به گزارش ایسنا، سرطان غیر از درد و هزینه نگاه بیمار را نسبت به زندگی تغیر میدهد. مرگ نهایت همه انسانهایی است که زاده میشوند. مرگ با تولد هر انسان با او متولد میشود و با انسان قدم میزند. آواز میخواند. میگرید و میخندد. تا روزی که این دوست همیشه همراه دستان سردش را به دور گردن شما حلقه بزند. آن زمان شما به بهانه گوناگون با دنیا خداحافظی میکنید حالا یا تصادف میکنید یا بر اثر سکته قلبی دنیا را ترک می کنید یا سرطان، اما وقتی به شما بگویند سرطان دارید در این مدت که زندهاید و مبارزه میکنید شما مرگ آگاهتر شدید. دیگر میدانید رفیقی به نام مرگ هرگز انسان را فراموش نمیکند.
اما برای اینکه تجربه عینی افرادی که با این بیماری مبارزه میکنند را ثبت کنیم سراغ خانم نیلوفر رجب دوست 46 ساله رفتیم. او با انرژی است. مدام لبخند به لب دارد. اما شما نمیدانید که پشت این صورت خندان یک زنی مقاوم است که دارد با بیماری سرطان مبارزه میکند. او بیماری را پذیرفته است. پنجه در پنجهاش افکنده است. از وقتی که فهمید سرطان دارد به زندگی که نکرده است فکر میکند. به کوهنوردی، خبرنگاری و هزار راه نرفته و ....
خودتان را به صورت اجمالی معرفی کنید که کی هستید و چه کار میکردید؟
نیلوفر رجبدوست هستم، متولد 26 آذر 57. حدوداً 46 سالام است.
از خانوادهتان هم بفرمایید؟.
من یک بچه نظامی هستم. پدر، نظامی ارتش است و مادر خانهدار و دارای چهار فرزند. یک خانواده نظامی که همیشه از این شهر به آن شهر در حال حرکت بودیم. از زمانی که یادم میآید هر دو سال، سه سال مهاجرت میکردیم. سال 67 و 68 که در جنگ بود.
از جنگ خاطره دارید؟
بله، جنگ بود و نبودن پدر.
اصلاً نمیخواهیم عجله کنیم. از این جنس تجربیاتتان میخواهم. چون بعداً در نوع مواجهه شما با بیماری خیلی تأثیرگذار است.
بله، خیلی مهم است.
از خاطراتتان از جنگ بفرمایید. اصلاً فرزند نظامی بودن یعنی چی؟ جاهای مختلف رفتن یعنی چی؟
بله، این برای خود من خیلی جالب است. یک تجربه بسیار قشنگی است که فرزند یک نظامی باشی و از یک بُعد در پادگان و در بین سربازان باشی و از یک منظر دیگر دنیا را نگاه کنی.
چون متولد 57 بودم، تا ده یازده سالگی که کاملاً توی جنگ بودم. پدر اصلاً نبود. دو ماه تا سه ماه نبود و بعد هر چند وقت ده روزی میآمد و من میچسبیدم به او که از دستش ندهم. چون هر لحظه فکر میکردم اگر برود، دیگر برنمیگردد.
پدرتان ارتشی بود یا سپاهی؟
ارتشی بود.
درجهاش چه بود؟
موقعی که فوت کردند سرهنگ بودند و هنوز بازنشسته نشده بودند.
خدا رحمتشان کند.
نحوه فوت و از دست دادنش هم خیلی عجیب و غریب بود. جنگ بود. مهاجرتهای مکرر. از یک شهر به شهر دیگر رفتن. پیش مادربزرگ زندگی کردن و خانه از خود نداشتن ـ چون خانه خودمان توی منجیل بود و چون پدر نبود، مجبور بودیم بیاییم توی شهر آستانه اشرفیه و پیش مادربزرگ زندگی کنیم ـ پدر تا سال 69، یعنی حتی تا بعد از قطعنامه هم در منطقه عملیاتی بود. ما منتظر بودیم که یک دوره کوتاه در یک شهر دیگر برایش بگذارند و حداقل شش ماه با پدر در جای دیگری باشیم.
همیشه پدر را داشته باشید.
بله. هر جایی هست، با هم باشیم. آن بودنِ پدر باشد، حتی اگر فقط یک اتاق باشد. حتی سال 67، 68 بود که یک دوره گذاشته بودند برایش در شیراز که کلاً هفت ماه بود. ما آن هفت ماه را بلند شدیم رفتیم شیراز. فکر میکنم مرداد یا شهریور بود. توی تابستان بود که با پدر رفتیم و هیچی هم برنداشتیم.
فقط یک سری لباس و وسایل اولیه برداشتیم، چون فقط یک اتاق میدادند. ما با پدر رفتیم شیراز و مدرسه را هم که کلاس چهارم بود در آنجا به مدرسه رفتم. بهمن ماه که شد گفتیم خداحافظ! ما داریم میرویم. یعنی همیشه آماده جدا شدن بودیم. هیچ وقت این طور نبودم که اگر الان اینجا هستم، فردا یا یک ماه دیگر هم قرار است باشم. همیشه آماده رفتن بودم. میگفتم الان اینجا هستم، یک ماه دیگر قرار است بروم. خیلی راحت میپذیرفتم و میگفتم باشد، خداحافظ. بچهها گریه میکردند. چون چند ماه از مهر تا بهمن با دوستان دبستانیام بودیم و آنها گریه میکردند که داری میروی؟ چرا میروی؟ ولی من [خیلی راحت] میگفتم خداحافظ! اصلاً انگار نه انگار که چنین اتفاقی افتاده. میگفتم خب تا الان بودم و الان هم دارم میروم دیگر. مشکلی ندارد. یعنی این نوع زندگی به من یاد داد که جدا شدن چیز سختی نیست. کندن و رفتن چیز سختی نیست و اینکه تو همیشه آماده باشی برای اینکه از دست بدهی، تمامش کنی.
آن اوایل در دوران کودکی که پدر مرتب میرفت و میآمد، سختیاش را حس میکردید یا نه؟
من افسرده بودم. من توی مدرسه جزو بچههایی بودم که حرف نمیزدم. همیشه ناراحت بودم، همیشه اضطراب داشتم. بعد که پدر میآمد مرخصی، مدیر و ناظم میفهمیدند. میگفتند عه! نیلوفر حالش خوب است. بابایش آمده مرخصی. یعنی یک آدم دیگر میشدم، شاداب میشدم، حس خوب داشتم. بعد به پدر میگفتم: «میشود بیایی مدرسه؟ میشود بیایی معلم مرا ببینی؟ میشود بیایی درس مرا بپرسی؟» یا موقعی که کارنامهها را میدادند، اگر مصادف میشد با دادن کارنامه، میگفتم: «بابا! میشود تو بیایی کارنامه مرا بگیری؟» یعنی خیلی برایم مهم بود که پدرم به مدرسه بیاید. همه بیایند بابای مرا ببینند. به همه بگویم این بابای من است. چون یک بابای درست درمانِ ورزشکاری بود. توی شهرستان یک چیز درست درمان بود که همه به او میبالیدند. ولی زمانی که پدر حضور نداشت، آن اضطراب، آن ترس از دست دادن که اگر برنگردد چی؟ وجود داشت. همه این حسها را تجربه کردهام.
اولین مسافرتی که به دلیل تجربه پدرتان به یاد میآورید به کجا بوده؟
شیراز. شیراز به خاطر اینکه از بچگی درآمده بودم.
چند سالتان بود؟
میرفتم کلاس چهارم. 9 سالام بود.
آن را کامل یادتان است؟
بله، کامل یادم است.
من افسرده بودم. من توی مدرسه جزو بچههایی بودم که حرف نمیزدم. همیشه ناراحت بودم، همیشه اضطراب داشتم. بعد که پدر میآمد مرخصی، مدیر و ناظم میفهمیدند. میگفتند عه! نیلوفر حالش خوب است. بابایش آمده مرخصی. یعنی یک آدم دیگر میشدم، شاداب میشدم، حس خوب داشتم.
2قبل از آن هم تجربه چنین مسافرتهایی داشتید؟
تجربه مسافرتهای کوتاه داشتم. مثلاً قزوین، منجیل.
جاهای مختلفی که ایشان میرفت، با ایشان میرفتید؟
بله. مرتب میرفت منجیل که نیروهای تکاور آموزش میبینند. موقعی که بابا میخواست برود باشگاه تکاوران ورزش کند، من با او میرفتم. با اینکه یک دخترخانم بودم، ولی با او میرفتم توی باشگاه. ورزش کردنش را میدیدم، بپر بپر میکردم. یعنی یک جورهایی منش مردانه را همراه او امتحان میکردم. چون فرزند اول بودم و وابستگی شدیدی به او داشتم، همیشه دوست داشتم، هر جا که دارد میرود، با او بروم. تجربههای کوتاه این شکلی داشتم، ولی رفتنمان به شیراز خیلی جالب بود.
خب بفرمایید؟.
آمدیم به ترمینال جنوب تهران. دو تا مسیر بود. مستقیم از گیلان به شیراز اتوبوس نداشت. میآمدیم به ترمینال جنوب تهران. یک چیز محوی است برای من. بعد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم شیراز. شیراز برای من بو است، رنگ است، مزه است. همه چیز خیلی خوشبو است. سالها بعد دوباره به شیراز رفتم که ببینم آیا همان تجربه است؟ همان حس و حال را، همان بو را دارد یا نه.
رفتید تا دوباره تجربه کودکیتان رابازسازی کنید؟
بله. دوباره بازسازی کنم. سال 82 بود. رفتم که این تجربه را بازسازی کنم. آن بو را، آن رنگ را، آن حالت را. دیدم نه، آن حال با پدر، با مادر، با خانواده است. بعضی جاها با آدمهایش است که رنگ میگیرد، با آدمهایش است که بو دارد، رنگ دارد، مزه دارد. حتی اگر در یک اتاقی باشی که فقط یک تلویزیون کوچک باشد و یک موکت و یک گاز پیکنیکی که مادر میخواهد با آن غذا درست کند. این بهقدری برایت شیرین و دوستداشتنی است که با هیچ چیز عوضش نمیکنی. آن رنگ و بو دیگر تکرار نمیشود.
جدی؟
بله. بعد از اینکه از شیراز آمدیم، سال 69، بعد از زلزله گیلان، بابا گفت: «من دیگر نمیتوانم اینجا بمانم. بچههای من در جایی هستند که مرتب دارند میترسند.» زلزله آمده بود و پدر حضور نداشت. ترسیده بودیم. آن زلزله رودبار خیلی چیز سختی بود.
چند ساله بودید که این اتفاق افتاد؟
کلاس پنجم بودم که زلزله رودبار اتفاق افتاد و چون ما در گیلان بودیم، شدت زلزله را کامل حس کردیم و خیلی ترسیده بودیم. تصور کنید که در آن لحظه یک مادر بود که
پدر نبود.
نه، نبود. در منطقه عملیاتی بود. یعنی با وجود اینکه جنگ تمام شده بود، لب مرز بود و هنوز نیامده بود. تصور کنید یک مادر که بچههای کوچکش را (جمله ناتمام) ما چهار فرزند بودیم که همهمان پشت سر هم دنیا آمده بودیم. فرزند بزرگ ده سالاش بود و کوچکترینش سه چهار سالاش بود.
با اضطراب همه را جمع کرد برد بیرون.
همه را جمع کرد، کشید برد. اصلاً یک چیز عجیب و غریبی بود. بابا خبر نداشت. آن موقع تلفن نداشتیم. تلفنها قطع بود، موبایل نبود. فکر کنید چه استرسی کشیده بود که الان گیلان ویران شده. به گوششان رسیده بود که گیلان ویران شده. هر طور بود فردای زلزله خودش را رساند گیلان و بعد از آنجا بود که دیگر اصرار کرد که من در گیلان نمیمانم. هر جا هستم، باید کنار فرزندانم باشم. انتقالی گرفت برای شاهرود. خود شاهرود هم نرفتیم، رفتیم پادگان چهلدختر.
من در آنجا خدمت کردهام.
[خنده]
بله، رفتیم پادگان چهل دختر.
آن موقع دقیقاً چند سالتان بود؟
اول راهنمایی بودم.
تابستانهای خنک و زمستانهای سرد.
بسیار سرد.
سنگ و کوه است و هیچ چشماندازی نیست.
میرفتم مدرسه و بعد از مدرسه، تپه را میآمدیم بالا. خانهمان آن بالا، کوی افسران بود. تپه را میآمدی بالا، بعد مادرم این دستهایمان را که یخ زده بود گرم میکرد که این یخزدگی از بین برود. ولی آن هم لذتبخش بود. میگفتی بهبه! چه حس خوبی.
یکی از جاهایی که هنوز دلم برایش غنج میزند، پادگان چهلدختر است. برادر من وقتی از آنجا آمدیم، افسردگی گرفت. کلاتهخیج! خیج! ما مدرسهمان را میرفتیم کلاتهخیج. چهلدختر دبستان داشت، ولی راهنمایی نداشت و مجبور بودیم برویم روستا درس بخوانیم. همان در روستا درس خواندن هم خیلی قشنگ بود. چون بچه نظامی بودیم و آنها ما را یک جور دیگر میدیدند و یک ارزش دیگری برای آدم قائل میشدند و از این جهت احساس قدرت میکردیم. میگفتیم چه حالی میدهد، چه کیفی میدهد. مردمان مهربانی داشت.ما سه سال در پادگان چهلدختر بودیم. برای من خیلی خوب بود.خاطرات خوبی داشت.
پدر همیشه همراهتان بود
همیشه بود.
و سه سال یک جای ثابت بودید و مکانش هم برایتان جذاب بود
جایش هم جذاب بود. اصلاً همه چیزش جذاب بود.
تابستانهایش خیلی خنک بود. کمی از برفهایش، از تابستانهایش بگو.
تابستانهایش
سنجدش معروف است.
سنجد! زردآلو! گیلاس! آلبالو! [خنده خوشحالی] الان که فصل شکوفه میشود، میگویم آخ آخ! چهلدختر الان چی شده. آن حیاط پر از درخت زردآلو و آلبالو بود که پر از شکوفه میشد.
من هم خیلی دوست دارم برگردم آنجا را دوباره ببینم.
کلاتهخیج الان شهر شده. من رفتهام. به چهلدختر راهم ندادند.
یعنی تقریباً میتوانید باز تجربه کنید.
میتوانید، ولی باز آن رنگ و بو را ندارد. کلاتهخیج دیگر آن کلاتهخیج نیست و شهر شده. خیلی عجیب و غریب شده. میروی گم میشوی. رفتم مدرسهام را پیدا کنم، خیلی جالب بود. دو سال پیش بود که رفتم دوباره خاطراتم را بازسازی کنم. داخل چهلدختر راهم ندادند. چون پادگان است، حتماً باید نامه میداشتم و یک کسی را در داخل میشناختم. راهم ندادند، ولی خب از بیرون دیدمش. کلاتهخیج را رفتم. دیگر آن بوی طویله و گوسفند و آغل که همیشه در ذهنمان بود را نمیدهد. مردمانش هم تغییر کرده بودند. ولی خب خیلی قشنگ بود.
خب خدا را شکر. پس آن سه سال، سه سال رنگارنگ و شادی بود.
بله، سه سال رنگارنگ. بچه شهرستانی بودیم دیگر. در هر صورت در شهرستان بودیم و آن دنیای بزرگ را هنوز ندیده بودیم. بابا منتقل شد به لشکر 58 ذوالفقار به شاهرود آمد و 02 شاهرود آمد به تهران، بغل 01 در همین افسریه. بابا آمد گفت: «جمع کنید برویم تهران.» گفتیم: «تهران؟! تهران چه خبر است؟ [خنده] میخواهیم چه کار تهران را؟» اسبابکشی کردیم و آمدیم تهران و سال اول دبیرستانم در تهران شروع شد. دقیقاً در سالی بود که یک سری از مدارس نظام جدید بودند و یک سری از مدارس نظام قدیم. و من چون شاگرد زرنگی بودم و میخواستم بهروز باشم، گفتم من نظام جدید میخواهم. ولی مدرسهای که در فلاحی بود (دبیرستان حقیقت) نظام قدیم بود. خودشان مرا ثبتنام کرده بودند و فکر میکنم من یک هفته بعد از شروع سال تحصیلی، تازه رسیدم به مدرسه. چهار سال در دبیرستان حقیقت در فلاحی لویزان درس خواندم. آن هم لذتبخش بود.
زندگی در تهران چطور بود؟
الانِ شهرک لویزان را نبینید که بابایی راه افتاده و اتوبان شده و یک چنین چیزهایی. هنگام و استقلال و لویزان اصلاً بیابان بود. برای اینکه سوار شوی بیایی تا رسالت، یک پروسه داشتی. شاید باورتان نشود، من تا سال چهارم دبیرستان آنجا بودم. خب پدرم خیلی اهل این نبود که خیلی بیرون بگردد و بیایید بیرون از این اجتماع. ما تنها فرصت بیرون آمدنمان از آن محیط و مدرسه زمانی بود که عید میشد و بلند میشدیم میآمدیم شمال که سه ماه تابستان و یا پانزده روز عید را پیش مامانبزرگ بمانیم.
شاید برای خیلیها باورکردنی نباشد، ولی من تا سال چهارم دبیرستان دایره تهران من فقط لویزان بود. دختر خانهای که اصلاً بیرون نمیآمدم. مدرسه میرفتم و برمیگشتم. ما را با سرویس میبردند مدرسه و شناختی از دنیای بیرون نداشتم، چون مسیرم تا رسالت مسیر سختی بود. اصلاً نمیدانستم کجا را باید بگردم. یا مثلاً اگر خریدی بود، میگفتند هفتحوض جای خوبی برای خرید کردن است. بروید آنجا برای خرید. ما هم میآمدیم هفتحوض و یک دوری میزدیم و دوباره برمیگشتیم.سال 76 دانشگاه قبول شدم.
چه دانشگاهی؟
تهران مرکز، علوم سیاسی. رشتهام تجربی بود، ولی آزاد آمدم علوم سیاسی امتحان دادم.
چرا علوم سیاسی را انتخاب کردید؟
اصلاً نمیدانم چرا علوم سیاسی را انتخاب کردم، دوست داشتم. شاید به خاطر نظامی بودن و آن حالت مردانهام.
قدرت را حس میکردید؟ مثلاً در درون خانواده قدرت را حس میکردید؟
بله، حس میکردم. تجزیه تحلیل خیلی چیزها برای من آسان بود. مینشستم با بابا تجزیه تحلیل میکردیم.
به هر حال آمدم دانشگاه و شروع ارتباطم با دنیای بیرون. عه! اینجا میدان فردوسی است! عه! اینجا میدان ولیعصر است! اصلاً همه چیز
با اینکه چهار سال تهران بودید، اینها را تجربه نکرده بودید.
با اینکه چهار سال تهران بودم، هیچ کدام اینها را تجربه نکرده بودم، نمیدانستم. دوستهای جدید پیدا کرده بودم و اتفاقات قشنگ و جالبی رخ میداد.
تا این موقعها هنوز پدر هست
هست. خیلی با قدرت هست و ما داریم لذتش را میبریم. دانشگاه ترم 3 بود که با یک آقایی آشنا شدم و به سه ماه نکشید که عقد و ازدواج کردیم.
واکنش پدر چه بود؟
پدر مخالف بود و اصلاً دوست نداشت. مادر مخالف بود و اصلاً دوست نداشت، ولی من اصرار کردم خیلی پسر خوبی است، خیلی جالب است، خیلی خوب میفهمد، خیلی توی کلاس حرف میزند، تجزیه تحلیلگر خوبی است، بهروز است، درست درمان است. خب دهه ما دهه شناخت کافی نبود.
پدر و مادر چرا مخالف بودند؟
اولاً که خانواده درستی نداشت. خانواده منسجمی نداشت و رفتار خودش هم هیستیریک بود. مادر و پدر میدیدند. ولی من چون تجربهای نداشتم، نمیدیدم. من فقط میدیدم که یک پسر خوبی است که مرا دوست دارد. برایم هیجانانگیز بود که چقدر مرا دوست دارد!
این دوست داشتن او برایتان مهمترین انگیزه بود.
مهمترین چیزی که باعث شد من اصرار کنم همین بود که این مرد مرا خیلی دوست دارد. در صورتی که بعدها دیدم که این مدل رفتاری اوست که وانمود میکند که تو را خیلی دوست دارد.
و شاید هم دوست نداشت
و اصلاً شاید هم دوست ندارد. اصلاً خودش نمیداند که کسی را دوست دارد یا ندارد. پدر گفت: «من چون به تو اطمینان دارم
بعد از این تجربه به این نتیجه رسیدید که بروید روانشناسی بخوانید که آدمها را بیشتر بشناسید؟
بعد از چندین سال از آن تجربه. یک وقفه هفده ساله در درس خواندنم افتاد. در این فاصله من در یک دوره کوتاه با مشاورههای گروهی و مسائل دیگری آشنا شدم.
درباره ازدواجتان صحبت کنید و برویم به سمت پدر. شاید یک بخشی از بیماریتان هم به خاطر آن دوران ازدواج بوده.
بله، به خاطر آن دوران خیلی وحشتناک بود.
چند سال با هم زندگی کردید؟
شانزده سال.
و بعد منجر به طلاق شد.
بله، جدا شدیم. من فروردین 78 ازدواج کردم و طبق چیزی که توی شناسنامه ثبت شد تیر 94 موفق شدم تمامش کنم.
آن موقع که تمامش کردید، پدر زنده بود؟
خیر، پدر نبود.
در باره زندگی مشترکتان بفرمایید.
فراز و نشیب داشت. فراز و نشیبهای خیلی وحشتناکی داشت و البته عواقبش را میپذیرفتم. پدر و مادر گفتند برگرد، ما به دیده منت کنارت هستیم. هر وقت تو اراده کنی برگردی، هستیم.
یعنی در همان سالهای اول هم ابراز نارضایتی میکردید؟
همین طور خیلی خیلی افتضاح بود، ولی به خاطر ترسی که از ایشان داشتم و اینکه همزمان با دانشگاه بود و تهدید میکرد که آبرویت را در دانشگاه میبرم، نمیگذارم درس بخوانی. شاید ضعیف بودم، شاید از او میترسیم. خیلی از او میترسیدم. مرتب سرپوش گذاشتم. دخترم بعد از پنج سال به دنیا آمد. به خاطر فرزندم باز تلاش کردم که این زندگی حفظ شود. نیوشای من مرداد به دنیا آمد و آذر هنگامی که چهار ماهش شده بود، پدرم رفت. یعنی پدر من چهار ماه بیشتر دختر مرا ندید.
پدرتان چطور فوت کرد؟
برای من خیلی خیلی وحشتناک بود. پدر هنوز بازنشست نشده بودند.
چند سالشان بود؟
46 سالشان بود. اختلاف سنی من با پدرم بیست سال است. پدرم متولد 37 و من متولد 57 هستم. یعنی اختلاف سنیمان بیست سال و یک جورهایی نزدیک به هم بودیم.
ساعت 3، 4 بعد از ظهر بود که با پدرم حرف زدم و گفتم: «مامان کجاست؟» گفت: «رفته بیرون. نمیدانم. دیدهای که مادرت با دوستانش این طرف آن طرف است.» گفتم: «تو چه کار میکنی؟» گفت: «هیچی، من مشغولم.» بابا کتاب زیاد میخواند. مدام مطالعه میکرد، کارهای تعمیراتی انجام میداد و یک آدم فنی بود. گفت: «کارهای خودم را دارم انجام میدهم.» گفتم: «خب خیلی عالی. حالا دوباره بهات زنگ میزنم.» 5.5 بعد از ظهر بود که دوباره زنگ زدم خانه و دیدم تلفن مدام اشغال است. دیدم این حد از اشغال بودن طبیعی نیست. دوباره زنگ زدم، باز افتضاح. زنگ زدم به خانه یکی از همسایهها که نزدیک بودند و گفتم: «این خانه ما چی شده؟ هیچ کس جواب نمیدهد.» گفت: «ببین یک آتشسوزی کوچک شده، دست بابا سوخته، مادرت برداشته برده دکتر. چیزی نیست.» گفتم: «مطمئنی فقط دستش سوخته؟» گفت: «آره، چیزی نیست.»
ما بلند شدیم آمدیم لویزان. یکی از برادرهایم سر کار بود، خواهر کوچکترم هم جای دیگری بود و من هم که خانه خودم بودم. بلند شدیم آمدیم لویزان که ببینیم خانه چه خبر است. دیدیم خانه سوخته، انگار منفجر شده باشد. گفتم: «مادر کجا هستند؟» گفتند: «بردهاند بیمارستان مطهری.» ما ساعت 10 بود که رسیدیم به بیمارستان مطهری. تا بجنبیم و برسیم آنجا، شد ساعت 10 شب. 10، 10.5 بود بیمارستان مطهری برای سوختگی
سوانح و سوختگی.یعنی آن قدر شدید بود که برده بودند آنجا.
خیلی وحشتناک بود. برادرهایم زودتر رفته بودند. من و خواهرم بالاخره رسیدیم آنجا و التماس که تو را به خدا بگذر برویم بابا را ببینیم. گفت: «باشد. بابا را دارند با آسانسور میبرند بالا. شما از پلهها بروید که بروید آن طرف ببینید.» وقتی رسیدیم بالا، بابا را دیدیم که کاملاً سوخته. باندپیچیشده، این طوری نشسته بود ـ درد داشت ـ که ببرندش توی سی.سی.یو. وقتی بابا را بردند توی سی.سی.یو ظاهراً دراز کشید و خداحافظی کرد.
انفجار ناشی از چه چیزی بود؟
لویزان هنوز گازکشی نشده بود. تا سال 85 ،86 گازکشی نبود. شوفاژ و... هم نداشت و هنوز برای گرمایش از نفت و بخاری نفتی استفاده میکردند. شاید باورتان نشود، لویزانی که به اصطلاح باید امکانات زیادی داشته باشد گازش، کپسول گاز بود و اینها توی بالکن گذاشته بودند. ظاهراً کسی از طبقه بالا سیگاری یا چیزی دیگری پرت میکند پایین و بالکن آتش میگیرد. طبق آن چیزی که آتشنشانها گفتند ظاهراً بابا بوی سوختنی را حس میکند. چون بابا کامل حرف میزد، این طور نبود که حرف نزند. همین طور ایستاده بود و میگفت: «ببخشید من درد دارم، میتوانید به من مسکن بزنید؟» کاملاً هشیار بود.
بابا میگوید من بوی سوختنی احساس کردم، آمدم در بالکن را که باز کردم، این اختلاف فشار داخل و بیرون آتش را کشاند داخل. یعنی بهمحض اینکه بابا در بالکن را باز میکند، آتش میکشد به لباس پدر. پدر آتش میگیرد، ولی بلافاصله میآید و آتشی که به لباسش گرفته را خودش خاموش میکند، این طور نبوده که بماند.
21 آذر هوا خیلی سرد بوده. آسانسور خراب میشود. مادر میرسد، یک چادر میپیچد دورش و میگوید: «برویم دکتر.» پدر میگوید: «آره، بلند شو برویم. من کاملاً حالم بد است.» چون خانه سوخته بوده، ولی همچنان قوی ایستاده بود. راه میرود، یعنی از پلهها توی آن سرما میآید پایین. نباید راه میرفته، نباید هوای سرد استشمام میکرده. نباید خیلی از اتفاقها برایش میافتاده. یکی از همسایهها را صدا میکنند که: «میشود ماشینت را روشن کنی این را ببریم دکتر؟» محل نمیگذارد. چون سوخته بوده، میگوید: «ببخشید، من نمیتوانم این کار را بکنم.» یعنی تا آمبولانس بیاید و پدر را ببرد و خیلی از چیزهای دیگر، چندین ساعت توی سرما میماند، در حالی که نباید در آن هوا تنفس میکرده و راه میرفته.اگر هوای سرد تنفس نمیکرد و زود بیرون نمیآمد و خیلی از اتفاقات دیگر، به مرحلهای نمیرسید که از دستش بدهیم.
یعنی ریشه از دست دادن پدر، انداختن یک ته سیگار بود.
یک ته سیگار بود. چون خیلی تحقیق شد.
یعنی آمدند تحقیق کردند که چرا این اتفاق افتاده است؟.
بله، تحقیق کردند که اصلاً چه اتفاقاتی افتاده. این قدر حرفها درآوردند. دیدهاید که وقتی یک نفر فوت میکند، خیلی حرفها درمیآورند. ولی تحقیق کردند و ساختمان روبهرو گفتند ما از آن طرف شعلههای آتش را در بالکنتان دیدیم. دیدیم که آتش گرفته. فکر کنید هوای داخل گرم است و هوای بیرون سرد. وقتی در باز میشود یک تبادل هوا صورت میگیرد و به همین علت فوراً آتش به لباسش میگیرد.به هر صورت این اتفاقات افتاد و پدر را در اثر حادثهای که باورش برایمان سخت بود، از دست دادیم.
در مواجهه اول چه اتفاقی برایت افتاد؟ قطعاً اول باور نمیکنی.
وقتی بابا رفت داخل، ما آمدیم پایین توی ماشین نشستیم. بعد گفتم: «چرا یکهو من آرام شدم؟ بابا حالش خوب است ها! هیچیاش نمیشود.» انگار آن ترس از دست دادن پدر با رفتن او تمام شد و قلبم آرام گرفت. خیلی چیز عجیبی بود. من حس کردم بابا خوب میشود. گفتم: «بچهها! نگران نباشیم. بابا خوب میشود. الان دیدید چقدر آرام شدیم؟! فکر میکنم بابا حالش خوب است.»
بعد یک سری از همکارهای بابا ما را آوردند خانه. گفتند نمانید. خانه ما سوخته بود و همسایه بالایی در خانه سازمانی گفتند بیایید اینجا. همهمان رفتیم آنجا. بعد دیدم همکارهای پدر توی اتاق دارند میگویند این کار را بکنیم، شما آن کار را بکنید و از این حرفها. رفتم داخل و گفتم: «چه شده؟ چرا دارید در مورد این طور چیزها حرف میزنید؟» گفت: «پدر را از دست دادیم.» گفتم: «از دست دادیم؟! تمام شد؟!» تازه آنجا توی خانه فهمیدیم که پدر را از دست دادهایم.
خب خانواده عزادار با توجه به شرایطی که در آن قرار میگیرند، خیلی از چیزها را خودشان نمیتوانند انجام بدهند. ما در فوت پدر فهمیدیم که پدر چقدر آدم مهمی بود. پدر در ستاد نیرو خدمت میکرد. بعد از 02 به ستاد نیرو آمد و با امیر پورشاسب و امیر سرلشکر حسین حسنی سعدی و اینها همکار بود. صفر تا صد مراسمهای پدر را ارتش انجام داد. وقتی هم رسیدیم گیلان برای تشییع جنازه، از نیروی دریایی انزلی تشریفات آورده بودند و تمام مسیر تشریفات گذاشته بودند.
تازه آنجا بود که فهمیدید پدر چه مقام و موقعیتی داشت.
گفتم پدر چقدر مهم بود! چون کتاب نوشته بود، آموزش تیراندازی داشت، قهرمان تیراندازی ارتش بود، فیلم آموزشی اسلحهاش برای سربازها گذاشته میشد. همه اینها را داشت و خیلی قوی و پرقدرت هم بود. توی مراسمش بهقدری امیر و سرتیپ و فرمانده پادگان از همه جای ایران آمده بودند که احساس غرور کردیم. حساب کنید که از دست دادن پدر یک طرف و آن احساس غرور داشتن، آن تشریفات و آن حالی که از آن مراسم به تو دست میدهد و افتخاری که میکنی، یک طرف. این خیلی برای ما جالب بود.
آدم خیلی جاها دوست دارد سختیها را فقط به خاطر حفظ یک افتخار تحمل کند.
نه، اصلاً. تؤامان است. این یک افتخار ناخواسته بود که به سراغمان آمد. خانواده که از پدر شناخت کافی نداشتند. فقط یک پدر بود برایشان. نمیدانست که او در خارج از اینجا چقدر دارد زحمت میکشد. چه کار دارد میکند و این آدم سر کار خودش چقدر مهم است. بازرس بود و به تمام ایران میرفت، ولی فکر کنید که برای پسر خودش که سرباز بود، هیچ کار نکرد و کسان دیگر به خاطر شناختی که از او داشتند، برای پسرش کار انجام میدادند. خودش میگفت: «من به ربطی ندارد. هر جایی میخواهی بروی، هر کاری میخواهی بکنی، خودت باید از عهده خودت بربیاید.» ولی کسان دیگر چون اسمش را میشناختند، میگفتند: «تو پسر فلانی هستی؟» در نتیجه حواسشان به او بود.
خیلی جالب بود که اسمش بعد از رفتنش برای ما خیلی بزرگتر شد.
برویم سراغ زندگی خودت. بعد از چند سال فراز و نشیب در چه سالی طلاق گرفتید؟
94.
94 طلاق گرفتید. بعد زندگیتان را دوباره چه جوری شروع کردید؟ چه کار کردید؟
دست دخترم را گرفتم و آمدم پیش مادر.
حضانت بچه را خودتان بر عهده گرفتید؟
خودم بر عهده گرفتم. آن موقع دخترم نه سالاش بود.
چرا؟ در نه سالگی حضانت بچه باید به پدر میرسید.
نه، دختر میتواند انتخاب کند. نه سالگی سن بلوغ یک دختر است. برای پسر پانزده سال است و برای دختر نه سال. و دخترم انتخاب کرد که با من بماند.
چرا پدرش را انتخاب نکرد؟
چون شرایطی که داشتیم. ویژه بود و من با صلاحدید و مشورت با دخترم از خانهام خارج شدم. به او گفتم: «نیوش! از این خانه برویم؟ اجازه میدهی که تمام کنیم و دیگر اینجا نباشم؟» گفت: «آره، برویم.»
یعنی آن تجربه آن قدر وحشتناک بود که پدرش را کنار گذاشت.
آن قدر تجربه وحشتناکی بود که گفت: «مامان! تو اگر اینجا بمانی، میمیری. مامان! کشته میشویها!»
در نه سالگی.
در نه سالگی. چرا؟ چون یک پدر پارانوئید با یک وسواس فکری شدید بود که مدام داشت با شک زندگی میکرد. بابت هر چیزی از دستهایش استفاده میکرد و این بچه میدید.
دست بزن داشت
بله و این بچه میدید.
چند سال زندگی مشترک داشتید؟
16 سال.
بعد از آن چه کار کردید؟ یک زن خانهدار...
یک زن خانهدار
و تنها
بله، آمدم پیش مادرم. مادرم خیلی حمایت کرد
کجا؟ در تهران؟
بله، همین جا تهران در حوالی دانشگاه علم و صنعت خانه داشتند. آمد و گفت: «روی چشمهای من جا دارید.» من خانه مادرم بودم و تا سال 95 کار نکردم. چون میترسیدم. نمیدانستم من میتوانم کار کنم؟ یک لیسانس علوم سیاسی داشتم که سالها از آن گذشته بود، از آن هیچ استفادهای نکرده بودم.
تا چند سال بعد از طلاق کار نمیکردید؟
یکی دو سال. به خودم میگفتم من میتوانم کار کنم؟! من مهارت ندارم. من تخصصش را ندارم. بروم توی این جامعه چه کار بکنم؟! خیلی برایم سخت بود.
آیا تجربه داشتن یک همسر پارانوئید هم به این موضوع دامن میزد؟
ترسمهایم را زیاد کرده بود. وقتی با کسی، مخصوصاً آقایان صحبت میکردم، فکر میکردم الان پرخاش میکند، الان این حرف به او برمیخورد. فکر میکردم هر چیزی برمیخورد، در صورتی که آستانه تحمل آدمها با هم فرق میکند. من بهجز همسرم با برادرهایم در تعامل بودم و مرد دیگری را نداشتم که ببینم در چه وضعیتی هستند و جور دیگری هم میشود زندگی کرد.
سال 95 و 96 شروع کردم دنبال کار بگردم. از ارتباطهایم، از آدمهای خوبی که در کنارم بودند استفاده کردم و از آنها خواستم که برای من کار پیدا کنند. خدا خواست و این چرخه کار کردن من در جاهای خوبی شروع شد. از جاهای خوبی شروع کردم به کار کردن. شرکتهای خوبی کار کردم و بازریاب شدم.
یعنی اینکه فروشنده بودید تأثیر داشت که بروید روانشناسی بخوانید یا نه، مسئله دیگری بود؟
نه، زندگی. زندگی و تعامل با آدمها. من حرف زدن با آدمها را خیلی دوست دارم. کمک کردن و در مشکلاتشان دخیل شدن را خیلی دوست دارم. اینکه کمکی از دستم بربیاید انجام بدهم را خیلی دوست دارم. آن موقع در دورانی که حالم خیلی بد بود، جلسات مشاوره گروهی داشتیم که در آنجا واکاوی میکردیم. من از آنجا علاقهمند شدم به روانشناسی. هر چند که نتوانستم آنچه که باید را انجام بدهم. هنوز توی ذهنم است که باید انجام بدهم. یعنی مسیرم هنوز باز است، هنوز اول مسیر هستم.سال 97 کنکور ارشد دادم و روانشناسی صنعتی و سازمانی تهران مرکز قبول شدم.
باز همان دانشگاه.
باز همان مجموعه. در عین اینکه در جای جدید کار میکردم ـ که هنوز هم دارم کار میکنم ـ درسم را هم میخواندم. اواخر سال 98 که کرونا آمد، درس من هم داشت تمام میشد و فقط پایاننامهام مانده بود که دانشگاهها آنلاین و همه چیز عجیب و غریب شد. پایاننامهام ماند و شروع کرونا. کرونا شروع شد و یک آفت در دهان من. در انتهای زبانم یک آفت ریز بود. گفتم خب آفت است دیگر. یک ماه، دو ماه، سه ماه. دیدم این آفت خوب نمیشود. یک آفت کوچک. کرونا بود و میترسیدم بروم دکتر. اصلاً دکتر نمیرفتیم. یک بار رفتم متخصص گوش و حلق و بینی که گفت اسید معدهات زیاد است، اینجا را زخم کرده. چیز خاصی نیست. فکر کنید سه تا متخصص رفتم و هیچ کدامشان نفهمیدند که علت چیست. چون یک آفت ریز بود.
اگر زودتر میفهمیدند، بهتر بود.
اگر زودتر میفهمیدم، اصلاً به خیلی از جاهای دیگر نمیزد. یعنی اگر همان موقع میفهمیدند و بیوپسی میکردند و آن تکه را برمیداشتند، شاید به لنف و گلو و خیلی از جاهای دیگر نمیرسید. کرونا در اختلال روند تشخیص بیماری تاثیر داشت.
آفت کاملاً سرطانی بود.
آفت کاملاً سرطانی بود.
و شما نمیدانستید.
اصلاً نمیدانستم.
شما بعد از اینکه کار کردید، زندگیتان بهتر شد؟ خانه مستقل گرفتید؟
نه، خانه مستقل نگرفتم. همچنان با مادرم زندگی میکردم، چون مادر اکثر اوقات نبود. من بودم و مادرم و دخترم. مادرم اکثر اوقات شمال است. مثل مهمان میآید و میرود. و خب چرا وقتی یک خانه هست و نمیخواهی مستأجر باشی و اینکه احتیاج هم
برادرها چی؟
برادرها و خواهرم ازدواج کرده و هر کدام زندگی مستقل خودشان را دارند.
از این جهت هنوز آن آغوش خانواده گرم را دارید
گرم را دارم. این حمایت، دوست داشتن و آن عشق را هنوز دارم.یک آفت کوچک بود. گفتم خب آفت است. در آن گیر و دار، چون کوه میرفتم، دستم میافتد میشکند. جراحی مچ دست داشتم. در همان ایام کرونا در بیمارستان چمران جراحی مچ دستم را انجام دادم و پین گذاشتم. این آفت در دهانم بود و یک سری حواشی هم دارد در کنارش برای من اتفاق میافتد.یک سال از این آفت گذشت. مرتب به من گفتند این آفت، آفت نیست ها! چون دیدم زده به لثههایم.
یک سال گذشت.
یک سال گذشت. خیلی وحشتناک بود.
شما سه تا متخصص رفتید
پیش سه تا متخصص رفتم و هیچ کاری نکردند برای من.
نگفتند برو عکس بگیر؟
اصلاً. بعد دیدم آب دهانم را نمیتوانم قورت بدهم. لثههایم التهاب دارد و فرم این آفت از حالت عادی کاملاً خارج شده. کرونا خیلی چیز بدی بود. خیلی روزهای بدی را برای خیلیها رقم زد. از ترس کرونا خیلی چیزهای دیگر را دچارش شدیم. خیلی از ماها پیشرفت بیماریهایمان در همین دوران کرونا بود.
رفتم پیش یک دکتر عمومی در درمانگاه شهید فلاحی واقع در لویزان. درمانگاه شهید فلاحی متعلق به ارتش است. رفتم پیش دکتر عمومی و گفتم حال من بد است. این چرا این طوری است؟ دهانم را نگاه کرد و گفت: «بلافاصله میروی بیمارستان رازی و نمونهبرداری میکنی.»
پس چه کسی متوجه شد؟
دکتر عمومی. گفتم: «ok.» وقت گرفتم، رفتم بیمارستان رازی. بیوپسی انجام دادند که خیلی بیوپسی
آن موقع دیگر نمیتوانستید آب دهانتان را قورت بدهید؟
اصلاً نمیتوانستم قورت بدهم. دردناک شده بود. اصلاً وضعیت عجیب و غریبی بود. حتی غذا خوردنم هم مشکل شده بود. گفتم حتماً یک چیزی هست، ولی باز به هیچ وجه ذهنم به این سمت نمیرفت که ممکن است این آفت یک کنسر (سرطان) باشد.
چون ما خودمان را یک استثنا میبینیم؟
بله، همیشه ازمان دور است. همیشه باورش سخت است. میگوییم نه، اتفاق نمیافتد.
مثلاً هیچ وقت فکر نمیکنیم پدرمان میمیرد، امکان دارد در زندگی مشترک طلاق هم وجود دارد یا سرطان میگیریم.
بله.
امکان دارد زندگیای را انتخاب کنیم که مناسب نباشد.
بله. میدانید، همیشه در حال کتمان کردن هستیم. انگار این کتمان کردن، ما را کمی آرام میکند، اضطرابمان را کم میکند. وقتی مدام میگوییم نه، نه، به خاطر این است که اضطرابهایمان را کم کنیم. بهنوعی خودمان را گول میزنیم و فرار میکنیم. مواجه نشدن خیلی چیز بدی است. یک اشکالی که ما داریم این است که مواجهه نمیکنیم. میگوییم نه، مال ما نیست، دور است. در صورتی که هر چیزی که پیش میآید، اگر برای کس دیگری پیش بیاید، برای من هم پیش خواهد آمد، دروغ نیست.
بیوپسی دادم. آنجا آشنایی داشتم که زودتر از موعد جوابش را عکس گرفت و برایم فرستاد. نگاه کردم دیدم نوشته « Carcinoma»، کنسر است. خودم دیدم. گفتم عَه! کنسر است! چهارشنبهسوری ساعت 7 و 8 بود که عکسش را برایم فرستاد. هیچ کس در خانه نبود. من بودم و دخترم. مادرم شمال بود. خودبهخود وقتی جواب را دیدم، اشکهایم جاری شد. همین طور شروع کردم به گریه کردن. گفتم واقعاً؟ [خنده] چی کار کنم؟ تا صبح نخوابیدم. تا صبح گریه میکردم. ساعت 5 صبح از خانه زدم بیرون.
در آن لحظاتی که گریه میکردید به چه چیزی فکر میکردید؟ فقط میگفتید «واقعاً»؟
بله، مدام تکرار میکردم: «واقعاً؟!»
به خدا هم [شکوه میکردید و] میگفتید که مثلاً خدا!...
نه.
فقط [در حالت] بهت بودید
بله، فقط بهتزده بودم که واقعاً اتفاق افتاد؟! الان این اسمش سرطان است؟ [خنده] خیلی عجیب بود. 5 صبح بیدار شدم
دخترت چی؟
دخترم فقط گریه میکرد.
دخترت هم فهمید
فهمید. چون اصلاً نمیشد مخفیاش کنی.
به کسی زنگ نزدی؟
به مادرم زنگ زدم و گفتم: «مامان حال من خوب نیست.» گفت: «چرا؟» گفتم: «همین طوری. حال من خوب نیست. حواستان به من بیشتر باشد.» نگفتم مشکل چیست. فقط گفتم: «مامان حال من زیاد خوب نیست. میشود حواستان به من بیشتر باشد؟» گفت: «باشد، چی شده؟» گفتم: «هیچی، فقط حواستان به من باشد.» قطع کردم و به هیچ کس نگفتم. دخترم هم که همان جا بود و داشت میدید.
ساعت 5 صبح از خانه زدم بیرون و همین جور گریه میکردم. از علم و صنعت راه افتادم، همین طور خیابانها را میآمدم تا رسیدم به محل کارم که در چهارراه سبلان است. رفتم توی محل کارم نشستم. بعد دیدم که نمیتوانم تحمل کنم. خانه داداشم نزدیک آنجا بود. ساعت 7 و 8 بود. به زن داداشم زنگ زدم و گفتم: «میتوانم بیایم خانهتان؟» گفت: «پاشو بیا، پاشو بیا.» رفتم خانه زن داداشم و داداشم هم نبود. زن داداشم خیلی ارتباط نزدیکی با من دارد. شروع کردم به گریه کردن و گفتم یک چنین چیزی پیش آمده. هیچی. دیگر همه فهمیدند.
فکر میکنم آن روز تا ساعت 12 ظهر اصلاً حالم خوب نبود.
و واقعاً «همه فهمیدند» خیلی کمک میکنند.
خیلی.این «شریک غم شدن» تو را بهشان نزدیک میکند. در این غم مشترک یک جوری شناخت پیدا میکنی، یک جوری یکی میشوی که اصلاً شاید قبلاً این طور نبوده. این عشق بهقدری زیاد میشود که پیش خودت میگویی یعنی من این قدر عاشق داشتم؟ اصلاً یک چیز عجیب و غریبی است وقتی بقیه میفهمند و شروع میکنند به همدلی کردن.
من تا ساعت 12 حالم خوب نبود. ساعت 12 گفتم چیزی است که پیش آمده. حالا چه کار کنم؟ بهترین کارهایی که باید بکنم چیست؟ شروع کردم دکتر سرچ کردن. خودم به آشناها زنگ زدم و گفتم دکتر خوب برای یک چنین مشکلی چی دارید؟ خودم به تنهایی شروع کردم به سرچ کردن دکتر که دانه دانه بهترین دکترها را انتخاب کنم. رفتم شروع کردم دیدن و حرف زدن. هر جا دکتر میرفتم، دکتر میگفت: «مریض کو؟» [با آرامش و اطمینان] میگفتم: «خودم. معاینه کن ببین چیست.» بعد خوردیم به عید و گفت باید بروی برای بعد از عید که MRI جدید
دارو و... هم دادند؟
فقط مسکن دادند که التهاب و درد داخل دهانم را کم بکند تا بعد از عید. در این پروسه، خب [بیمارستان] امیراعلم مخصوص گوش و حلق و بینی است. یک دکتر «گندمکار»ی بود آنجا که معرفی کردند و گفتند برو پیش ایشان. ایشان پنجه طلای این کار هستند. وقتی به آنجا رفتم، دوران کرونا و شلوغ بود و یک اپیدمی جدیدی از کرونا شروع شده بود. یک چیز وحشتناکی که همه جا دوباره بسته شده بود و اتاق عملهای بیمارستانها افتضاح بود و یک چیز عجیب و غریبی. برای گندمکار رفتم پشت در اتاق عمل و در آنجا یک سری چیزهایی دیدم که خیلی وحشتناک بود.
ساعت 5 صبح از خانه زدم بیرون و همین جور گریه میکردم. از علم و صنعت راه افتادم، همین طور خیابانها را میآمدم تا رسیدم به محل کارم که در چهارراه سبلان است. رفتم توی محل کارم نشستم. بعد دیدم که نمیتوانم تحمل کنم. خانه داداشم نزدیک آنجا بود. ساعت 7 و 8 بود. به زن داداشم زنگ زدم و گفتم: «میتوانم بیایم خانهتان؟» گفت: «پاشو بیا، پاشو بیا.» رفتم خانه زن داداشم و داداشم هم نبود. زن داداشم خیلی ارتباط نزدیکی با من دارد. شروع کردم به گریه کردن و گفتم یک چنین چیزی پیش آمده. هیچی. دیگر همه فهمیدنچه چیزی؟
بیمارانی که جواب شده بودند، بیمارانی که دیگر جراحیشان نمیکرد، بیمارانی که بیماریشان دوباره عود کرده بود و آمده بودند و خیلی چیزهای وحشتناک دیگر و اینکه مثلاً یک مرد 40 ساله بود که آمده بود و دکتر به او خیلی رک و راست گفت (جمله ناتمام) لباس اتاق عمل را پوشیده بود که برود عمل کند، ولی دَم در اتاق عمل برگشت به او گفت: «ببین! اگر من تو را عمل کنم، باید کل زبانت را بردارم. حلق و حنجرهات را بردارم. تمام فکات گرفته و باید یک لوله از اینجا رد کنم تا بتوانی غذا بخوری. غذا هم دیگر نمیتوانی بخوری. زندگیات تا موقعی که از بین بروی، میشود این. میخواهی عملت کنم؟» آن آقا دیگر همان جور ایستاد. خیلی وحشتناک است دم در اتاق عمل یک چنین چیزی به تو بگویند.
پایان بخش اول
انتهای پیام
نظرات