مرضیه حیدری خواهر شهید، گفت: برادرم در ماه مبارک رمضان و روز تولد امام حسن مجتبی(ع) بهدنیا آمده بود؛ به همین علت، نام حسن را برای او انتخاب کرده بودند. حسن سوم راهنمایی بود که به جبهه رفت، در منطقه حاج عمران جنگید و فرماندهاش شهید کاوه بود. او سرانجام در عملیات کربلا ۲ شهید شد و امروز پیکرش در آرامگاه خواجه ربیع مشهد آرمیده است.
وی ادامه داد: برادرم در روزهای انقلاب به پخش اعلامیهها کمک میکرد، او در آن روزها که کتابهایی مثل آثار شهید مطهری و دکتر شریعتی از ترس ساواک در کتابخانهها پیدا نمیشد، آنها را در زیرپله مسجد جاسازی و با بچههای کتابخوان دیگر رد و بدل میکرد. برادرم عاشق فوتبال بود و اتفاقا یکی از نکاتی که از دوستان برادرم میشنوم این است که اگر او امروز در میان ما بود، قطعا یکی از بازیکنان تیم ملی میشد.
از پخش اعلامیه تا حضور در عملیات کربلا۲
حیدری با اشاره به اینکه آن وقتها در نزدیکی منزلشان یکی از افراد ساواک زندگی میکرد، مطرح کرد: یک شب برادرم چندین بار تا قبل از اذان صبح از منزل خارج شد و برگشت. بار آخر که با خوشحالی به خانه رسید، مادرم از او علت این رفت و آمد را پرسید و او در جواب تعریف کرد که به درب خانه آن فرد ساواکی اعلامیه میچسبانده و او نیز مرتب آن اعلامیهها را پاره میکرده است. برادرم آنقدر این کار را ادامه داده که وی را خسته کرده و دست از پاره کردن اعلامیه برداشته است.
وی افزود: در آن دوران که همه از ساواک وحشت داشتند، نوجوانی با آن سن و تجربه اندک، چه قدر شجاعت و به کار خود ایمان داشته که این کارها را انجام میداده است. خیلی از ما امروز برای ارائه یک توصیه یا تذکر ساده به کسی که کار اشتباهی در اجتماع انجام میدهد، ملاحظات و نگرانیهایی داریم، پس آنها در آن روزهای پرالتهاب چه کارهایی میکردند و چه جراتهایی داشتند؟! امیدوارم رسالت این شهدا نسل به نسل دست به دست شود و به پرچمدار اصلی خود برسد.
خواهر شهید ادامه داد: هنوز هم گاهی پیش میآید که درباره برادرم از دوستانش چیزهایی میشنویم و با خود میگوییم چهطور ما که آنهمه به او نزدیک بودیم از این موارد بی اطلاع بودیم. بخشهایی از این خاطرات را در کتاب خودم که قرار است چاپ شود و به خاطرات خواهران شهدا پرداخته شده است، ذکر کردهام. چه زوایای پنهانی این شهدا دارند و به قول امام خمینی (ره) راه شهدا شبیه نور است که میتوان آن را برای ادامه مسیر جهاد و مقاومت، به روشنی دنبال کرد.
حیدری با اشاره به اینکه پدرش، کارمند علوم پزشکی و یک انقلابی واقعی بود، خاطرنشان کرد: او سختیهای زمان ستمشاهی را با گوشت، پوست و استخوان خود، تجربه و درک کرده بود. وی به جبهه هم رفته بود و از خاطرات آن ایام برای ما هم تعریف میکرد. من یکی دو تا از آن خاطرهها را به نگارش درآوردهام که اتفاقا در جشنوارهها مورد توجه قرار گرفته و جایزه دریافت کرده است. همیشه از اینکه پدرم آن خاطرهها را برای ما بازگو کرده است خوشحالم و خود را مدیون او میدانم.
وی ادامه داد: او بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش، به معنای واقعی کلمه کمرش شکست. باغی در کشفرود داشتیم که برای آبادیاش زحمت فراوان کشیده بود اما بعد از این اتفاق حتی دل رفتن به آنجا را هم نداشت، چراکه برادرم در آنجا همواره به او کمک میکرد. برای همین با قیمت بسیار ناچیز آنجا را فروختیم، چون برای پدرم، تحمل جای خالی فرزندش قابل تحمل نبود. از همان زمان هم او مریض شد، چیزی نمیگفت و همه چیز را در خود میریخت.
این خواهر شهد گفت: از آنجایی که برادرم پس از اولین باری که به جبهه رفت، شهید شد، نامهای از او نداریم. تنها چند نامه از دوستانش رسیده است که بدون آنکه از شهادت او با خبر شده باشند، برایش نوشتهاند. شاید یکی از انگیزههای رفتن او، اصابت تیر به چشم برادرش و جانباز شدن او در جبهه بود. بعد از آن ماجرا، حسن انگار آدم دیگری شد و در آن سن کم ناگهان بزرگ شد. به عقیده من ویژگی مشترک شهدا این است که همه آنها تابع ولایت فقیه بودهاند؛ امیدوارم که درس گرفتن از مجاهدتها و شجاعتهای آنان، سلسلهوار و نسل به نسل ادامه یابد.
در ادامه فاطمه اشراقی مادر شهید حسن حیدری گفت: در روزهایی که پدر و برادرش در جبهه بودند، یک روز از مدرسه آمد و گفت میخواهم به جبهه بروم. گفتم صبر کن تا آنها برگردند اما پاسخ داد من خودم باید بروم. این را گفت و رفت. خبر شهادتش را بچهها به من دادند. از او تنها چند استخوان که در پوتینش مانده بود و استخوان جمجمهاش را دیدم، همین و بس. یک شب او را در خواب دیدم که سالم و سلامت به خانه بازگشته بود اما میخواست برود، از او پرسیدم کجا میخواهی بروی که پاسخ داد فقط برای دیدن شماها آمدهام، باید بروم.
در آن روزها هرکس که میتوانست، خودش را به جبهه میرساند
محمدرضا حیدری برادر شهید گفت: در فضای آن روزهای جنگ، هرکس که موقعیتی داشت، خودش را به جبهه میرساند. من هم سال ۵۹ دانشجوی تربیت معلم بودم و به عنوان اولین نفر از خانواده به جبهه رفتم. پس از من، پدرم و سپس برادرم حسن نیز قدم به این میدان گذاشتند. گاهی وقتها دو نفر از ما همزمان در جبهه بودیم.
وی ادامه داد: حسن روحیه خاصی داشت، بسیار شجاع و پرتلاش بود، کاراتهکار بود و در این نیز رشته مقام هم بهدست آورده بود. هر کس در محل کاری داشت سراغش را میگرفت. او برای دوره آموزشی به پادگان بجنورد فرستاده شده بود، یک روز به اتفاق نورالله کاظمیان که معاون امور جنگ آموزش و پرورش استان در آن زمان بود و بعدها هم به مقام شهادت رسید، برای بازدید به بجنورد رفتیم. در جریان این سفر سری هم به پادگان زدیم تا حسن را ملاقات کنیم که البته او آنجا نبود و سرانجام در نماز جمعه پیدایش کردیم. آن طور که متوجه شدیم در پادگان هم روی او با آن سن کمش، حساب ویژهای باز کرده بودند. در تمام تمرینها، از آرپیجی زدن گرفته تا میدان تیر، حسن داوطلب و پیشقدم بود.
برادر شهید با تاکید بر اینکه عملیات حاج عمران از آن عملیاتهای سخت بود، خاطرنشان کرد: دشمن تقریبا از آن مطلع بود و خود را برایش آماده کرده بود. در خاطرات افراد از عملیات کربلا ۲ اشاره شده است که خیلیها به سردار کاوه درباره اطلاع دشمن از عملیات هشدار میدادند اما ایشان بر اجرای دستور فرماندهان پافشاری داشتند. ایشان در شب دوم این عملیات به شهادت رسیدند و در نهایت تعداد کمی از آن سربازان از این عملیات زنده برگشتند.
وی افزود: بعد از عملیات هرچه با تعاون لشکر تماس میگرفتیم، کسی پاسخگو نبود و ما مدتی در عالم بیخبری به سر بردیم. در آن ایام، نام برخی از اسرا در عراق در لیست سازمان ملل ثبت نمیشد و آنها را به اردوگاههای مخفی میبردند. در نتیجه نه صلیب سرخ و نه خانواده آنها از وضعیت این اسرا اطلاع نداشت. وقتی اسرا را تلویزیون عراق نشان میدادند، عکسهایی از آنها گرفته و در آلبومهایی نگهداری میشد. خانوادههایی که مفقودی داشتند، در میان این آلبومها به دنبال فرزندان خود میگشتند. ما هم یک روز به ستاد تعاون لشکر تیپ ویژه شهدا رفتیم و آلبوم اسرا عملیات کربلای ۲ در اختیار ما قرار گرفت.
حیدری ادامه داد: یکی از آنها، برادرم حسن بهنظر میرسید و شباهت زیادی با او داشت. اینطور که آنروزها رسم بود، ما هم عکسهایی از او را برای بررسی دقیقتر در اختیار پلیس تشخیص هویت بینالمللی قرار دادیم، آنها هم در نهایت حدس ما را تایید کردند. تحمل آن سالها برای همه ما و به طور خاص برای مادرم سخت و طاقتفرسا بود.
او گفت: سرانجام زمان آزادی اسرا فرا رسید، اول اسرای ثبت شده در صلیب سرخ آزاد شدند و پس از آنها نوبت به بقیه رسید. یکی از کارهای ما این بود که در آن ایام مرتب به استقبال اسرا میرفتیم و در جستجوی برادر بودیم که البته هرگز او را نیافتیم. در آن روزها دیگر برای ما مسجل شد که ایشان شهید شده است. پس از شروع جریان تفحص شهدا، پیکر او بر اساس پلاکش و در مکان عملیات، پیدا شد. به نظر میرسید که او به پشت روی کوله پشتیاش افتاده باشد و برای همین تمام وسایل داخل آن کوله سالم مانده بود که امروز بخشی از خاطراتش را برای ما تداعی میکند. به غیر از آن تنها بخشهایی از استخوانهای شهید به کشور بازگشت، در شهر تشییع شد و به خاک سپرده شد.
اندیشههای ایرانی- اسلامی شهدا باید الگوی مدیران باشد
برادر شهید با اشاره به اینکه فداکاریهای زیادی توسط آن جوانان انجام شده است،خاطرنشان کرد: آنها بدون هیچ چشمداشت و مطالبهای، فارغبال برای ارزشها و آرمانهایشان ایستادگی کردند. من فکر میکنم این موضوع امروز باید برای کسانی که نقشهای مدیریتی دارند، بیشتر از هر چیز مورد توجه باشد. به نظرم امروز جامعه از این ارزشها و آرمانها فاصله گرفته است در حالی که باید از آنها مراقبت کرد. آن جوانان آزاده، اندیشههایی اثربخش برای ایرانی که سابقه تمدنی بسیار قویداشته و اسلامی که ۱۴۰۰ سال حفظ شده است، داشتهاند. از این ارزشهای ایرانی و اسلامی که آنها بدان پایبند بودهاند، باید مراقب کرد.
حسین حیدری برادر دیگر شهید نیز گفت: من خاطرات زیادی از برادرم به یاد ندارم چون سنم در آن زمان کم بود اما خوب یادم هست که هر کجا میخواست برود، مثل سینما، استادیوم فوتبال و یا پارک، ما بچهها را هم با خود میبرد. آخرین فردی که با او خداحافظی کرد، من بودم؛ قرار بود با کاروان محمد رسول الله برود و به خانواده هم چیزی نگفته بود، من و یکی دو نفر از بچههای محل که متوجه شده بودیم برای بدرقه به راهآهن رفتیم. آخرینعکسها را هم در همان راهآهن با هم گرفتیم.
روایت زندگی شهید حسن حیدری، داستان شجاعت و دلاوری یک دانشآموز است که در ابتدای مسیر علمآموزی، تصمیم به قدم گذاشتن در راه دفاع از میهن گرفت. او در این راه، جان خویش را فدای آرمانها و ارزشهای انقلاب اسلامی، میهن و رهبر خویش کرد و چنان خالصانه و سبکبال پرکشید که گویی امضای قبولی کارنامهاش را خدا برایش زد.
انتهای پیام
نظرات