• چهارشنبه / ۷ آبان ۱۴۰۴ / ۱۰:۴۳
  • دسته‌بندی: خانواده
  • کد خبر: 1404080703957
  • خبرنگار : 71584

«معلولیت» اینجا پشت درِ جامانده ...

سمفونی عصا و گیتار

سمفونی عصا و گیتار
تصویری از محمد که با معلولیت جسمی‌حرکتی متولد شد.

ضرب‌آهنگ عصای سفید و نغمه‌ گیتار یک نابینا در فرهنگستان هنر به یکدیگر پیوسته‌اند؛ اینجا واژه «معلولیت» فراموش شده و ناتوانی در مقابل بوم و نقش، رنگ باخته است. آثار و نقش و نگار چندین هنرمند، در جشنواره بین‌المللی "همام" به نمایش گذاشته شده و داستان کمتر شنیده شده‌ای از امید و «توانستن»، در حال روایت شدن است.

به گزارش ایسنا، ساعت سه بعدازظهرِ یکی از روزهای نخست آبان‌ماه، نور خورشید از لابه‌لای شاخه‌های درختان خیابان برادران مظفر روی پوستر نصب‌شده بر سر درِ فرهنگستان هنر می‌تابد؛ تصویری از مردی جوان، نشسته بر ویلچر که دستش را با شوق به آسمان برده و تندیس پرنده‌ طلایی را بالا گرفته است. لبخندش، نه فقط از جنس شادی، بلکه نشانه‌ای است از خط زدن محدودیت‌های ذهنی بر هر آن‌چه نام «ناتوانی» به خود گرفته است. رنگ زرد پیراهنش زیر آفتاب درخشان‌تر می‌شود و در میان دیوارهای آجری فرهنگستان، شبیه به شعله‌ای از امید می‌درخشد.

در حیاط فرهنگستان، صندلی‌ها در مرکز چیده شده و درختان بلند، سایه‌شان را بر جمعیت انداخته‌اند. صندلی‌ها، یکی در میان پر است و هرکس مشغول به کاری است؛ گفت‌وگو، تماشا، یا ثبت لحظه‌ها، برخورد چرخ‌های ویلچر با زمین و ضرب‌آهنگ آرام عصایی که روی سنگفرش می‌نشیند. کمی جلوتر، مردی نابینا نشسته بر روی صندلی و در حال نواختن گیتار است؛ جایی که ازدحام جمعیت به خاطر طنین دلنشین نواختن گیتار بیشتر از هر نقطه دیگری است.

در گوشه‌ای از حیاط، مردی بر ویلچر نشسته و با دقت، قلم‌موی آغشته به رنگ را روی بوم می‌کشد تا گلبرگ‌های آخرین رز نقاشی‌اش را کامل کند. چند قدم آن‌سوتر، در سالن نمایشگاه، دختری روی ویلچر مقابل میز کارش نشسته و با ظرافت، تکه‌های آینه‌ای را کنار هم می‌چسباند تا از نور و انعکاس، اثر هنری بیافریند. برق آینه‌ها در چشمانش می‌درخشد و هر حرکت دست او برای جابجایی آینه روی تابلو، معنای تازه‌ای از آفرینش را روایت می‌کند.

اینجا جشنواره بین‌المللی همام است؛ هر هنرمند در حال بازتعریف مفهومی است از هنر. «معلولیت» تنها واژه‌ای است که پشت درِ جشنواره جا مانده و درون نمایشگاه، تنها چیزی که دیده می‌شود، خلاقیت است؛ خلاقیتی برخاسته از درون انسان‌هایی که از الگوهای پنهان ذهنی عبور کرده‌اند؛ همان قالب‌هایی که اغلب بی‌آنکه بدانیم، مسیر زندگی‌مان را محدود می‌کنند.

روی سر در اصلی ساختمان و دیوار اصلی حیاط، سیمرغ طلایی از میان نقوش اسلیمی پوستر به آسمان اوج گرفته است؛ اوجی شبیه به رهایی، همچون پلی از هنر به سوی امید.

چرا من نتوانم؟

این داستان گاهی شنیده نمی‌شود


در ساختمان اصلی، دیوارها پوشیده از آثاری‌ است که هرکدام جهانِ کوچکی است؛ نقاشی‌هایی از طبیعت، چهره‌ها و خیال‌هایی که از دل زندگی برآمده‌اند. در کنار هر اثر، کارت کوچکی با نام هنرمند و نوع معلولیتش نصب شده، اما آنچه نگاه را جذب می‌کند، نه واژه‌ «معلولیت»، بلکه مهارت و تخیل نهفته در رنگ‌ها و فرم‌هاست. میان این آثار اما، یک نقاشی‌ جلب توجه می‌کند. زنی که در چند قاب پیاپی به تصویر کشیده شده و چهره‌اش در هر قاب، احساسی تازه را از دنیای ناشنوایان روایت می‌کند: شوق، اندوه، امید و درک صداها. در پس‌زمینه اثر، نمادها و نشانه‌هایی از زبان اشاره نقش بسته‌اند. پای این اثر، زنی ایستاده و با آرامش به تابلو نگاه می‌کند. نامش "زهرا محمدی"، هنرمند ناشنوایی است که درباره‌ اثرش می‌گوید: «این نقاشی رو فقط برای خودم نکشیدم، برای همه‌ ناشنوایان کشیدم. چون خودم ناشنوام، می‌خواستم به مردم نشون بدم که ناشنوا چی می‌خواد و چطور صداها را می‌شنوه.»

چرا من نتوانم؟


در یک‌سالگی بر اثر بیماری و تشنج، شنوایی خود را از دست داده است. می‌گوید: «کودک بودم و شنوا، اما بعد از اون دیگه نه می‌تونستم بشنوم و نه حرف بزنم. توی دوره آمادگی با کمک معلم و پدر و مادرم، الفبا رو یاد گرفتم و کم‌کم تونستم درس بخوانم. در نهایت لیسانس گرافیک گرفتم. از بچگی چون نمی‌تونستم حرف بزنم، با مداد روی دیوار چیزهایی رو که می‌خواستم می‌کشیدم. مثلاً اگر بستنی می‌خواستم، تصویرش رومی‌کشیدم تا برام بخرن. از همون موقع عاشق نقاشی شدم. البته توی دانشگاه هم حرف‌های استاد رو نمی‌فهمیدم، اما همیشه سرم توی کتاب بود. گاهی حوصله‌ام سر می‌رفت و وسط کلاس می‌خوابیدم، استاد هم چیزی نمی‌گفت.»

لبخندی روی لبانش می‌نشیند و ادامه می‌دهد: «یکی از استادام سیبیل بلندی داشت، نمی‌تونستم لب‌هاش رو ببینم؛ بهش گفتم من ناشنوام، گفت خب چه کاری برای شما می‌تونم انجام بدم؟ گفتم سیبیلتونو کوتاه کنید تا بتونم لب‌هاتونو ببینم تا متوجه بشم چی می‌گید؛ فرداش که اومد، دیدم سیبیلش رو کوتاه کرده»

پس از پایان دانشگاه، برخلاف میلش نتوانسته وارد بازار کار شود: «دوست داشتم کار کنم، اما پدرم گفت خونه بمون و نقاشی کن.»

«ناشنوا هیچ محدودیتی نداره، می‌تونه توی هر جایی کار کنه، فقط باید باورش کنن. مردم و مسئولان معمولاً ناشنوایان رو نادیده می‌گیرن، در حالی‌که ناشنواها باهوش و توانمندن. خیلی از ما درس خونده‌ایم اما بیکار موندیم، چون ما را نمی‌پذیرن.»

او پیش‌تر به عنوان دستیار استاد، نقاشی آموزش می‌داده اما حالا کارش را از دست داده است: «استادم مهاجرت کرد و کارم تعطیل شد. الان اجاره‌ها و هزینه‌ها خیلی زیاد شده و از توانم خارجه، برای وام اشتغال هم که از سازمان بهزیستی اقدام کردم، جوابی نگرفتم.»

دریچه‌ای برای دیدن

در گوشه‌ای از سالن، دختری جوان کنار چند تابلوی عکس نشسته است. کم بینای شدید است، اما سالهاست با موبایل شخصی‌اش به صورت حرفه‌ای عکاسی می‌کند، نامش حوریه است و می‌گوید: «مسیر زندگی من همیشه با هنر گره خورده، هر وقت سوژه‌ای ببینم که برام جالبه، سعی می‌کنم تصویری ازش یادگاری داشته باشم. یه‌خورده سخته، چون باید با زاویه‌های مختلف بگیرم، تعداد زیادی عکس ثبت کنم تا بالاخره یک عکس خوب ازش دربیاد. بیشتر با گوشی کار می‌کنم، چون نورش زیادتره و بهتر می‌بینم. با آیفون یا اندروید عکس می‌گیرم، بعد تو گوشی تنظیم می‌کنم تا نتیجه‌ خوبی به دست بیاد.»

معلولیت کم بینایی او مادرزادی و ژنتیکی است؛ می‌گوید چند خواهر و برادرش هم دچار کم بینایی هستند: «از بچگی به هنر علاقه داشتم، به‌ویژه موسیقی، تئاتر و عکاسی. هنر منو از دنیای محدودیت جدا می‌کنه. درسته که بعضی محدودیت‌ها هست، ولی من سعی می‌کنم دورشون بزنم. موقع کار ممکنه سخت‌تر باشه، ولی هیچ‌وقت باعث نمی‌شه دست بکشم.»

از او می‌پرسم آیا شرایط جسمی بر نوع نگاهش در عکاسی تأثیر گذاشته است؟ با تأمل می‌گوید: «آره، حتماً تأثیر داره، اما نه اون‌طوری که مانع بشه. شاید به خاطر همین کم‌بینایی، جزئیات رو طور دیگه‌ای می‌بینم؛ مثلاً به نور، رنگ یا سایه‌ها حساس‌ترم. برای همین، عکاسی برام یه جور تمرینه.»

او رشته‌ی انسانی خوانده، اما در کنار درس، همیشه در فعالیت‌های فرهنگی و هنری حضور داشته است. حالا هم علاوه بر عکاسی، در تئاتر و موسیقی فعالیت می‌کند و در جشنواره‌های مختلف شرکت دارد: «توی نمایشگاه‌ها شرکت می‌کنم و هر بار چیز تازه‌ای یاد می‌گیرم. دلم می‌خواد آموزش حرفه‌ای ببینم، مخصوصاً آموزش عکاسی برای نابینایان و کم‌بینایان. اگه جایی باشه که بتونم یاد بگیرم، حتماً ادامه می‌رم.»

وقتی تکه‌های فیروزه و مس جان می‌گیرند
 

در راهروی کناری نمایشگاه، پشت میزی کوچک، "جمیله" دختری ۲۰ ساله از کرمان، روی ویلچر نشسته است. چندین نفر دور میزش جمع شده‌اند و شماره موبایلش را برای سفارش دادن می‌گیرند. پیش رویش ظرفی مسی و تکه‌های ریز فیروزه قرار دارد که با پنس آنها را کنار هم می‌نشاند. از ۱۵ سالگی تصمیم گرفت فیروزه‌کوبی کند. از اولین روزهای یادگیری‌اش اینطور یاد می‌کند: «روز اول که رفتم سر کلاس، گفتم من می‌تونم. رفتم موسسه رعد کرمان، همون‌جا یاد گرفتم. هیچ‌وقت نگفتم نمی‌تونم، همیشه گفتم من توانمندم. مدرسه رفتم، درس خوندم، کار یاد گرفتم. فقط باید بخوای، اون‌وقت همه‌چیز ممکنه.»

دست‌های کوچکش با پنس، تکه‌های فیروزه را بر سطح ظرف می‌چیند. درمورد مدت زمان تمام کردن فیروزه‌کوبی یک ظرف می‌گوید: «معمولاً سه تا چهار روز طول می‌کشه تا یه کار کامل بشه. ان‌شاءالله وقتی حرفه‌ای‌تر شدم، می‌خوام آموزش هم بدم»

چرا من نتوانم؟

قایقی تنها بر آب‌های آرام 

در گوشه‌ای دیگری از سالن، پسر جوانی روی میز نشسته و با قلمویی که با دهانش آن را نگه داشته مشغول نقاشی است. فارغ‌التحصیل رشته‌ نرم‌افزار کامپیوتر است؛ چند سالی است که جهانش را نه در کُدنویسی، بلکه در رنگ جست‌وجو می‌کند. پشت سرش تابلویی از غروب خورشید در جنوب است؛ قایقی تنها بر آب‌های آرام، در پس‌زمینه‌ای از آسمان نارنجی.

با آرامش و لبخند می‌گوید: «از سال ۱۴۰۰ شروع به نقاشی کردم. اول با رنگ‌روغن کار می‌کردم، ولی الان حدود شش ماهه با پاستل گچی و گواش کار انجام می‌دم. درسته که رشته‌ام کامپیوتر بود، اما همیشه هنر رو دوست داشتم. می‌خواستم به خودم و به جامعه نشون بدم که معلولیت محدودیت نیست. اگه کسی بخواد، می‌تونه هر کاری انجام بده. شاید اول سخت باشه، شاید مسیر طولانی باشه، اما باید تلاش کرد چرا من نتونم؟ فقط باید بخوای.»

چرا من نتوانم؟



محمد از بدو تولد با معلولیت جسمی‌حرکتی زندگی کرده، اما همان‌طور که خودش می‌گوید، هر چالشی برایش تبدیل به تمرین، صبر و پشتکار شده است: «چالش زیاد بود، ولی با تمرین، پشتکار و کمک استادم تونستم برطرفشون کنم. حالا که نقاشی می‌کشم، حس می‌کنم دارم با رنگ‌ها زندگی می‌کنم، نه فقط تصویر می‌سازم.»

کم کم، آفتاب رو به غروب است. نور نارنجی میان شاخه‌ها می‌لغزد و باز بر پوستر ورودی می‌تابد. همان مرد جوانِ روی ویلچر که تندیس پرنده‌ طلایی را در دست دارد، اما حالا و بعد از دیدن آثار هنرمندان جشنواره همام، در نگاهش مفهومی تازه معنا می‌دهد، مفهومی از جنس امید و ایمان به زیبایی در هر شکل از بودن.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha