استفاده کنند و تعادل و چسبندگی بسیار بهتری نسبت به حریفان مجار خود داشته باشند.
این پیروزی تاریخی که به «معجزه برن» معروف شد، نهتنها اولین قهرمانی جهان را برای آلمان به ارمغان آورد، بلکه شهرت آدیداس را بهعنوان یک پیشگام در فناوری ورزشی در سراسر جهان تثبیت کرد.
پاسخ پوما سالها بعد و در میدانی دیگر داده شد: میدان بازاریابی چریکی. در آستانه جام جهانی ۱۹۷۰ مکزیک، دو شرکت که از جنگهای مزایدهای پرهزینه برای جذب ستارههای ورزشی خسته شده بودند، توافقی شفاهی امضا کردند که به «پیمان پله» شهرت یافت.
طبق این عهدنامه، هیچیک از دو شرکت حق نداشتند با اسطوره برزیلی فوتبال، پله، که در آن زمان بزرگترین ستاره ورزش جهان بود، قرارداد ببندند. اما آرمین داسلر، پسر رودی که حالا سکان پوما را در دست داشت، این پیمان را فرصتی طلایی میدید، نه یک محدودیت. پس مخفیانه با نماینده پله تماس گرفت و قراردادی به ارزش ۱۲۰ هزار دلار به او پیشنهاد داد.
شرط قرارداد، یک نمایش تبلیغاتی هوشمندانه بود: درست چند ثانیه قبل از به صدا درآمدن سوت آغاز بازی مرحله یکچهارم نهایی برزیل مقابل پرو، پله باید از داور وقت میگرفت، به سمت مرکز زمین میرفت، خم میشد و بهآرامی بند کفشهای پومای خود را میبست.
این تصویر، درحالیکه تمام دوربینها بر صورت پله زوم کرده بودند، در کسری از ثانیه به سراسر جهان مخابره شد. نمایی ساده، بدون گفتوگو، بدون شعار، اما با پیامی بلندتر از هر تبلیغ: پله، در حساسترین لحظه فوتبال جهان، کفش پوما به پا دارد.
کودتای تبلیغاتی پوما خشم هورست داسلر، پسر آدی و مدیر آیندهنگر آدیداس را برانگیخت. برای او این ماجرا نه فقط یک نقض پیمان، بلکه اعلام جنگ نسل جدید پوما علیه میراث آدیداس بود.
فصل چهارم: نبرد ایدهها و خلاقیتهای ماندگار
رقابتهای پیاپی، هر دو برند را وادار میکرد تا با تمام قوا برای تمایز و برتری تلاش کنند، رویهای که به خلق برخی از نمادینترین محصولات و جریانهای فرهنگی در تاریخ ورزش و مد منجر شد و دو فلسفه متفاوت را شکل داد.
آدیداس، با وفاداری به فلسفه بنیانگذارش، مسیر کمالگرایی فنی را ادامه داد. اما هوشمندی نسل دوم مدیران این شرکت بهویژه هورست داسلر در این بود که توانستند این برتری فنی را به زبان مد و فرهنگ عامه ترجمه کنند.
برای مثال کفش تنیس «رابرت هایلت» که پس از بازنشستگی این تنیسور فرانسوی، به نام ستاره آمریکایی «استان اسمیت» (Stan Smith) تغییر نام داد، با طراحی مینیمالیستی و چرم سفیدش، از یک کفش ورزشی به یک کالای اساسی در کمد لباس مردم تبدیل شد.
اما اوج نفوذ فرهنگی آدیداس با کفش بسکتبال سوپراستار (Superstar) رقم خورد. این کفش با محافظ پنجه صدفیشکل و سه خط معروف برند، ابتدا برای بازیکنان حرفهای طراحی شده بود، اما وقتی گروه هیپهاپ افسانهای Run-DMC آن را در آهنگ معروفشان «My Adidas» ستودند و در کنسرتها بدون بند به پا کردند، سوپراستار ناگهان از سالن بسکتبال وارد صحنه موسیقی و خیابانهای شهر شد.
این حرکت، صرفاً یک مد زودگذر نبود و اولین قرارداد اسپانسرشیپ میلیوندلاری میان یک برند ورزشی و یک گروه موسیقی را در پی داشت؛ اتفاقی بیسابقه که جایگاه آدیداس را بهعنوان برندی که پلی میان ورزش، موسیقی و فرهنگ خیابانی میزند، برای همیشه تثبیت کرد.
در سالهای بعد نیز این درک از فرهنگ و نوآوری ادامه یافت. سال ۲۰۱۳، آدیداس با معرفی فناوری Boost، استانداردهای صنعت کفش ورزشی را بار دیگر بازتعریف کرد. این فناوری که از هزاران کپسول انرژی فشرده تشکیل شده بود، ترکیبی از راحتی بیسابقه و بازگشت انرژی بالا را به ارمغان آورد و به انتخاب اول بسیاری از دوندگان، ورزشکاران و حتی طراحان مد تبدیل شد.
در سوی دیگر رودخانه، پوما مسیر متفاوتی را در پیش گرفت. این برند، برخلاف رقیب ساختارگرایش، با آغوشی باز هویت چالشگر، سرکش و شهری را پذیرفت. تمرکز اصلی آنها نه بر دقت فنی، بلکه بر سبک، جسارت طراحی و پیوند با فرهنگهای خیابانی و آلترناتیو بود.
نماد این رویکرد، کفش افسانهای پوما سوئد (Puma Suede) بود که سال ۱۹۶۸ روانه بازار شد: کفشی بادوام، نرم و با ظاهر جذاب مخملی که دههها بعد در نیویورک دهه ۱۹۸۰، توسط رقصندگان بریک (B-boys)، هنرمندان گرافیتی و فعالان خیابانی، بهعنوان بخشی از استایل زندگی روزمره شناخته میشد.
پوما Suede، بیانیهای فرهنگی بود؛ نمادی از مقاومت، سبک و آزادی. از آن زمان به بعد، این نوع پیوند با زیر فرهنگها، فلسفه اصلی پوما را شکل میداد.
نوآوریهای آنها نیز اغلب ماهیتی جسورانه و آیندهنگرانه داشت، مانند سیستم بند Disc در سال ۱۹۹۱، که با یک صفحه چرخان بهجای بند، کفش را روی پا محکم میکرد و نگاهها را به خود خیره مینمود.
این روحیه نوآوری امروز نیز در فناوریهایی نظیر NITROFOAM دیده میشود؛ فومی سبک و پرانرژی که با تزریق گاز نیتروژن ساخته شده و در کفشهای دوندگی مدرن پوما، تعادل بین عملکرد و راحتی آیندهنگرانه را برقرار میکند.
اما رقابت بیپایان دو برند، فقط در زمین ورزش و خیابانها باقی نماند و حتی به راهروهای دادگاه هم کشیده شد؛ جایی که آدیداس به شکلی خستگیناپذیر از پوما و دیگر رقبا به دلیل استفاده از طرحهای راهراه که ممکن بود با علامت تجاری سه خط این شرکت اشتباه گرفته شود، شکایت میکرد.
فصل پنجم: میراث رقبا در دنیای جدید
درحالیکه دو غول آلمانی، آدیداس و پوما، دههها سرگرم نبردی رودررو و فرسایشی با یکدیگر بودند، از ظهور آرام و قدرتمند رقیبی نوپا در آنسوی اقیانوس اطلس غافل ماندند. در آمریکا، یک مربی دوومیدانی به نام بیل باورمن و شاگرد جوانش، فیل نایت، در دهه ۶۰ میلادی شرکتی کوچک را بنیان نهادند: نایکی.
نایکی با تمرکز بر بازار روبهرشد دوندگی در آمریکا و استراتژیهای بازاریابی انقلابی، بهتدریج از هر دو رقیب آلمانی پیشی گرفت و به قدرت بلامنازع صنعت پوشاک ورزشی تبدیل شد.
امروزه، جنگ میان آدیداس و پوما دیگر یک دوئل نیست، بلکه رقابتی در سایه بازیگری جدیتر است و این واقعیت در آمار فروش سالانه شرکتها بهخوبی دیده میشود.
با اینکه جنگ سنتی میان آدیداس و پوما دیگر تبوتاب گذشته را ندارد، روح رقابت داسلرها همچنان زنده است، اما در عرصههایی کاملاً نو.
برای مثال هر دو شرکت در حال سرمایهگذاری هنگفتی بر روی کانالهای فروش مستقیم به مصرفکننده (DTC) از طریق وبسایتها و اپلیکیشنهای خود هستند تا ارتباط نزدیکتری با مشتریان برقرار کنند و سود بیشتری بهدست آورند. آدیداس قصد دارد تا پایان سال ۲۰۲۵، نیمی از فروش خود را از این طریق انجام دهد و بیش از یک میلیارد یورو در این حوزه سرمایهگذاری کرده است.
پایداری نیز حالا یکی از حیثیتیترین و پرمخاطبترین حوزههای رقابت محسوب میشود: عرصهای که نسلهای جوان، حساستر و مطالبهگرتر از همیشه پیگیر آن هستند. هر دو برند تلاش میکنند تا خود را بهعنوان پیشتازان این جنبش جهانی معرفی نمایند.
آدیداس با همکاری سازمان محیطزیستی Parley for the Oceans، مجموعهای از کفشها و لباسهایی را تولید کرد که از پلاستیکهای بازیافتی جمعآوریشده از سواحل و اقیانوسها ساخته شدهاند. این خط تولید، نهفقط از منظر زیستمحیطی اقدام چشمگیری بود، بلکه از نظر روابطعمومی، یک موفقیت بزرگ برای برند بهشمار میرفت؛ بازتابی از تعهد اخلاقی در برابر آینده زمین.
پوما نیز با استراتژی جامع «FOREVER. BETTER.» و پروژههای نوآورانهای مانند RE:FIBRE که روی بازیافت زبالههای نساجی و تبدیل آنها به الیاف پلیاستر جدید تمرکز دارد، در مسیر توسعه زنجیره تولیدی پایدارتر گام بر میدارد.
نمای آخر: دو گور، دو خط، یک سایه
در حوالی رودخانه اوراخ دیگر نه مردم به کفشها نگاه میکنند، نه تیمهای فوتبال شهر دو دستهاند و نام «شهر گردنهای خمیده» به گوش میخورد.
آدولف و رودولف داسلر هرگز یکدیگر را نبخشیدند و در گورهایی دور از هم آرمیدند، اما جنگ بیپایان آنها میراثی را بهجای گذاشت که امروز بر پای میلیاردها انسان در سراسر جهان خودنمایی میکند: نوآوریهایی که برای بیش از هفتاد و پنج سال، مرزهای فناوری، طراحی و فرهنگ را در صنعت جهانی ورزش جابهجا کردند.
انتهای پیام
نظرات