به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی همشهری با همسر شهید مدافع حرم پاسدار شهید سردار صادق امیدزاده است که در ادامه میخوانید:
حیرتا! که تکراری نمیشود صحنههای دیدار مردم و شهیدانی که برای بدرقه آنها، مرد و زن شانه به شانه یکدست میشوند. یکی میشوند برای تقدیر از این همه ماندن و بودن و رفتن در راه وطن. از اشک و آه فراق و فقدان و دلتنگیها که بگذریم وقتی میبینی کم نیستند مردانی که برای من، برای تو، برای همه ما و برای این خاک تنها جان شیرین و فرصت زندگی را بیمنت در میدان نامردی دشمنان فدا میکنند مگر میتوان غرور نداشت و مشعوف نشد از این همه باهم بودن و برای هم بودن: از این همه برای ایران بودن!؟
چگونه ممکن است بانو؟ بیشتر برایم بگویید.
بهخاطر یک عمر همراهی با کسی که مثل شهید زندگی کرد.
۳۰ سال زندگی مشترک ما به طول انجامید. ایشان از ۱۷ سالگی به جبهه رفت. تا به امروز که ۵۹ سال داشت، به اندازه ۴۲سال، گویی تمام مدت در جبهه بود. چه در جنگ ایران و عراق و چه در افغانستان و بعد لبنان و سوریه. چندبار در سوریه مجروح شد. قطعا کنار چنین شخصی با چنین روحیهای زندگی کردن، بالطبع اثرگذار است. به گمانم هرچه آموختم از ایشان درس گرفتهام. متأسفانه از قبل هم میدانستم که نام ایشان در فهرستی قرار دارد که مورد هدف دشمن قرار میگیرد. قبلش تصورش خیلی برایم سنگین بود. شنیده بودم که خداوند با خون شهید صبر میدهد و از همین روی احساس میکنم که با شهادتش خیلی آرامترم. پیش از شهادتش قدری دغدغه داشتم. نگران بودم که آیا به خانه برمیگردد یا خیر؟
هر روز که به خانه بازمیگشت و کلید را در قفل میانداخت به پسرم میگفتم خدا پدرت را دوباره به ما داد. اما از دیشب که دیدهام او واقعا آرام آرمیده است با خود میگویم: نه دیگر، این همه جنگ دیگر بسش بود. آن قدر در این مدت سختی کشید که یک خواب راحت هم نداشت؛ حتی یک شب. دائما نسبت به کارش دغدغهمند بود. مدام از بیرون با او تماس میگرفتند. حتی ساعت یک یا دو بعد از نیمه شب. سریع از جا برمیخاست و میرفت. نه پنجشنبه داشت و نه جمعه. واقعا کسی نمیتواند عنوان کند که این نیروها چگونه زندگی میکنند؛ مگر کسی که با آنها زندگی کرده است. شاید میان تبلیغات بیگانه به بسیاری از موارد دیگر اشاره کنند اما من که ۳۰سال با او و در کنارش زیستهام، بعینه دیدهام که نه مرخصی میرفت و نه مسافرت از ایشان دیدم و نه از او چنین کاری را خواستم. عهد بستیم که او فقط به ایران خدمت کند و من یار او در همه عرصهها باشم. تا آخرین روزها هم کنارشان بودم و لحظه شهادت هم بهدلیل نزدیک بودن ساختمانی که آنجا به شهادت رسید، کنارش حضور داشتم و دیشب دیدم که راحت آرمیده است. وقتی به دیدار معراج شهدا رفتم، برای نخستین بار دریافتم که راحت خوابیده و دیگر نگران تماس تلفنی و کارش نبود. خداوند این توفیق را به او داد و امضای قبولی دریافت کرد.
در این مدت پیش آمده به او بگویید دیگر بس است؟
نه اصلا. نه من و نه ایشان چنین چیزی نمیخواستیم. چون در مسیری قرار داشت که فکر میکردیم وظیفه است. خودشان هم میگفتند وقتی یک نظامی تا بدین حد آموزش دیده و امکانات در حد معقول در اختیار دارد، برای روزهای خطر و چنین روزی است. زندگی این عزیزان چنین است که نمیگویند من امکانات را در اختیار دارم و روز خطر کنار بروند. او و من، کارش و دفاع از نظام را در چارچوب وظیفه میدیدیم. بقیه هم توکل به خدا بود. این را هم بگویم که خطر در هر جایی ممکن است پیش بیاید.
انتظار دارید که از مسببان این حمله انتقام گرفته شود؟
انتقام شتابزده و بدون فکر خیر! اما بدین معنا که با قدرت نرم و سخت بتوانیم ضربههای اساسی بر پیکره دشمن وارد کنیم. اما اینکه یک حرکت ناپخته و بیثمر نشان دهیم، فایدهای ندارد. با قدرت بازدارندگی ما، نباید دشمن بهخودش اجازه دهدکه تکتک عزیزان ما را شناسایی کند و راحت در خانههایشان آنها را هدف قرار دهد؛ چرا که میداند به آن اندازه نمیتوانیم قدرت پاسخگویی داشته باشیم.
رهبری چند روز پیش گفتند مشارکت مردم در انتخابات نشان میدهد که مردم ما مأیوس نشدهاند. نظر شما در اینباره چیست؟
قطعا مردم مأیوس نشدهاند. نخستین چیزی که دشمن از ما انتظار دارد ناامید شدن است. بهرغم اینکه برخی فکر میکنند توانمندی نیست، اما دشمن از توانایی ایران باخبر است برای همین خیلی سرمایهگذاری میکندتا مردم را ناامید سازد.
حداقل وظیفه ما این است که بتوانیم وظایفمان را نسبت به نظام انجام دهیم. ما باید ثابت کنیم که مخلصانه حضور داریم. گروهی ممکن است مسیر را اشتباه بروند اما کسانی مانند این شهیدان هستند که بیادعا و مخلصانه کار میکنند. به احترام آنها ما ادامه راهشان را در هر سنگری که هستیم، بیادعا و مخلص خواهیم رفت. در این صورت نظام جان تازهای میگیرد. انشاءالله هیچکس غم نبیند و دشمن به قدری خوار و ذلیل شود که دستش به ایران و ایرانی نرسد. قطعا این خونها هدر نمیرود.
شکوهی که در پایان آغاز شد
شهدا در آغوش مردم با عشق تشییع و بدرقه شدند؛ به سمت مقصدی که جاودانگی در انتظارشان است و ما ماندیم و راهی که باید باهم طی کنیم. مثل همین مسیر بازگشت که جمعیت در حرکت است. نشستهام روی بلندی و به رفتن مردم خیرهام. غرق فکرم. به حرفهای مادران و پدرانی که در حاشیه مراسم گپ زدیم، میاندیشم. هنوز خیلیها پای رفتن ندارند و درجا ایستاده یا نشستهاند. عدهای مبهوت روی زمین رها شده و به جایی ناپیدا خیره شدهاند. عدهای با چشمانیتر و سری پایین، سربالایی مقبره الشهدا را میروند و آرام زمزمه میکنند یا حسین.
صدای بانویی از دور توجهم را جلب کرد. به گمانم آمد زنی خوش بیان است که مادران و همسران شهدا را دلداری میدهد. نگاه از تماشا دزدیدم و به گعده بانوان نزدیک شدم؛
حیرت آور است... چند لحظه سکوت و نظاره کردم. پرسیدم: «خودشان هستند...» یکی از خانمها گفت: «خوش آمدی دخترم، بیا جلوتر بله خودش است؛ همسر شهید صادق امیدزاده!» من اشتباه کرده بودم. این صدای زنی بود که همسر شهید است و زنان و مادران دیگر پاسداران را دلداری میدهد. چطور میشود حرمی از زنان گرد تا گرد برای شهیدت بگریند و تو با آرامش آنها را دلداری دهی؟! دستانم را کنترل میکنم که نلرزد جلوی این استواربانو. اما اصلا چه بپرسم که در شأن او باشد؟ نزدیک شدم و بعد از تسلای خاطر چند لحظه هر دو در سکوت جمع بههم نگاه کردیم. گفتم:«بانو جان من حرفی ندارم از حالت برایم بگو...»
همانطور که در کمال آرامش حرف میزد، گاهی با نام شهید نگاهش برق میزد و گوشه لبش لبخندی از رضایت داشت. او به من لبخند میزد و من میگریستم. او مهربان نگاه میکرد و من اشکهای روی گونهام را پاک میکردم.
سردار «یوسف امیدزاده» با نام عملیاتی «حاج صادق» از مستشاران نظامی ایران در سوریه بود که بههمراه ۴ نفر دیگر از همرزمانش با نامهای علی آقازاده، حسین محمدی، سعید کریمی و محمدامین صمدی درپی حملات رژیم جنایتکار صهیونیستی به دمشق به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
انتهای پیام
نظرات