• جمعه / ۳۱ مرداد ۱۴۰۴ / ۱۵:۳۰
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1404053118893
  • خبرنگار : 71486

دکتر فاطمی گفت که مماشات مصدق ما را آخر به اعدام می کشاند

دکتر فاطمی گفت که مماشات مصدق ما را آخر به اعدام می کشاند

«الان برو پشت رادیو و عزل محمد رضا پهلوی را بخوان. برو پشت رادیو اعلام کن که محمد رضا پهلوی رفته، تمام شده و فرار کرده، مملکت را گذاشته.»

به گزارش ایسنا، عصر ایران نوشت: غلامحسین مصدق (۱۲۸۵ – ۸ مرداد ۱۳۶۹) پزشک، استاد دانشگاه و پسر دکتر محمد مصدق بود. او در سال ۱۳۶۳ با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد مصاحبه کرد و از خاطراتش در مورد دوره های مختلف زندگیش سخن گفت. در این مجال به بخشی از خاطرات خواندنی او می پردازیم که مربوط به وقایع کودتای ناموفق ۲۵ مرداد و اختلاف نظر بین دکتر مصدق و دکتر فاطمی است:

«خاطرم هست که شب ۲۵ مرداد قرار شد کودتا بکنند و پدر مرا بگیرند، نتوانستند بگیرند و رفتند سراغ دکتر حسین فاطمی در شمیران. دکتر فاطمی را با احمد زیرک‌زاده و جهانگیر حق‌شناس، بیچاره‌ها را گرفتند و بردندشان حبس، و فاطمی را ریختند تو خانه‌اش. توهین کردند به بچه‌اش و زنش و کتک زدند و اینها. 

 من خودم اتفاقاً آن شب هتل دربند بودم، چون به اصطلاح تشریفات بابایم را هم خودم می‌کردم، با آمریکایی‌ها هم ارتباط داشتم دوست بودم اینها. با هندرسن دوست بودم، با مستر وارن که رئیس اصل ۴ بود با من دوست بود خیلی اینها، ما رفیق بودیم در نتیجه وارن را دعوتش کردم به شام با هندرسن شام می‌خوردیم در هتل دربند. شام می‌خوردیم و ساعت ۱۱ و ۱۱:۳۰ بود که آمدم منزل بخوابم.

 ساعت یک بعد از نیمه‌شب دیدم که خواهرم تلفن می‌کند که «فلان‌کس می‌دانید چه خبر شده؟ کودتا خواستند بکنند.» گفتم «چه بوده؟ چه کودتایی؟» گفت «بله نصف شب رفتند سراغ دکتر مصدق که او را بگیرند و نتوانستند دکتر مصدق را بگیرند و نصیری رفته کاغذ عزل دکتر مصدق را از محمدرضا پهلوی برده آنجا.» گفتم «والله خبر ندارم تا ببینم پدرم چه می‌گوید.» 

بابا، خانه‌اش با من پنجاه قدم راه بود، تلفنی از او پرسیدم «من بیایم آنجا الان؟» گفت «نه، نه.» پرسیدم:«اصلاً چه شده آخر؟» گفت «هیچی، خواستند قلقلک بدهند چیز مهمی نیست. تو راحت بخواب. صبح بیا پهلوی من. صبح زود بیا.» 

من هر روز صبح زود ساعت شش می‌رفتم پهلوی پدرم. فشار خونش را می‌گرفتم یک آمپول بکوزین به او می‌زدم می‌آمدم، این کار من بود. صبح که ساعت شش رفتم پهلوی پدرم ساعت شش ونیم هفت ربع کم، دکتر فاطمی مثل دیوانه‌ها از شمیران آمده، آزاد شده آمده موهای سرش راست روی سرش، جوشی هم بود، داد زد و رفت پهلوی پدرم. وقتی از پیش پدرم آمد بیرون گفت «غلام..» دستش را بلند کرد عصا هم دستش بود چون از وقتی که عمل کرده بود عصا دستش بود. دستش را بلند کرد گفت «غلام، این مماشات پدر تو آخر ما را به اعدام می‌کشد.» 

فاطمی آمده بود پهلوی پدر من و به او گفته بود: «الان برو پشت رادیو و عزل محمد رضا پهلوی را بخوان. برو پشت رادیو اعلام کن که محمد رضا پهلوی رفته، تمام شده و فرار کرده، مملکت را گذاشته.» محمد رضا پهلوی رفته بود ولی ما نمی‌دانستیم کجا رفته، غیبش زده بود یک دفعه. چون عوامل کودتا به او گفته بودند که تو برو رامسر اگر دیدی که یخ کودتا گرفت برگرد به تهران، این نقشه‌ای بود که هندرسن و اشرف و اینها با آلن دالس ریخته بودند که محمد رضا پهلوی فرار کند برود به رامسر و اگر این کودتا گرفت و نصیری آمد و خلع سلاح کرد دستگاه منزل پدر مرا، آن وقت آنها برگردند. اگر نشد محمدرضا پهلوی فرار کند برود.

نشد و محمدرضا پهلوی با ثریا فرار کردند. با خانم آمدند به بغداد و از بغداد آمدند به رم. پدرم گفت :« محمد رضا پهلوی کجا رفته؟» که هیچ خبر دیگری نداشت و فاطمی می‌گفت که :«شما الان بیا پشت رادیو و این را بگو.» پدرم گفت «نه من نمی‌توانم این کار را بکنم، من قسم وفاداری به محمدرضا پهلوی خوردم، من به قرآن قسم خوردم.» 

پدر من وقتی عهد رضاخان که مجبور شد قسم بخورد به رضاخان قسم نخورد. هی این را پس انداخت هی طفره رفت تا روز آخر داشت دوره مجلس تمام می‌شد دوره ششم مجلس تمام می‌شد. رضاخان به پدرم گفت «بالاخره معلوم شد که باید قسمت را بخوری.» پدرم گفت چه کارکنم؟ رفت شمایل حضرت امیر را پیدا کرد آورد که من به پادشاه اسلام به حضرت امیر قسم می‌خورم که به مشروطیت باوفا باشم و به شاه خیانت نکنم.» این طور قسم خورد.

آن روز پدرم در جواب دکتر فاطمی گفت «من قسم خوردم برای شاه، قسم قرآن خوردم. من آدمی نیستم که زیر قول و شرافتم بزنم. مع‌هذا محمد رضا پهلوی می‌خواهم ببینم کجاست؟ چه شده؟» از هیچ‌چیز خبر نداشت پدر من. پدرم ادامه داد «چطور شده؟ تا بعد ببینیم یک فکری بکنیم. من که نمی‌توانم بروم پشت رادیو فریاد بزنم که محمدرضا پهلوی مجبور شده فرار کرده و رفته و مملکت جمهوری شده. من که نمی‌توانم این کار را بکنم.» نکرد پدر من که فاطمی اوقاتش تلخ شد و به من گفت «غلام این مماشات پدر تو ما را آخر به اعدام می‌کشاند.» و همین هم شد اتفاقاً. اعدامش کردند.»

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha