• پنجشنبه / ۲۰ آذر ۱۴۰۴ / ۰۹:۲۵
  • دسته‌بندی: خانواده
  • کد خبر: 1404092013230
  • خبرنگار : 71584

تغییر فصل «مادرانگی»

تغییر فصل «مادرانگی»
عکس تزئینی است.

همه روایت‌های مادری از دل اتاق‌های زایشگاه شروع نمی‌شوند؛ بعضی آرام‌تر و بی‌صدا، جایی میان تردید و امید جوانه می‌زنند. گاهی یک نگاه کوتاه، یک سکوت طولانی یا حتی قدم گذاشتن در راهرویی معمولی، سرنوشتِ مادری را به فصل تازه‌ای می‌برد.

به گزارش ایسنا، "منصوره" مادر دو فرزندی است که همیشه خانواده و زندگی‌اش را در خانه‌ای آرام تصور می‌کرد و به فصل‌های زندگی‌اش از پیش نوشته شده‌ نگاه می‌کرد؛ اما گاهی شروع فصل تازه مادرانگی، بی‌هیچ نشانه‌ای، مادر را به سمتی می‌کشد که هرگز فکرش را هم نمی‌کند. برای او این مسیر، پشت درهای بهزیستی و در نگاه کودکی کوچک روشن شد.

منصوره مادر دو فرزند زیستی است؛ علی‌ ۲۴ ساله و فاطمه ۱۵ ساله و حالا بیش از دو سال است که دلباخته کودکی شده که از شیرخوارگاه به زندگی او وارد شده است. پیش از آن روز، منصوره زنی بود مثل بسیاری از زنان دیگر. ۴۲ ساله، آرام، با چهره‌ای متین و صدایی که بی‌شتاب حرف می‌زند. خودش را اینطور معرفی می‌کند:‌ «همیشه دوست داشتم پناه بی‌پناهان باشم و به همین دلیل هم به کارهای داوطلبانه علاقه داشتم».

اما همین عشق انسان‌دوستانه‌اش حتی مسیر مادرانگی‌اش را هم جهت داد: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز مادری را از این مسیر هم تجربه کنم. فقط همیشه حس می‌کردم باید جایی نقش داشته باشم، جایی که حضورم معنایی داشته باشد.» شاید همین هم باعث شد وقتی پای مراقبت از کودک دارای نیازهای ویژه وسط آمد، عقب نکشد.

منصوره می‌گوید: «همه چیز از دو سال و نیم پیش شروع شد، حوالی آخر سال ۱۴۰۰ و اوایل ۱۴۰۱ که از طریق کارهای جهادی محله‌ای، پیشنهاد شد در طرح مادریاران شیرخوارگاه‌ها شرکت کنم. در ابتدا فکر کردم نمی‌توانم. اما بعد از کمی تفکر، با کمال میل پیشنهاد کمک به شیرخوارگاه‌ها را پذیرفتم.»

ورود به شیرخوارگاه، پروسه‌ای زمان‌بر و پیچیده بود؛ مصاحبه‌ها، آزمایش‌ها و بررسی‌های پزشکی و روانشناسی انجام شد تا نهایتاً در خرداد ۱۴۰۲، پس از ماه رمضان، اولین حضورشان در آنجا شکل گرفت. او می‌گوید: «وقتی وارد شدم، به ما گفته بودند فقط از پشت شیشه بچه‌ها را نگاه کنیم و نباید زیاد در آغوش بگیریمشان، اما بچه‌ها با آغوش باز به سمت‌مان آمدند و به دنبال آغوشی گرم بودند».

بخش‌های شیرخوارگاه با دقت تقسیم‌بندی شده بودند؛ بخش یاس برای نوزادان ۰ تا ۶ ماه، بخش ارکیده برای ۶ ماه تا یک سال و بخش نیلوفر برای کودکان یک تا سه سال. در روز اول ورود منصوره به شیرخوارگاه، او با دقت تمام بخش‌ها را مشاهده کرد و با هر گامی که برمی‌داشت، بیشتر به سوی کودکان جذب می‌شد. در میان آن کودکان، امیرعباس، کودکی با ویژگی‌های خاص و چشمانی پر از سؤال بود و اولین کسی بود که نگاه منصوره را به خود گرفت: «وقتی برای اولین بار امیرعباس را دیدم در وجودش چیزی متفاوت‌تر از کودکان می‌دیدم، بغلش کردم، تکانش می‌دادم و وقتی به خاطر بیماری‌اش درد و ناله می‌کشید، دیگر نمی‌توانستم از او جدا شوم.»

در آن زمان امیرعباس ۲ ساله‌ بود. قادر به گفتار نبود، حتی نیازهای ابتدایی‌اش را نمی‌توانست بیان کند، اما منصوره هر روز با صبر و حوصله برای شناخت نیازهای او بیشتر تلاش می‌کرد: «هر روز می‌رفتم به شیرخوارگاه و می‌آمدم، کارهای بچه‌ها را یاد می‌گرفتم. شب‌ها در خانه برای خانواده‌ام تعریف می‌کردم. نام بچه‌ها، حرکات و رفتارهایشان را حفظ کرده بودم و به عشقشان با آنها آشنا می‌شدم. اما بیشتر از همه این کودکان به امیرعباس فکر می‌کردم. هر روز با دقت حرکات، حالات و رفتارهایش را زیر نظر می‌گرفتم و هر شب که به خانه می‌آمدم، برای همسر و فرزندانم شرح می‌دادم که امروز چه کار کردیم، چه چیز یاد گرفت، چه چیزی برایش سخت بود و چه چیزی او را خوشحال می‌کرد. مثلا امیرعباس عاشق غذاست و وقتی در مرکز پای ناهار می‌رفتیم، اگر قیمه بود، سیب‌زمینی را برای من می‌آورد، اگر خورشت قورمه بود، لوبیا را برایم می‌آورد. این رفتارهایش نشان می‌داد که احساس دوطرفه‌ای بین ما ایجاد شده و قلبم پر از عشق می‌شد.»

با گذشت زمان، او با وضعیت امیرعباس بیشتر آشنا شد: «پروندهٔ پزشکی و اجتماعی او را خواندم. مشخص شد که از شش ماهگی توسط خانواده رها شده و آسیب‌های شدیدی دیده است، از جمله شکستگی کمر و لگن. تشخیص اولیه سی‌پی مغزی و عقب‌ماندگی ذهنی نیز مضاف بر این شرایط بود. در واقع مادرش ادعا می‌کرد بچه از دستش افتاده، اما پزشکان و پرونده‌های اجتماعی نشان می‌داد که این اتفاق، ناشی از خشونت و رهاشدگی بوده است. بعد از آن هم، مادرش فقط یکی دو بار بچه را دیده و دیگر پیگیری نکرده بود.»

تشخیص‌های پزشکی مشخص کرد که امیرعباس از سی‌پی مغزی و عقب‌ماندگی ذهنی رنج می‌برد و بیماری دیگری نیز داشت که پیشرونده بود؛ بیماری دیستروفی عضلانی. منصوره با جزئیات توضیح می‌دهد: «این بیماری عضلات را به مرور شل و بعد سفت می‌کند. حرکت پا و دست محدود می‌شود، کنترل ادرار و مدفوع از بین می‌رود و باید تا آخر عمر پوشک بماند.»

او تا چند هفته‌ بعد هم به مرکز رفت و در مورد امیرعباس تحقیق کرد و مشورت گرفت. اما واقعیت این است که منصوره تصمیم اصلی‌اش  را همان روز اولی که او را دید، گرفته بود، فقط زمان لازم داشت تا صدایش را بلند کند. تصمیم گرفت امیرعباس را به خانه بیاورد. می‌گوید: «می‌دانستم که مراقبت از او سخت خواهد بود، اما احساس کردم می‌توانم این بچه را پناه بدهم. برای اینکار ابتدا باید نظر همسر و فرزندم را می‌پرسیدم. علی‌رغم نگرانی که داشتم همسر و فرزندانم بدون نگرانی و مکث، این پیشنهاد را پذیرفتند. حتی قبل از اینکه نامش را در شناسنامه‌مان ثبت کنیم، او را به خانه آوردیم و کم‌کم توانست به حرف زدن بیفتد.» 

درنهایت پس از حدود دو ماه و نیم، حکم دادگاه صادر شد و امیرعباس به صورت قانونی وارد خانواده ما شد. البته در طول این مدت، من با مشاوره و بررسی‌های پزشکی و روانشناسی آشنا شدم. حتی قبل از صدور حکم، کودک را با خود به خانه آوردم تا ببینم آیا می‌توانم مسئولیتش را بپذیرم یا نه. همهٔ سختی‌ها و محدودیت‌ها را پذیرفتم، چون حس کردم این فرصت برای کمک به یک زندگی آسیب‌دیده است.»

اما زندگی با امیرعباس، پر از چالش‌ها و لحظات عاطفی بود. بیماری او پیشرونده و نیازمند مراقبت شبانه‌روزی بود. منصوره شب‌ها بیدار می‌ماند، هر درد و ناله‌ای را حس می‌کرد. حتی یک شب احساس کرد که دیگر تاب و توان نگهداری از امیرعباس را ندارد: «یک شب که همه خواب بودند، بی‌صدا در پذیرایی گریه می‌کردم، یک لحظه احساس کردم دستی روی شانه‌ام گذاشته شده و آرامش عجیبی پیدا کردم. اول فکر کردم آن دست، دست همسرم است، اما وقتی سرم را برگرداندم دیدم امیرعباس دستش را روی شانه‌ام گذاشته است.» 

امیرعباس حالا بیش از دو سال است که در این خانواده زندگی می‌کند: «قبل از آشنایی با بهزیستی، نمی‌دانستم می‌توانم کودکان با نیازهای خاص را روزی به فرزندخواندگی بپذیرم. وقتی امیرعباس را دیدم، فهمیدم خدا به من این فرصت را داده تا بار دیگر معنای مادری را تجربه کنم، اما اینبار متفاوت‌تر. هرچند که اطرافیانم می‌گفتند این کودک فلج است و نگهداری از او هزینه دارد، اما ما مصمم شدیم و هیچ وقت از این تصمیم پشیمان نشدیم.»

حس مادری برای منصوره از طریق امیرعباس معنا یافت: «مادر بودن فقط بزرگ کردن بچه‌های خودم نبود. وقتی به بچه‌های شیرخوارگاه رسیدگی کردم، حس مادری را بار دیگر تجربه کردم؛ حس اینکه می‌توانی پناه و آرامش باشی برای کسی که هیچ کسی را ندارد. حسی که آن لحظه داشتم قابل توضیح نبود. نه دلسوزی بود، نه هیجان. یک جور آشنا بودن. انگار قلبم گفت این بچه را از قبل می‌شناسد.»

منصوره باوجود تحمل سختی‌های زیاد برای طی کردن پروسه درمان امیرعباس، از این روزهای کودک کوچکش با ذوق یاد می‌کند: «این فرزندم باهوش و شوخ‌طبع هست، موسیقی را دوست دارد. من فقط باید کمک می‌کردم دیده شود و مادر بودن هم یعنی همین؛ گذشت، مراقبت و عشق بی‌قید و شرط. قبل از امیرعباس، مادری برای فرزندانم مثل همه بود. اما تجربهٔ فرزندخواندگی، مادر بودن را برایم عمیق و متفاوت کرد. هر لحظه‌ای که امیرعباس می‌گوید مامان، حس می‌کنم قلبم تکان می‌خورد و همهٔ سختی‌های این مسیر فراموش می‌شوند.»

پس از امیرعباس، منصوره در قالب طرح‌های میزبان سازمان بهزیستی برای نگهداری موقت از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست،‌تجربهٔ مراقبت از چندین کودک میزبان دیگر را نیز داشت. او می‌گوید: «نوروز دو سال پیش، چند کودک دیگر به خانه ما آمدند، برخی دارای ناتوانی‌های جسمی بودند، مانند دوکودکی که دست و پا نداشتند و تنها دو انگشت داشتند. مسئولیت مراقبت از آنها سخت بود، اما دیدم که حضورشان برکت و شادی به خانه می‌آورد. در حقیقت با تجربهٔ فرزندخواندگی، نگاه من به مادری تغییر کرد. پیش از این، مادری برای دو فرزندم عادی بود، اما حالا حس می‌کنم توانسته‌ام برای یک کودک بی‌پناه دیگر، یک خانهٔ امن و پر از عشق بسازم.»
انتهای پیام 

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha