• پنجشنبه / ۲۴ مهر ۱۴۰۴ / ۱۵:۰۶
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 1404072415731
  • خبرنگار : 51054

نغمه‌ای در تاریکی؛ روایت دو دوست نابینا از موسیقی، زندگی و روشنایی درون

نغمه‌ای در تاریکی؛ روایت دو دوست نابینا از موسیقی، زندگی و روشنایی درون

ایسنا/اصفهان دو دوست نابینا در چهارباغ اصفهان با موسیقی‌شان، روشنایی را معنا می‌کنند؛ آن‌ها که نمی‌بینند، اما دیده می‌شوند.

«غروب پاییزه، دلم غم انگیزه... چشم فلک نم‌نم اشکاشو می‌ریزه...»

آکاردئون زیر انگشتان لرزان می‌نالد و صدایی آرام، خسته و صادق، واژه‌های این ترانه قدیمی را در هوای پاییزی چهارباغ اصفهان پخش می‌کند. رهگذران لحظه‌ای مکث می‌کنند، لبخند می‌زنند، سکه‌ای در جعبه می‌اندازند و می‌روند، اما پشت این نغمه غم‌انگیز، جهانی روشن‌تر از هر رنگی جریان دارد؛ جهانی که دو دوست نابینا بادل و سازشان می‌سازند

حمید و علیرضا، سال‌ها پیش در انجمن شعر شاعران نابینا و کم‌بینا اصفهان با هم آشنا شدند؛ یکی شعر می‌نوشت، دیگری نغمه می‌نواخت. حالا، بعد از گذشت سال‌ها، هر دو شعر را زندگی می‌کنند.

حمید نابینای مطلق است؛ از همان نخستین روز تولد، جهان برایش تنها صدا و لمس بود، اما علیرضا در کودکی بر اثر بیماری ارثی دچار ضعف بینایی شد. او هنوز خطوطی از نور و سایه را می‌بیند؛ جهانی کم‌رنگ، اما زنده.

علیرضا دنیای کم‌بینایی‌اش را چنین اظهار می‌کند: دنیای من مثل نقاشی آبرنگی‌ست که باران روی آن ریخته. رنگ‌ها پخش‌شده‌اند، اما هنوز زنده هستند. وقتی می‌خواهم لبخند حمید رو ببینم، با صدایش می‌فهمم. وقتی می‌خندد، دنیایم روشن‌تر می‌شود.

آن‌ها هر عصر، پیش از غروب، کنار مادی خشک نیاصرم در چهارباغ می‌نشینند. حمید آکاردئونش را از کیف بیرون می‌آورد، علیرضا کنار او می‌نشیند، دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌خواند. صدایشان در میان صدای عبور دوچرخه‌ها، بوی چای زغالی و گام‌های رهگذران می‌پیچد.

مردم می‌ایستند، بعضی آرام فیلم می‌گیرند، بعضی سکه‌ای می‌اندازند و بعضی فقط می‌شنوند انگار صدا، خود نور است.

حمید، نابینای مطلق، توصیفش از نت‌های موسیقی را چنین بیان می‌کند: برای من موسیقی یعنی دیدن. هر صدایی یک‌رنگ، هر نغمه یک‌شکل. مثلاً دو ماژور برای من زرد، مثل آفتاب. رِ مینور آبی، مثل صدای آب. من رنگ‌ها رو با گوشم می‌بینم، نه با چشم.

دست‌هایش آرام روی کلیدهای آکاردئون حرکت می‌کند؛ چنان دقیق که باورش سخت است هیچ نوری در چشمانش نیست

وی می‌افزاید: گاهی فکر می‌کنم خدا صدای دنیا را برای ما بلندتر کرده تا کمبود نور را جبران کند. من وقتی باد می‌وزد یا کفش‌ها روی سنگ‌فرش سُر می‌خورند، همه را حس می‌کنم. اینها برای من تصویر هستند، تصویر با صدا فرق ندارد، فقط ابزارش عوض شده.

علیرضا لبخند می‌زند و بیان می‌کند: من تا هفت سالگی کامل می‌دیدم. وقتی دنیا کم‌نور شد، ترسیدم. اول از تاریکی فرار می‌کردم، بعد یاد گرفتم باهاش کنار بیایم. حالا وقتی می‌خوانم، صداها را با تصویر ترکیب می‌کنم. پاییز برای من صدای خش‌خش برگ‌هاست، نه رنگ زردش. رنگ‌ها خاموش شدند، اما صداها بیدارند.

صبح زود از خانه‌شان در محله جوباره بیرون می‌زنند. علیرضا مسیر را بلد است، اما حمید مسیر را با قدم‌ها می‌شمارد.

علیرضا توضیح می‌دهد: از در خانه تا ایستگاه اتوبوس، ۱۳۰ قدم است. از ایستگاه تا پیاده‌رو چهارباغ، حدود ۲۴۰ قدم. اگر یکی از جدول‌ها را تازه تعمیر کرده باشند، مسیرم به هم می‌ریزد. آن‌وقت باید با عصا زمین را بخوانم، مثل یک متن خط بریل.

در ایستگاه، کسی جایشان را خالی نمی‌کند. گاهی راننده بدون توجه به عصای سفیدشان در را می‌بندد.

علیرضا با خنده تلخ می‌گوید: ما هم مثل بقیه شهروندیم، اما انگار دیده نمی‌شویم.

به چهارباغ که می‌رسند، کنار حوض بدون آب می‌نشینند. حمید بندهای آکاردئون را روی شانه‌اش می‌اندازد و علیرضا میکروفن کوچکش را از جیب بیرون می‌آورد. نغمه آشنا آغاز می‌شود و شهر آرام می‌گیرد.

رهگذری می‌گوید: صدای این دو نفر شده بخشی از چهارباغ. اگر یک روز نباشند، انگار یک چیزی از شهر کم شده.

علیرضا از عشق‌شان به موسیقی می‌گوید: موسیقی فقط کار ما نیست، بخشی از زندگی ما شده، گاهی که کسی گوش نمی‌دهد فقط با خودمان حرف می‌زنیم. صدای ساز، تنها دوستی‌ست که هیچ‌وقت قهر نمی‌کند.

حمید لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد: من هیچ‌وقت رنگ پیانو را ندیدم، اما وقتی دستم روی کلیدها می‌رود، حس می‌کنم مثل آفتاب سفید است. موسیقی برای ما فقط درآمد نیست، هویت ماست. اگر یک روز ساز نزنم، انگار بخشی از خودم خاموش شده.

از وی درباره کودکی‌اش می‌پرسم. لحظه‌ای سکوت می‌کند و می‌گوید: بچه که بودم، می‌پرسیدند آسمان چه رنگی‌ست؟ می‌گفتم لابد مثل صدای پرنده‌هاست. هیچ‌وقت رنگ را نشناختم، ولی وقتی باران می‌آید، حس می‌کنم دنیا آبی می‌شود. موسیقی یک‌جور رنگ است برای من، رنگی که خاموش نمی‌شود.

موانع شهر، نادیده‌ها و نادیده ماندن‌ها

با همه درخشش‌شان، زندگی این دو دوست آسان نیست. عبور از خیابان‌ها برایشان خطرناک است.

علیرضا توضیح می‌دهد: چراغ صوتی مخصوص نابیناها باید در تمام چهارراه‌های مهم شهرها باشد، اما فقط در یکی دو شهر کار می‌کند. جدول‌ها ناهموارند، بعضی جاها وسط پیاده‌رو تیر چراغ‌برق هست ما بارها زمین خوردیم.

حمید آهی می‌کشد و می‌گوید: یک‌بار در خیابان فردوسی، عصایم از دستم افتاد و ماشین‌ها از روی آن رد شدند و من فقط صدایش را می‌شنیدم. مردم رد می‌شدند، اما کسی صبر نکرد کمکم کند. از صدای لاستیک‌ها می‌فهمیدم کجا هستم. آن روز فهمیدم نابینایی سخت نیست، نادیده شدن سخت است.

وی ادامه می‌دهد: برای ما رمپ، خط برجسته، یا راهنمای صوتی فقط توی خبرهاست. سر هر پیچ، باید دعا کنیم کسی تنه نزند یا موتور از روی عصایم رد نشود. ولی بازهم می‌آیم، چون زندگی جریان دارد.

علیرضا می‌گوید: درآمدمان خیلی زیاد نیست. بعضی روزها فقط ۳۰هزار تومان جمع می‌شود، بعضی روزها هم بیشتر، اما همین هم برکت دارد. ما با موسیقی زندگی می‌کنیم، نه با ترحم.

حمید لبخند تلخی می‌زند و تأکید می‌کند: گاهی مردم پول می‌اندازند، اما بدون اینکه گوش بدهند. من ترجیح می‌دهم کسی پولی نیندازد؛ اما گوش ودل به موسیقی بدهد. موسیقی یعنی ارتباط، نه دلسوزی.

وی ادامه می‌دهد: دوست داریم در کنسرت‌های رسمی اجرا کنیم، اما هیچ سالن یا انجمنی حاضر نیست حمایت کند. می‌گویند باید رزومه بدهی، مجوز بگیری، اما هیچ ارگانی برای هنرمند نابینا شرایط ویژه‌ای در نظر نمی‌گیرد. حتی استودیوی ضبط با امکانات مناسب برای نابینایان نداریم.

علیرضا اضافه می‌کند: بارها خواستیم از شهرداری مجوز بگیریم در خیابان اجرا کنیم. گفتند نیاز به معرفی‌نامه از انجمن موسیقی دارید. انجمن هم گفت باید گواهی بینایی داشته باشید! یعنی حتی در کار خودمان هم دیده نمی‌شویم.

حمید، جوان نابینا، اصفهان را شهری چون بهشت می‌انگارد و با خنده اظهار می‌کند: من اصفهان رو با صدایش می‌شناسم. صدای اذان مسجد شیخ لطف‌الله، صدای آب که از ناودان‌های قدیمی می‌ریزد، صدای کفش‌ها روی سنگ‌فرش‌های پل خواجو و پل چوبی همه این‌ها برای من تصویر اصفهان است.

علیرضا تصورش از شهر اصفهان را این‌گونه بیان می‌کند: برای من، شهر سایه‌روشن است. یک وقت‌هایی غروب که می‌شود، دنیا فقط خاکستری است، اما همین هم قشنگه. در تاریکی، نور کوچه‌ها خودشان را نشان می‌دهند. مثلاً وقتی لبخند یک رهگذر را می‌بینم، هرچند کم‌رنگ و تار می‌بینم، اما از صد تا رنگ قشنگ ترست.

علیرضا از فصل‌ها می‌گوید: بهار برای من صدای جوشیدن آب است. تابستان، بوی خاک داغ بعد از آبیاری و پاییز، خش‌خش برگ‌ها زیر کفش‌ها زمستان، اما سکوتی دارد که آدم‌ها را شاعر می‌کند.

حمید ادامه می‌دهد: من فصل‌ها را از صدای پرنده‌ها می‌فهمم. وقتی گنجشک‌ها کمتر می‌خوانند، می‌دانم پاییز آمده. وقتی صدای برف زیر پا می‌آید، می‌فهمم زمستان است. خدا با ما از راه دیگری حرف می‌زند.

علیرضا در باره آرزوهایش می‌گوید: می‌خواهم روزی برسد که نابیناها مجبور نباشند با ترس از جدول و پله عبور کنند. دلم می‌خواهد مسیر مخصوص عصای سفید در همه خیابان‌ها باشد.

حمید لبخند می‌زند و بیان می‌کند: من آرزو دارم یک روزی بتوانیم در تالار هنر اصفهان کنسرت برگزار کنیم، تا حالا آن جا را ندیدم؛ اما از نامش خوشم می‌آید فکر می‌کنم خیلی بزرگ باشد دوست دارم در اجرایم همه چراغ‌ها خاموش شود! تا مردم یاد بگیرند شنیدن بدون دیدن چه لذتی دارد.

زنی میان‌سال که کنارشان ایستاده می‌گوید: هر روز سر کار که می‌روم، چند دقیقه می‌ایستم و گوش می‌دهم. نمی‌دانید چقدر حس دارند. آدم دلش می‌خواهد اشک بریزد؛ ولی از شادی. چون می‌بیند امید یعنی همین دو نفر.

پیرمردی با چوب‌دستی در دست می‌گوید: من هم نابینا نیستم؛ اما وقتی اینها را می‌شنوم، حس می‌کنم چشم‌هایم تازه باز شدند.

در همان لحظه علیرضا می‌خواند:  غروب پاییزه، دلم غم انگیزه... و جمع کوچکی که اطرافشان جمع شده، بی‌اختیار همخوانی می‌کنند.

چشم فلک نم‌نم اشکاشو می ریزه...ای آسمان من هم دلم پر درده

وقتی از میان‌برگ‌های زرد چهارباغ گذشتم، صدای آکاردئون هنوز در هوای خنک پاییز می‌چرخید. نمی‌دیدمشان، اما صدایشان را حس می‌کردم؛ مثل نوری که از دل تاریکی می‌تابد، نه از خورشید، بلکه از جان انسان.

حمید و علیرضا، دو مرد بی‌چشم، اما پر چشم‌انداز، مرا به تماشای دنیایی بردند که رنگ ندارد، اما روشن است؛ جهانی که در آن هر صدا، تصویری‌ست و هر نغمه، نشانی از امید.

به خودم فکر کردم به ما که با چشم‌های باز، اما دل‌های خاموش از کنارشان می‌گذریم.

آن‌ها می‌دیدند، با گوش، با دل، با دست و با سازشان و ما فقط نگاه می‌کردیم، بی‌آنکه ببینیم.

شاید نابینایی، همان نداشتن چشم نباشد؛ شاید نابینایی، یعنی ندیدن آدم‌هایی که هنوز در دل تاریکی، نور می‌سازند.

در غروب خنک پاییز، من دو روشنایی دیدم؛ دو مرد که جهان را با نغمه معنا می‌کردند و فهمیدم، روشن‌ترین صدا، همیشه از دل تاریکی می‌آید.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha