به گزارش ایسنا، «دیدن» همیشه به معنای «نگاه کردن» نیست. این مفهوم برای او، دریچه ورود به جهانی است که کمتر کسی میتواند در سیاهیِ آن، چیزی ببیند.
۱۹ سال پیش، وقتی هیچ راه همواری پیش رویاش نبود، آموخت که چطور با عصا دنیا را لمس کند و چگونه کلمات را از دل تاریکی بیرون بکشد. صدای اتوبوسها، بوقهای بیهوا، موزاییکهایی که گاه قطع میشوند و گاه به در و دیوار میخورند…
همه چیز را از روی صدا و لرزش عصا حس میکند؛ شهری که به اندازه کافی برای دیدن ساخته شده و نه برای کسی که نمیبیند. هرچند که نابیناییِ او برای خیلیها، بهانهای شد تا او را جدی نگیرند، اما او از همان ابتدا دانست که صدایش میتواند صدای جامعه نابینایان باشد؛ جامعهای که اغلب در حاشیه مانده و گاه با نگاههای ترحمآمیز و بیاعتنایی روبرو میشود. حالا یک «خبرنگار» است؛ با همان عصا و همان چشمهایی که نمیبینند، اما مینویسند. روایت میکنند، سوال میپرسند، تحلیل میکند و در جلسات رسمی، بلند میشود و حرف میزند. خیلیها هنوز، وقتی میفهمند که خبرنگار نابیناست، در مواجهه به او صدایشان را بالا میبرند، گویی که او ناشنوا هم هست. در تمام این سالها به عنوان روزنامهنگار، نه فقط اخبار را ثبت کرده، بلکه حکایت دردها، امیدها و مبارزهای شده که در پشت پرده تاریکی، جریان داشته است.
او از واژهها و گفتوگوها تصویر ساخته است. با دوبلورها و هنرمندان زیادی مصاحبه کرده، تاریخ را شنیده و نوشته است. مزمون تمام صحبتش این است که شهر، نابینا را جدی نگرفته. از ایستگاههای مترویی که آسانسور ندارند، از پیادهروهایی که نصفه و نیمه مناسبسازی شدهاند.
ناماش "مجید" است. ششم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۰ بود که در ارومیه به دنیا آمد و درست چهل روز بعد از تولدش، دچار تشنج شد و همین اتفاق، عصب ماهیچهای چشمانش را تخریب کرد. میزان بیناییاش مثل تصویری کاملا تار و مبهم است؛ چیزی شبیه به دوربینی روشن که هنوز روی نقطهای زوم نکرده و فقط نور و شکلها را میبیند، اما همه چیز در هالهای از تاریکی و ابهام قرار دارد. از نظر طبقهبندی بین المللی عملکرد، ناتوانی و سلامت که با عنوان ICF معروف است، درجه معلولیت بینایی او نیز «شدید» شناخته شده است.
هرچند پدر و مادرش با یکدیگر نسبت فامیلی داشتند، اما مشکل بینایی "مجید" از طریق ژنتیک به او منتقل نشده و حتی دو برادر کوچکترش هیچکدام با چنین معلولیتی مواجه نیستند.
از همان کودکی متوجه ضعف بیناییاش بود. مجید از دوران کودکی و درک نابیناییاش در آن زمان اینطور روایت میکند: «اونچه که ذهنم رو به این موضوع گره زد، این بود که در شهرستان به جای اینکه میگفتن فردی نابیناست، میگفتن چشمانش ضعیفه و به مرور این موضوع رو درک کردم و از اون زمان این ملکه ذهنم شد که چشمهای من ضعیفه.»
هرچند که والدیناش وقتی متوجه معلولیت فرزندشان شدند پذیرش کمبینایی او برایشان بسیار سخت بود، اما دست از حمایت هم برنداشتند و حضور خانواده برای "مجید"، معنایی فراتر از یک حمایت ساده داشت؛ حضوری که سنگ بنای سازگاریاش با شرایط کمبیناییاش شده بود: «پزشکم آدم مهربونی بود. میگفت پیشرفتهای علمی و پزشکی حتما راهگشاست و با این نگاه و مهرورزی هم والدینم رو آرام کرد. حتی والدینم نمیپذیرفتن که نمیشه برای این معلولیت کاری کرد و وادارم کردن که کتابهای درشتنما بخونم، غافل از اینکه خوندن کتابهای درشتنما ممکن بود فشار بیشتری به چشمم وارد کنه. به مرور والدینم شرایطم را پذیرفتن. کم کم با شناخت خودم متوجه شدم که کمبینام و نه نابینای مطلق. گاهی به رغم همین کمبینایی، دوچرخهسواری میکنم اما میدونم که مثل بزرگسالها نمیتونم رانندگی کنم.»
درنهایت هم به واسطه پذیرش والدین تصمیم گرفته شد تا ورود مجید به مدرسه در همان دوره آمادگی صورت گیرد و ثبتنام او در مدرسه به تعویق نیفتد: «پدرم منو توی مدرسه استثنایی شهرستان خوی ثبتنام کرد. مدرسه من چند کلاس بیشتر نداشت و هرکلاس به یک گروه معلولیتی اختصاص داشت. به این معنی که در یک کلاس چند دانشآموز با یک معلولیت، اما با دورههای مختف تحصیلی حضور داشتند و معلم به اونها تدریس میکرد. وقتی برای اولین بار وارد کلاس مدرسه شدم، دیدم اِ یک نفر دیگر هم مثل من هست. هرچند که از دوران کودکی کمبینا بودم، اما خانواده و اطرافیان همیشه اینطور وانمود میکردن که درسته چشمانش ضعیفه، اما خیلی باهوشه و انگیزه میدادن.»
لبخندی از سر دلخوری میزند و صحبتهایش را تکمیل میکند: «اما الان همصنفیها ما را دست کم میگیرن. در نظر بگیرید که شهر کوچکی مثل خوی، اکثر مردم این شهر برای روستاهای اطراف بودند، نمیدونم ذاتی بود یا از سر ناآگاهی، هرچه که بود، با نگاه روشن و بدون طرد، به معلولان مینگریستن.»
"مجید" در همان مقطع آمادگی خط بریل را آموخت: «درس خوندن در مقطع ابتدایی در آن زمان سخت و امکانات کم بود، اما با همون امکانات کم و با همراهی معلمها خیلی از مهارتها رو یاد گرفتیم.» با علاقه از آزمایشگاه کوچک مدرسهشان میگوید. از اسکلت انسان که توانسته از طریق لمس برای اولین بار آن را بیاموزد، از آزمونهای سنجش دماهای مختلف از طریق لمس کردن و حس کردن که معلمشان با دقت و حوصله به آنها یاد داده بود اما حتی در این مدرسه هم کمبودها زیاد بود؛ نوشتافزار محدود و بعضاً مسئولان اداره استثنایی شهر خوی نمیدانستند چگونه باید به آنها کمک کنند، چراکه دفتر و مدادی که برای دانشآموزان ناشنوا بود به دانشآموزان نابینا هم اختصاص یافته بود، غافل از اینکه دفتر و مداد برای این دانشآموزان کارایی نداشت.
"مجید" بعد از پایان مقطع ابتدایی به دلیل شغل پدرش به همراه خانواده به تهران آمد. از امکانات دوران تحصیل مقطع راهنمایی اینگونه یاد میکند: «خاطرم میاد که برای اولین بار توی دوره راهنمایی از ماشین تایپ آلمانی که برای معلمم بود، استفاده کردم. کمکم امکانات بیشتری مثل ماشین حسابهای گویا و ساعتهای گویا به شهرستان ما هم اومد که بعدها در تهران خودم به عنوان دانشآموز راهنمایی به این تجهیزات دسترسی پیدا کردم.»
پس از پایان مقطع راهنمایی، اگرچه به رشتههای هنری و موسیقی علاقه داشت، اما به دلیل نابینایی، رشته ادبیات و علوم انسانی را برای دوره دبیرستان گذراند. هرچند که به رشته ادبیات هم علاقه داشت اما حالا با حسرت از اینکه چرا هیچگاه یادگیری موسیقی را به شکل حرفهای ادامه نداده، سخن میگوید: «پدرم مخالف بود و میگفت به جای این کارها باید درس بخونی و یکی از حسرتهای زندگیم اینه که چرا موسیقی رو یاد نگرفتم. هرچند که مدتی بعد، به اقتضای شغل پدرم که دادیار بود، به رشته حقوق هم علاقه داشتم اما از اونجایی که دانشآموز زرنگی نبودم و علاقه نداشتم پشت کنکور بمونم چون بعد از پایان دوره پیش دانشگاهی یه گونی از کتابهای نوار و کلی کتاب بریل رو به مدرسه تحویل داده بودم و دیگه دوست نداشتم به مدرسه برگردم، به همین دلیل بعد از کنکور، گرایش مبانی حقوق اسلامی و الهیات رو انتخاب کردم که تا حدی به حقوق نزدیک بود.
«توی دانشگاه، منابع درسی به شکل کتابهای گویا و نوارهای صوتی نبود. برخی منابع که توسط مرکز مجتمع آموزشی نابینایان رودکی که یکی از مهمترین مراکز چاپ کتاب بریل و ضبط کتاب گویا برای نابینایان بود، تولید شده بود و از این طریق به برخی از منابع دسترسی داشتیم اما برای جزوات و درسهای بیشتر، خودمون باید منابع رو ضبط میکردیم یا از همکلاسیهامون کمک میگرفتیم؛ اما در مجموع بیشتر اطلاعات به صورت حضوری یا صوتی منتقل میشد. البته زمانی پیش میاومد که باید از همکلاسیهامون کمک میگرفتیم و در همون زمان هم دانشجوها خیلی به ما کمک میکردن؛ اما در همون دوران تحصیل دانشگاه بود که به این نتیجه رسیدم من علاقهای به این رشته ندارم و شاید حتی اگر حقوق هم قبول میشدم موفق نبودم. من علاقهام به فرهنگ و هنر و موسیقی بود. عاشق این بودم و هستم که با بازیگرها و نوازندهها و خوانندهها حرف بزنم. من از بچگی عاشق فیلم بودم».
"مجید" علاقهاش از کودکی به دوبلاژ و هنر و هنرمند آنقدر زیاد بود که در همان کودکی شماره واحد دوبلاژ صدا و سیما را پیدا کرده و هر روز به آنها زنگ میزد: «هنوز شماره واحد را خیلی خوب به خاطر دارم- ۲۱۶۲۳۰۳. زنگ میزدم از دوبلورها سوالات خیلی ابتدایی میکردم؛ مثلا میگفتم من میخوام با فلان دوبلور صحبت کنم. ازشون میپرسیدم دوبله یه کارتون چقدر طول میکشه؟ من اینها رو دوست داشتم و کارم فقه و اصول فقه و ... نیست. برای همین بازیگوشی میکردم و علاقهای به رشتهام نداشتم و دوران لیسانسم خیلی طول کشید.»
به مرور هم مسیر شغلیاش در بزرگسالی به عشق و علاقهاش در دوران کودکی پیوند خورد. هنر، سینما و موسیقی؛ مسیری که به دلیل علاقهاش برای دیدار با بازیگرها و هنرمندان دوبلاژ او را ناخواسته وارد این مسیر کرد: «اولین مصاحبه غیررسمیم به دوران نوجوانی و جوانی برمیگرده. اون موقع هنوز کارم رو شروع نکرده بودم. خاطرم میاد که یکی از هنرمندانی که سالها در خارج از کشور زندگی میکرد به ایران اومده بود. من از طریق تماسی که از قدیم الایام یاد گرفته بودم چطور با دوبلورها ارتباط بگیرم، تونستم اون هنرمند رو پیدا کنم».
تاریخهای دقیق مصاحبههای مهم زندگیاش را خیلی دقیق به خاطر دارد: «مهرماه سال ۸۲- با یکی از بازیگران و کارگردانان سرشناس ایرانی ارتباط گرفتم و با چند نفر از دوستان دانشجوم رفتیم و با او صحبت کردیم، اون موقع هنوز خبرنگار نبودم. اصلاً از ما نپرسید شما کی هستید. خبرنگارید؟ خبرنگار نیستید؟.»
به مرور با رفتن به استودیوهای دوبلاژ و صحبت با هنرپیشهها و بازیگرها انگیزهاش برای مصاحبه و تنظیم آنها جدی شد و تصمیم گرفت که آنها را تنظیم کند و به چاپ برساند: «اولین آشناییام با روزنامه "ایران سپید" به سال ۷۵ برمیگردد، زمانی که دوره راهنمایی بودم و یک نسخه از اون رو به مدارس میدادن. البته اون زمان چندان توجه جدی بهش نداشتم. بعدها با همکاری یکی از دوستای نابینام که توی این روزنامه فعالیت میکرد، ترغیب شدم بیشتر وارد این حوزه شم و مصاحبههایی که با هنرمندها و بازیگرها میگیرم رو تنظیم کنم و برای چاپ به همون روزنامه بفرستم.»
"مجید" وقتی از تنظیم اولین مصاحبهاش یاد میکند، خندهای بر لبانش مینشیند: «وقتی اولین مصاحبهام رو برای دوستم توی روزنامه فرستادم تا اصلاحش کنه، بهم زنگ زد و گفت که "مجید" به قدری این مطلبت افتضاح بود که...، خب وقتی بلد نیستی چرا اینکارو میکنی؟ اما به مرور فنون روزنامهنگاری، مصاحبه و تنظیم خبرو یاد گرفتم. بعد از اون ماجرا گذشته بود که دوباره برای همکاری به "روزنامه سپید" پیشنهاد دادم، اما مدیر روزنامه از من خواست ۱۰ مطلب بهش بدم و اگر خوب بود، یک ستون از صفحه رو بهم بده. با کمک دوستای حرفهایم، آروم آروم نوشتن خبر رو یاد گرفتم تا اینکه یکبار با مرحوم "مرتضی احمدی" مصاحبهای درباره پیش پردهخوانی در ایران انجام دادم که مدیر روزنامه وقتی مطلب رو خوند از من پرسید این مطلب رو خودت نوشتی یا دادی کسی برات نوشته؟، گفتم خودم نوشتم که گفت مگه میشه؟ گفتم خودم نوشتم. گفت این جملاتی که توی این مصاحبه هست نمیخوره کار تو باشه؛ گفتم باور کنید این رو خودم نوشتم. گفت من این مطلب رو چاپ میکنم و بهت اعتماد میکنم و اسم ستونی که در صفحه بهت میدم هم میذارم "نقشآفرینان" اما تو متعهدی هفتگی بهم مطلب بدی.»
او در ادامه صحبتهاش از نگاهی که به روزنامه "ایران سپید" به عنوان یک روزنامه ویژه نابینایان در تمام این سالها شده، میگوید: «اگرچه "ایران سپید" ویترین موسسه ایران بوده، اما بین رسانه فقط جایگاه محترمی داشته، نه به عنوان یک روزنامه حرفهای. نگاهی که میشد نگاه از سر احترام بود چون برای یک گروهی از شهروندان به شکل تخصصی مطلب چاپ میکنه، اما روزنامهنگاران حرفهای این روزنامه رو به عنوان روزنامه حرفهای نمیدیدن. این موضوع به این دلیل بود که مطالب "ایران سپید" به واسطه اینکه حجم خط بریل که نمیتونست مفصل باشه...، این از نظر حرفهایها نمیتونست غالب یک روزنامه رو به خودش اختصاص بده. البته افرادی هم که در این روزنامه کار میکردن لزوما همگیشون نابینا نبودن، بلکه هیئت تحریریه این روزنامه، مرکب از نابینا و افراد بینا بود و بیشتر موضوعات تخصصاً مربوط به معلولین و نابیناها بود، اما از اخبار روز و مسائل و رویدادهای مهم دنیا یا خود کشور غافل نبود. از طرفی دیگه در اصناف تخصصی و خاص به افراد نابینا یا کم بینا نگاه خاصی میشه که این نگاه خاص خیلی اوقات بازدارنده است به همین دلیل هم آنطور که باید و شاید جدی گرفته نمیشدیم.»
البته به زعم مجید، در نسل قبلی روزنامهنگاران نابینا، برخی افرادی توانستند جایگاهی برای خودشان پیدا کنند و بعدها در حوزه معلولان به عنوان فعالان اجتماعی شناخته شوند. اما به گفته خودش در نسل او اوضاع تغییر کرد: «با تغییر دولتها، نگاهها نسبت به ما چالشیتر شد. مثلاً اگر میخواستیم با یک وزیر حرف بزنیم، کلی خبرنگار صدا و سیما و خبرگزاریها با دوربینهاشون جمع میشدند، ولی من با عصا و بدون امکانات خاص میومدم. برخورد مسئولان گاهی ترحمآمیز بود و جواب سوالات ما گاهی جواب سربالا بود. خاطرم هست که چندین سال قبل مسئولیت حوزه هیئت دولت را برای پوشش خبر در روزنامه ایران سپید برعهده گرفتم و رفتم. هماهنگیهاش صورت گرفته بود. وقتی رفتم، شخصی از من پرسید که از کدوم رسانهای؟ وقتی گفتم از "ایران سپید"، نگاهها تغییر کرد و این مسئله خیلی سنگینی بود.»
حالا ۱۹ سال از کار تخصصی "مجید" در روزنامه ایران سپید میگذرد؛ سالهایی که او برای گزارشنویسی از قدرت تصور و تصویرسازی استفاده کرد تا بتواند بهتر بنویسد: «من زیاد رمان میخونم، فیلم و تئاتر زیاد میبینم و اینا برآمده از دل همین اجتماع هست. همین کارها کمک میکنه تا تصور خوبی از فضای اجتماع و اتفاقات داشته باشم. هرچند ندیدن محدودیتهایی ایجاد میکنه، اما از کسی کمک میگیرم. برای نوشتن درباره یک خیابان یا محله، از پرس و جو و اطلاعات دیگران استفاده میکنم و سعی میکنم با کمک این اطلاعات تصویر ذهنی خوبی بسازم.»
در میان صحبتهای مجید، موضوع مناسبسازی معابر شهری بهعنوان یکی از دغدغههای جدیاش پررنگ میشود؛ مسئلهای که برخلاف بسیاری از خبرنگاران این حوزه، برای او فقط موضوعی برای نوشتن گزارش نیست، بلکه تجربهای روزمره و ملموس است که با تمام وجود آن را زندگی میکند: «وضعیت مناسبسازی هنوز خیلی جای کار داره. معابر و مبلمان شهری رو داریم، اما گاهی اقدامات محدودی انجام شده، مثلاً توی برخی خیابونها، موزاییکهای ویژه نابینایان کار گذاشتند ولی به طور کامل انجام نشده، حتی زمانی تصمیم گرفتن چراغ راهنماها را گویا کنند و چون زیرساخت درستی برای آن صورت نگرفت و طرح استانداردی هم نبود، طبیعیه که توی چهارراههای پرصدا، نمیشه چراغ راهنما رو گویا کرد و اصلا نابیناها نمیتونن صدای اون رو بشنون.»
وی ادامه میدهد: «یکی از چالشها اینه که کارتهای بلیطی که ویژه معلولان در نظر گرفته شد به این صورت بود که افراد باید به صورت سامانهای در اون ثبتنام میکردن و این کارتها در ایستگاههای مترو شارژ میشد. اما در دوره مدیریت آقای زاکانی، تصمیم گرفته شد که مراکز صدور این کارتها برعهده دفاتر خدمات الکترونیک هوشمند شهری قرار بگیره. در نظر بگیرید که یک فرد دارای معلولیت اعم از معلولیت جسمی بخواد برای تمدید کارت یا صدور کارت مراجعه کنه، با چه موانعی مواجه میشه؟ مثلا دفتر خدمات الکترونیک شهری در میرداماد، ساختمان قدیمی هست که وقتی واردش میشی باید از یک باریکهای عبور کنی تا وارد دفتر بشی و من یک فرد نابینا هستم. حالا من عصا دارم، اما یک معلول جسمی و حرکتی چطور میتونه این کار رو انجام بده؟ این موضوع رو سال گذشته در نشست خبری مطرح کردم و مسئولان مربوطه گفتن پیگیری میکنیم. امسال مجددا این موضوع رو در نشست خبری مطرح کردم و پاسخ این بود که "البته همه دفاتر خدمات الکترونیک هوشمند شهری اینگونه نیستند و برخی دفاتر شکیلاند".»
چالش آسانسور در ایستگاههای مترو موضوع دیگری بود که "مجید" به عنوان یک خبرنگار نابینا به آن اشاره کرد: «توی برخی ایستگاههای مترو آسانسور نصب شده، ولی تعدادشون کمه و همه ایستگاهها مجهز نیستند. برای یک معلول ویلچری یا نابینا، تردد در مترو سخت و پرچالشه و نیاز به توجه و بهبود جدی داره. موضوع دیگه پلههای برقی هستن که کار نمیکنن، همین خودش داستانی داره...، نابینا باید از پلههای سنگی پایین بیاد. توی ایستگاههایی با تردد زیاد نابیناها، نبودِ اطلاعرسانی گویا، نبود علائم لمسی، ناهماهنگی در اعلام ایستگاهها داخل قطارها، مشکلات رو دوچندان میکنه و اگر نابینایی نتونه از کسی سوال کنه یا پاسخی درست دریافت کنه، واقعاً نمیدونه چیکار باید کنه.»
«در سیستم اتوبوسرانی BRT، وضعیت مشابهی حاکم است. گاهی راننده دل بخواهی سیستم گویای اتوبوس رو فعال میکند، گاهی نه. ایستگاههایی که به پلهبرقی یا پله سنگی میرسد و اگر پله در دست تعمیر باشد و فرد نابینا از آن مطلع نباشد، سقوط میکنه و آسیب میبینه و این تعمیرات اونقدر طول میکشه و بی توجهی میشه که گویی برای عزیزان اهمیتی نداره که شهروند نابینا هم یک شهرونده. ایمنی معابر پایینه و خیلی از نابینایان از ترس اینکه آسیب نبینن، از خونه بیرون نمیآن.»
در کنار بیان تمام این چالشها و مشکلات کمبیناها و نابینایان، "مجید" از اینکه در روز عصای سفید صرفا به مشکلات آنها پرداخته میشود انتقاد میکند. با لحنی محکم و کاملا رسمی جملاتش را بیان میکند: «روز عصای سفید که میرسه، عکسها گرفته میشه، مراسمها برگزار میشون و پیامهای تبریک در فضای مجازی و رسانهها دستبهدست میشن؛ اما واقعیت اینه که این روز، روز تبریک گفتن نیست. روز عصای سفید، روز جشن نیست؛ روزی برای یادآوری مطالباتیه که هنوز بر زمین مونده. هر سال میگوییم که باید شرایط بهتر بشه، اما هنوز بسیاری از معابر شهری برای افراد دارای معلولیت، ناایمن و غیراستانداردن. اشتغال نابینایان و دیگر گروههای معلولیتی همچنان با موانع، محدودیتها و کارشکنیهایی روبروست. آزمونهای استخدامی ویژه معلولان از طرف سازمان بهزیستی برگزار میشه، اما اعلام نتایج آنها بارها با تأخیر و ابهام همراه بوده. مراکز فرهنگی نابینایان که خدمات رسان بودند به بخش خصوصی واگذار میشن که تخصص اداره مراکز رو ندارن. مسئله مسکن، یکی دیگه از مشکلات جدی نابینایان و دیگر گروههای دارای معلولیته؛ مشکلی که نه فقط حل نشده، بلکه وضعیتش در برخی مناطق بحرانیتر هم شدهژ. این مسائل را نمیشه فقط در یک روز حلوفصل کرد، اما پرسش اساسی اینه که از ۲۳ مهر سال گذشته تا امروز چه اتفاقی افتاده؟ و کدام موانع رفع شده؟».
انتهای پیام
نظرات