• چهارشنبه / ۲۸ آبان ۱۴۰۴ / ۱۰:۲۴
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1404082817784
  • منبع : مطبوعات

سیاست‌زدگی هنر و هنرزدگی سیاست

سیاست‌زدگی هنر و هنرزدگی سیاست

در هر برهه‌ای از تاریخ ایران، هنر و سیاست رابطه‌ای پیچیده داشته‌اند، اما آنچه در دو دهه اخیر بر این نسبت سایه انداخته، چیزی فراتر از همجواری سنتی میان دو قلمرو است؛ آنچه امروز دیده می‌شود نوعی در هم ‌تنیدگی اجباری است، چیزی شبیه پیوندی که نه عشق در آن است و نه احترام، بلکه صرفاً ضرورت، توهم قدرت و نیاز به مشروعیت آن را کنار هم نگه داشته است. 

به گزارش ایسنا، روزنامه سیاست روز در یادداشتی به قلم علی کلانتری منتقد نوشت: هنر، که باید خود جهانی مستقل از قدرت و منفعت بسازد، مدام در برابر سیاست‌زدگی زمین‌گیر شده و سیاست، که قرار بوده ساختار اداره کشور را سامان بدهد، به شکلی عجیب از هنر برای نمایش چهره‌ای نرم و محبوب از خود بهره می‌گیرد. این همزیستی ناخواسته، نه یک مصالحه مدنی است و نه یک رابطه آزاد؛ بلکه نوعی مصادره دوطرفه است که در آن هنر برای بقا به سکوت یا محافظه‌کاری رانده می‌شود و سیاست برای تبلیغات، تحکیم چهره عمومی و کنترل فرهنگی، به ظاهر از هنر آغوش می‌گشاید اما در عمل آن را در محاصره خود نگه می‌دارد.
سیاست‌زدگی هنر یعنی نفوذ سیاست در بطن تولید هنری؛ جایی که هنرمند پیش از آن‌ که به جهان خود بیندیشد باید به ملاحظات بیرونی پاسخ دهد.اما هنرزدگی سیاست یعنی تمایل سیاست به بهره‌برداری از هنر؛ جایی که چهره‌های سیاسی نه به دلیل فهم هنر، بلکه از سر نیاز به همراهی افکار عمومی وارد میدان فرهنگ می‌شود. در نگاه نخست ممکن است این دو پدیده متناقض به نظر برسد؛ اما در ایران امروز یکدیگر را تکمیل می‌کند. 
سیاست‌زدگی هنر بدون هنرزدگی سیاست قابل تصور نیست؛ چون هر جا هنر را وادار به سکوت کنند، سیاست همان جا برای خودش بلندگو می‌سازد و از همان خاکستر، تصویر فرهنگی خود را استخراج می‌کند.
مسئله از جایی آغاز می‌شود که دولت‌ها و نهادهای رسمی، هنر را نه یک قلمرو اندیشه و تخیل، بلکه عرصه‌ای برای «هدایت» می‌دانند. هنر، تا جایی پذیرفته می‌شود که در چهارچوب‌های از پیش تعیین‌شده حرکت کند و هرجا از این خطوط بیرون بزند، یا با سازوکارهای نظارتی مهار می‌شود یا ناچار است از صحنه عمومی عقب بنشیند. این تعریف تقلیل‌گرایانه از هنر، در نهایت هنرمند را به موجودی محافظه‌کار تبدیل می‌کند که ناگزیر است پیش از خلق اثر، مناسبات قدرت را مرور کند. این وضعیت وقتی خطرناک‌تر می‌شود که هنر به جای رهایی‌بخشی، تبدیل به بخشی از ماشین مشروعیت‌سازی سیاسی گردد؛ جایی که حضور یک هنرمند در یک برنامه، در یک مراسم، در یک رویداد رسانه‌ای یا حتی در یک قاب عکس، معنایی سیاسی پیدا می‌کند. سیاست احتیاج دارد هنرمندان کنار او بایستند تا تصویری مقبول از خود نشان دهد و هنر هم گاهی به دلیل وجود محدودیت‌ها و نبود بستر مستقل، به این همراهی تن می‌دهد. اما نتیجه هرچه هست، محصول یک رابطه طبیعی نیست؛ محصول یک ناهمگونی است که هر دو طرف را از معنا تهی می‌کند.
ماجرا زمانی پیچیده‌تر می‌شود که سیاست با بحران مشروعیت یا فشارهای اجتماعی مواجه می‌شود و ناگهان بخش‌هایی از هنر به سکوی نجات تبدیل می‌شود. پروژه‌های فرهنگی نمایشی، برنامه‌های تلویزیونی، جشنواره‌ها و حتی دعوت‌های دست ‌چین ‌شده از چهره‌های مشهور، دقیقاً در چنین موقعیت‌هایی فعال می‌شوند. سیاست در این لحظه از هنر طلب تخیل یا نقد یا حقیقت‌گویی نمی‌کند؛ او به دنبال یک کاریزما، یک جذابیت ظاهری یا یک چهره مُهره‌دار است تا بتواند افکار عمومی را به خود نزدیک کند. این استفاده ابزاری، هنر را از معنا تهی می‌کند؛ چون آن چیزی که در این رابطه مورد نیاز سیاست است، توان هنری یا جهان ذهنی خالق اثر نیست، بلکه محبوبیت اوست. سیاسی که درکی از هنر ندارد، ناچار است محبوبیت را به جای هنر و شهرت را به جای اصالت برداشت کند و از همین‌جاست که هنر بدل به کالایی مصرفی در خدمت چهره‌سازی سیاسی می‌شود.
در مقابل، هنر نیز در غیاب یک فضای آزاد، گاه برای بقا نیازمند چتر حمایتی سیاست می‌شود. بسیاری از آثار برای دیده شدن، برای دریافت بودجه یا حتی برای انتشار، مسیرهایی را طی می‌کنند که بدون عبور از فیلترهای رسمی ممکن نیست. این وضعیت باعث می‌شود هنرمند برای به دست آوردن حداقلی از امکان کار، در رابطه‌ای پر از ملاحظه با ساختار قدرت قرار گیرد. هنرمندی که ناچار می‌شود رابطه‌اش با سیاست را مدیریت کند، دیگر نمی‌تواند با آزادی کامل به جهان خود بپردازد. حتی اگر نخواهد به نهادها نزدیک شود، منطق ساختار فرهنگی او را ناخواسته در مسیر بده ‌بستان‌های غیرهنری قرار می‌دهد. این بده‌ بستان‌ها، اگرچه در ظاهر کم‌ اهمیت‌اند، اما به مرور روح هنر را فرسایش می‌دهند؛ چرا که هنر زمانی بالاترین کیفیت خود را نشان می‌دهد که در آزادی شکل بگیرد، نه در بدهی‌های پنهان یا بده‌بستان‌های ناگفته.
با این همه، ماجرای هنرزدگی سیاست حتی از سیاست‌زدگی هنر خطرناک‌تر است. زیرا سیاست در لحظه‌ای که از هنر استفاده می‌کند، آن را نه به‌عنوان یک حقیقت، بلکه به‌عنوان یک «نشانه» مصادره می‌کند. هنرمند به جای آن‌که بیانگر جهانی مستقل باشد، بدل می‌شود به بخشی از سازه نشانه‌شناختی سیاست؛ گویی حضور او در یک برنامه تلویزیونی یا یک مراسم جشن، بیش از خود آن اثر هنری اهمیت دارد. در چنین شرایطی، هنر از «بیان» جدا می‌شود و به «ابزار مشروعیت» بدل می‌گردد؛ درست مانند زمانی که سیاست‌مداری تلاش می‌کند با چهره‌های سینمایی عکس بگیرد یا از یک خواننده برای برجسته کردن خود استفاده کند یا برنامه‌ای سرگرم‌کننده را محل نمایش انسان‌دوستی، عدالت‌خواهی یا نزدیکی به مردم جلوه دهد.
این وضعیت، پیامدهای فرهنگی عمیقی دارد. نخست این‌که هنر از وجه انتقادی خود تهی می‌شود. هنر همیشه حامل نوعی حقیقت‌گویی بوده؛ حقیقتی که گاه ناخوشایند است اما ضروری است. وقتی هنر برای بقا مجبور باشد از سیاست فاصله نگیرد، بخش مهمی از توانایی‌اش برای طرح پرسش‌های بنیادین، نقد زیست اجتماعی و انعکاس دردهای جامعه از بین می‌رود. در نتیجه آنچه تولید می‌شود بیشتر «ایمن»، «بی‌خطر» و «بی‌دندان» است؛ آثاری که نه وضعیت را تغییر می‌دهند و نه حتی آن را روشن می‌کنند. جامعه‌ای که هنر انتقادی خود را از دست دهد دیر یا زود دچار بحران رؤیا می‌شود؛ و بحران رؤیا یعنی ناتوانی در تصور آینده.
پیامد دوم، فرسایش اعتماد عمومی است. مردم وقتی می‌بینند هنرمندان در لحظات حساس کنار قدرت قرار می‌گیرند یا به شکلی ناگهانی از سوی رسانه‌های رسمی برجسته می‌شوند، احساس می‌کنند با یک «تعارض شناختی» مواجه‌اند. از یک طرف می‌دانند که بسیاری از هنرمندان شخصاً صاحب نگاه انتقادی‌اند، اما از طرف دیگر می‌بینند حضور آن‌ها در برخی برنامه‌ها، آن‌ها را از حقیقت‌گویی دور می‌کند. این شکاف، اعتماد را از هر دو طرف می‌گیرد؛ نه سیاست به محبوبیت واقعی دست پیدا می‌کند و نه هنر جایگاه اصیل خود را حفظ می‌کند. نتیجه این است که جامعه حتی وقتی یک اثر خوب می‌بیند، در مواجهه با آن تردید می‌کند؛ زیرا نمی‌داند محصول یک نگاه آزاد است یا نتیجه ملاحظات پشت‌پرده.
پیامد سوم، تقلیل فرهنگ به سرگرمی است. وقتی سیاست می‌فهمد که هنر برای مشروعیت‌بخشی به او کاربرد دارد، معمولاً به سراغ گونه‌هایی از هنر می‌رود که «سرگرم‌کننده» باشند، نه «اندیشمند». این گرایش باعث می‌شود هنر به‌تدریج از محتوای جدی تهی شود و بیشتر به سمت تولیداتی برود که هیجان لحظه‌ای دارند اما بار فرهنگی ندارند. برنامه‌های پرزرق‌وبرق، مسابقه‌های نمایشی، سریال‌های شتاب‌زده، اجراهای کم‌عمق و چهره‌سازی‌های ناگهانی، همه محصول چنین منظومه‌ای هستند. ما در ظاهر با انبوهی از تولیدات فرهنگی روبه‌رو هستیم، اما در عمق، با یک فقر معنایی گسترده مواجه‌ایم؛ فقر معنایی‌ای که تحرک ندارد، عمق ندارد و قدرت پرسشگری‌اش را از دست داده است.
اما شاید مهم‌ترین پیامد این در هم ‌تنیدگی اجباری، فراموش شدن «خود هنر» باشد. جامعه‌ای که مدام با چهره‌ها، برنامه‌ها، حاشیه‌ها و رقابت‌های رسانه‌ای مواجه است، به‌تدریج از یاد می‌برد که هنر در اصل چیست. هنر نه برای سیاست ساخته شده و نه برای نمایش‌دادن در مراکز رسمی. هنر برای انسان ساخته شده؛ برای تخیل، برای طرح پرسش‌هایی که هیچ وزارتخانه‌ای جرأتِ بیانش را ندارد، برای بازکردن زخم‌هایی که جامعه پنهان می‌کند، برای تاباندن نور به گوشه‌هایی که قدرت دوست ندارد دیده شوند. هنر وسیله نیست؛ خود غایت است. اما وقتی در تشکیلات سیاسی جا می‌گیرد، تبدیل به رشته‌ای می‌شود که باید «مراقبت‌ شده» باشد؛ هرجا ممکن است بریده شود، هرجا ممکن است سانسور شود، هرجا ممکن است قرار باشد صدایی را خاموش کند تا صدای دیگری بلند شود.
در چنین شرایطی، حتی هنرمندی که قصد همراهی ندارد، مجبور است جایگاه خود را در نسبت با سیاست تعریف کند. این اجبار، به مرور بر روح هنرمند سایه می‌اندازد؛ زیرا او به جای زندگی در جهان خود، مدام در حال ارزیابی است که کدام حضور، کدام سکوت، کدام فاصله یا کدام نزدیکی ممکن است بر آینده‌اش تأثیر بگذارد. این فشارِ دائم، انرژی هنری را منحرف می‌کند و آن را از مسیر طبیعی خلاقیت خارج می‌سازد.
راه‌ حل چیست؟ قطعاً نه جدایی کامل هنر از سیاست؛ چنین چیزی نه ممکن است و نه واقع‌گرایانه. هنر همیشه با سیاست در تماس بوده؛ چون هنر با جامعه سروکار دارد و سیاست نیز با جامعه. اما راه ‌حل این است که هرکدام جایگاه خود را بفهمند. سیاست باید بپذیرد که هنر ابزار نیست؛ هنر حقیقتی مستقل دارد و کارش نقد، افشا و بازنمایی جهان است. هنر نیز باید تلاش کند منبع مشروعیت سیاست نشود؛ چون در چنین مسیری، خودش اولین قربانی خواهد بود.
 رابطه صحیح میان هنر و سیاست، رابطه‌ای است مبتنی بر «فاصله معنادار»؛ فاصله‌ای که نه دشمنی است و نه نزدیکی افراطی. فاصله‌ای که اجازه می‌دهد هنر آزاد بماند و سیاست از هنر برای زیباسازی چهره‌اش سوءاستفاده نکند.
در این میانه، جامعه نیز مسئولیتی دارد. جامعه باید هنر را به جای چهره‌ها و حاشیه‌ها، از طریق کیفیت بشناسد. باید از هنری که به حقیقت پشت نکرده حمایت کند و هنری را که صرفاً برای جلب نظر ساختار قدرت تولید شده، تشخیص دهد. بازسازی این سواد فرهنگی، کاری زمان‌بر است اما امکان‌پذیر است؛ به شرط آن‌که رسانه‌ها، منتقدان، دانشگاه‌ها و خود هنرمندان، درباره این وضعیت سکوت نکنند.
در نهایت، سیاست‌زدگی هنر و هنرزدگی سیاست، بیش از آن‌که زخمی بر پیکره فرهنگ باشد، نشانه‌ای است از یک بحران بزرگ‌تر: بحران استقلال نهادهای اجتماعی در ایران. هنر در چنین شرایطی، آینه‌ای است که نشان می‌دهد کدام حوزه از جامعه هنوز ایستاده است و کدام حوزه زیر فشار سیاست خم شده. اگر هنرمند نتواند ایستادگی کند، اگر هنر نتواند آزاد بماند، آن‌گاه جامعه نیز نمی‌تواند رؤیا ببیند. و جامعه‌ای که رؤیاهایش را از دست بدهد، دیر یا زود دچار فراموشی جمعی می‌شود؛ فراموشی‌ای که نه تنها گذشته را محو می‌کند، بلکه آینده را نیز تاریک می‌سازد.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha