به گزارش ایسنا، به نقل از قدس، گرچه پیش از دالایی و در گروه روایت فتح با ایده شهید مرتضی آوینی مستند «نسیم حیات» درباره تأثیرات انقلاب اسلامی بر شیعیان لبنان ساخته شده بود اما این سفر پرحادثه در اردیبهشت سال ۷۱ به تولید مستند «سه نسل آواره» به کارگردانی مصطفی دالایی و نویسندگی و نریشنخوانی شهید سیدمرتضی آوینی منجر شد که در نخستین ماههای دبیرکلی سیدحسن نصرالله اتفاق افتاد.
با مصطفی دالایی درباره شهید عباس موسوی، دبیرکل قبلی حزبالله، دیدار شهید آوینی با سیدحسن نصرالله در روایت فتح و مستندسازی درباره شیعیان لبنان به گفتوگو نشستیم که در ادامه میخوانید.
چند ماه پس از شهادت سیدعباس موسوی شما به لبنان سفر کردید تا درباره آوارگان فلسطینی و دبیرکل شهید حزبالله و شیعیان جنوب فیلم بسازید، از آن سفر برایمان بگویید.
اواخر سال ۱۳۷۰ بود که مهدی همایونفر، تهیهکننده مجموعه مستند روایت فتح با من تماس گرفت و گفت طرحی درباره آوارگان فلسطینی و شیعیان لبنان دارد که در شبکه۲ هم به تصویب رسیده است و اگر شما بپذیری میخواهیم با سفر به لبنان این مستند را بسازیم. من هم پذیرفتم. در آن زمان شهید «سیدعباس موسوی» دبیرکل قبلی حزبالله به تازگی توسط رژیم صهیونیستی همراه همسر و فرزندش به شهادت رسیده بود.
اردیبهشت سال ۷۱ من به عنوان کارگردان، مهدی همایونفر به عنوان تهیهکننده، مهدی فلاحتپور و مرتضی عسگری به عنوان فیلمبرداران به لبنان سفر کردیم. موضوع اصلی مستند ما این بود که از زمان اشغال فلسطین سه نسل آواره شده بودند یعنی تا سال۱۳۷۱ سه نسل در خارج از فلسطین در آوارگی به سر میبردند و ما اردوگاه آوارگان فلسطینی در لبنان را برای کارمان انتخاب کردیم.
در آن روزهایی که ما در لبنان بودیم به اردوگاههای آوارگان فلسطینی میرفتیم و از خاطرات و شرایط زندگی آنها فیلم میگرفتیم که خیلی هم جالب بود. چون سفر ما مقارن با شهادت سیدعباس موسوی شده بود ناخودآگاه بخشی از کارهای ما هم به سمت شهید سیدعباس موسوی رفت و ما به دنبال این بودیم که از رزمندگان حزبالله هم فیلم بگیریم و با دوستان دبیرکل شهید حزبالله گفتوگو کنیم. ما نزد پدر سیدعباس موسوی و خانوادهاش و بقیه افراد حزبالله رفتیم و با آنها گفتوگو کردیم و فیلم گرفتیم. من نخستین بار بود که با مهدی فلاحتپور به سفر میرفتم که البته آخرین سفر هم شد چون ایشان در همان سفر به شهادت رسید.
شهادت مهدی فلاحتپور چطور اتفاق افتاد؟
فیلمهایی را گرفته بودیم و رو به پایان بود که ما رفتیم شهر بعلبک تا از مرکز آموزشی حزبالله هم فیلم بگیریم. یک گروه فلسطینی آنجا در حال آموزش نظامی بودند. از بیروت که محل استقرار ما بود راه افتادیم، شب را بین راه ماندیم و صبح زود وارد آن مرکز نظامی شدیم و از فعالیتهای آنها فیلم گرفتیم.
اسرائیل هم برای ترور ما دو جنگنده فرستاده بود. پس از اینکه چند ساعت فیلمبرداری ما تمام شد من و مهدی رفتیم و آبی به سر و صورتمان زدیم و کنار راننده لبنانی نشستیم که برگردیم. آن مرکز دارای محوطه بزرگی بود تا راننده میخواست حرکت کند مهدی فریاد زد پیاده شو هواپیما میخواهد ما را بمباران کند. من از شیشه خودرو به بالا نگاه کردم دیدم یک هواپیما به سرعت به ما نزدیک میشد. مهدی فریاد که زد بلافاصله در خودرو را باز کرد و پرید بیرون. من هم خودم را بیرون روی یک تپه انداختم. مهدی در سمت راست را باز کرد و بیرون پرید. من روی تپه کوچکی پریدم و یک لحظه به دلم افتاد که الان بمب به زمین رسیده و میخواهد عمل کند پس روی همان تپه دراز کشیدم.
دقیقاً همین اتفاق افتاد و در همان لحظه زمین و زمان به هم ریخت حدود ۱۰صبح بود، من در یک خلأ بودم. مدتی که گذشت آرام آرام دیدم چشمهایم کار میکند پس از چند دقیقه از روی زمین بلند شدم. غبار کمکم فرونشست. بلند که شدم ناخودآگاه به سراغ مهدی رفتم، مدام صدا میزدم: «مهدی... مهدی...».
همچنان مهدی را صدا میکردم که چند نفر من را بردند توی آمبولانس و گفتند: موج انفجار گرفتهای که بعدها وقتی ایران آمدم دیدم پرده گوشم پاره شده، کتفم مشکل پیدا کرده و... . در بیمارستان مدام از من میپرسیدند فلاحتپور کجاست؟ و من ماتم برده بود که چرا حال فلاحتپور را از من میپرسند، تا بعدازظهر این شرایط ادامه داشت و هر کسی که میآمد از من سؤال میکرد فلاحتپور کجاست؟ تا اینکه بالاخره غروب بود که گفتند ما پیدایش کردهایم. او شهید شده بود اما توی شن و خاکهای محل انفجار فقط یک تکه از جیب شلوار مهدی را پیدا کرده بودند. همین. بعدها وقتی مهدی روی قله قلعه چندار کوهسار نزدیک کرج دفن شد روی سنگ قبرش نوشتند در این قبر فقط قسمتی از استخوان انگشت پای ایشان قرار دارد که در این مکان دفن شده. من بعدها فیلمهای آن منطقهای که بمباران شده بود را دیدم. چند روز پیش با دیدن بمبهای سنگرشکنی که برای ترور سیدحسن نصرالله در ضاحیه جنوبی استفاده شده بود آن صحنهها و تصاویر در ذهنم زنده شد چون تصاویر شبیه آن حادثه بود. آن زمان هم متأسفانه بمب نزدیک شهید فلاحتپور منفجر شد و ایشان به شهادت رسید.
در جریان ساخت مستندها چطور با شهید سیدحسن نصرالله آشنا شدید و ملاقات کردید؟
زمانی که مستند «نسیم حیات» با موضوع رایحه انقلاب اسلامی در کشورهای دیگر ساخته میشد شهید آوینی برای اینکه همه اصول را رعایت کند که مثلاً تصاویر مشکل امنیتی نداشته باشد یا چهره کسی نشان داده شود با حزبالله ارتباط داشت. یادم است یک شب فقط من بودم و آقامرتضی. مرتضی به من گفت قرار است یکی از بچههای حزبالله بیاید و این فیلمها را ببیند و تأیید کند. یک جوان خوشرو که فارسی را با لهجه و البته کامل حرف میزد و چهرهاش به ایرانیها هم میخورد و من فقط میدانستم یکی از اعضای حزبالله است، آمد. من هم همان جا بودم. آقامرتضی فیلمها را به او نشان داد و او هم نظراتش را بیان کرد. صحبتهایش که تمام شد من او را به محل اسکانش برگرداندم. مرتضی هم خیلی توضیح نداد او که بود و چه شد.
این ماجرا پس از جنگ در حدود سال ۶۹ اتفاق افتاد. زمان گذشت و سیدعباس موسوی، دبیرکل حزبالله شهید شد و تقدیر چنین رقم خورد که چند ماه پس از شهادت سیدعباس موسوی من به اتفاق دوستان برای مستند «سه نسل آواره» به لبنان رفتیم. آن زمان دبیرکل جدید به جای سیدعباس آمده بود که کسی خیلی او را نمیشناخت فقط شنیده بودیم که اسمش سیدحسن نصرالله است. حین ساخت مستند سه نسل آواره ما با تصاویر سیدحسن نصرالله مواجه شدیم و آنجا احساس کردم او را قبلاً دیدهام و میشناسم. خوب که فکر کردم متوجه شدم کسی که همان شب فیلمها را دید و نظراتش را گفت همین سیدحسن نصرالله بوده است.
آیا مستندهای دیگری هم درباره حزبالله ساخته شد؟
پیش از مستند سه نسل آواره که در چهار قسمت ساخته شد در اوایل دبیر کلی شهید نصرالله؛ مستند نسیم حیات درباره تأثیر انقلاب اسلامی بر شیعیان لبنان توسط دیگر دوستان ما ساخته شد. بعدها هم مستندسازهای ایرانی و هم خود لبنانیها مستندهایی درباره حزبالله، شیعیان لبنان، امام موسی صدر و شهید عباس موسوی ساختند ولی کارهایی که در زمان شهید آوینی ساخته شد جزو نخستین کارهای تصویری درباره لبنان، جریان مقاومت و حزبالله بود.
در چه شرایطی خبر شهادت سیدحسن نصرالله را دریافت کردید؟
خب در این چند روز خیلی حوادث در لبنان پیش آمده و فرماندهان ارشد حزبالله به شهادت رسیدند، اتفاقاً غروب جمعه بود که با دوستان مسائل لبنان را تحلیل میکردیم، وسط این گفتوگو ناخودآگاه انگار به قلبم نازل شد که نکند سیدحسن را به شهادت برسانند بیمقدمه به دوستان گفتم صهیونیست، سیدحسن را هم ترور میکند فقط منتظر چراغ سبز آمریکاست. آنها به شدت تعجب کردند و متأثر شدند. ذهن و قلب خودم هم با این حرف درگیر شد . افق لبنان با ایران متفاوت است و بعداً متوجه شدم صحبتهای ما دقیقاً مقارن با لحظات شهادت سید اتفاق افتاده بود. تمام آن شب را به سیدحسن نصرالله فکر کردم و خوابم نبرد، نزدیکیهای سحر این بیخوابی من را سمت گوشی کشاند که اخبار را دنبال کنم، در کمال تعجب نزدیکیهای صبح در اخبار خواندم مقر حزبالله در ضاحیه جنوبی بمباران شده آن هم با بمبهای چند تنی. شبیه اتفاقی که سالها پیش برای ما در بعلبک افتاده بوده و ما هم زیر همین بمبارانها مهدی فلاحتپور را از دست دادیم. قلبم گواهی میداد سید مقاومت به شهادت رسیده اما عقلم دنبال راهی بود که خودش را راضی کند اتفاق بدی نیفتاده تا اینکه سرانجام تأیید شد سیدحسن نصرالله این رهبر کمنظیر جهان اسلام به شهادت رسیده است. من که ساختار حزبالله را از نزدیک دیدهام یقین دارم با شهادت ایشان این حزب و راه و مشی مقاومت از بین نمیرود بلکه راه مقاومت و مسیری که سیدحسن نصرالله و پیش از ایشان شهید عباس موسوی ترسیم کردند همچنان پرقدرت ادامه خواهد یافت.
انتهای پیام
نظرات