• چهارشنبه / ۲۲ شهریور ۱۳۹۶ / ۰۹:۱۶
  • دسته‌بندی: هرمزگان
  • کد خبر: 96062212486
  • منبع : نمایندگی هرمزگان

/اشک خشکیده میناب از داغ فرزندانش/

از خواب ابدی شیوا تا کابوس‌های نازنین

از خواب ابدی شیوا تا کابوس‌های نازنین

ایسنا/هرمزگان صبح جمعه بود و فونت قرمزی روی صفحه دهم شهریور تقویم، عید قربان را نشان می‌داد، قرار بود جشن باشد و خبرهای خوب و پیام‌های تبریک، که با خبر واژگونی یک اتوبوس که از بندرعباس به شیراز می‌رفت و دانش آموزان هرمزگانی را به اردو می‌برد در داراب و به‌جای ماندن 9 کشته و 34 مصدوم، ایران داغدار شد.

با رخ دادن این اتفاق سیل پیام‌های تسلیت مردم در شبکه‌های اجتماعی، حضور مردم و مسئولین کشوری و استانی در بیمارستان‌های استان فارس از یک‌سو و تیترهای جنجالی رسانه‌ای و اعتراضات به‌حق و ناحق فعالان مدنی و رسانه‌ای از سوی دیگر، به متن این فاجعه دردناک دامن زد.

به گزارش ایسنا، منطقه خلیج‌فارس، میناب یکی از شهرستان‌هایی بود که فرزندانش قربانی این حادثه غم‌بار و حواشی پس‌ازآن شدند، برای ابراز هم دردی و تهیه گزارشی از حال و هوای این روزهای خانواده‌های قربانیان این حادثه، راهی شهر مصیبت‌زده میناب شدیم.

سکانس اول: "بهشت‌زهرای میناب"

باد شهریور از لای شاخه‌های درختان می‌وزد و جز رقص برگ‌ها و پرندگانی که از این شاخه به آن شاخه می‌پرند هیچ‌چیز رنگ زندگی ندارد؛ زمان در بهت ترانه‌ای گنگ ایستاده و در پس‌زمینه، سمفونی مردگان جاریست. آفتاب، سایه‌ها را با خود می‌برد به عمق سکوت آرامگاهی بی‌نام. می‌گویند مهرنوش اینجا خوابیده، زیر تلی خاک و پارچه‌ای سبز و رنگ‌پریده که به صورت باد چنگ می‌زند و کمی آن‌طرف‌تر شیوا...

سکانس دوم: "محله ولیعصر"

ابتدای کوچه در غبار به پا خاسته از حرکت ماشین محو می‌شود و خانه‌ای که جامه دریده و لای پارچه‌های سیاه تسلیت مدفون شده و از چشم‌های تصویر مهرنوش بر سردر ورودی‌اش اشک می‌ریزد، از دور پیداست؛ درب خانه به انتظار کوچه باز مانده و انبوه بی‌تفاوتی از چشم‌های زنی که پیداست رفت‌وآمدها و ماشین‌های پارک شده و صدای شاتر دوربین‌ها برایش عادی شده به حجم خالی کلمات و سلام و تسلیت‌های پیچیده در سکوت حیاط می‌ریزد؛ بدون اینکه بداند که هستیم، درب شیشه‌ای خانه را باز می‌کند، پرده را کنار می‌زند و با نگاهش تعارفمان می‌کند که وارد شویم.

مادر، مادربزرگ، خواهر و برادر مهرنوش نشسته‌اند و مهمان‌ها بی‌تفاوت به دوربین‌ها می‌آیند، گوشه‌ای می‌نشینند، کمی زیر لب حرف می‌زنند و می‌روند؛ مادر مهرنوش می‌خواهد برای پذیرایی بلند شود که تسلیم تعارفات شده و منتظر شنیدن سؤالات می‌ماند.

وقتی از او می‌خواهم خود و خانواده‌اش را معرفی کند، نگاهش به دنبال چیزی نامعلوم، زودتر از کلمات بیرون دویده و لابه‌لای ازدحام خانه گم می‌شود و می‌گوید: سکینه رنجبر هستم، مادر مهرنوش ناصری؛ مهرنوش را آهسته‌تر می‌گوید و نگاهش خیس می‌شود.

مهرنوش دختر دومم بود که رفت...

بعد از کمی مکث ادامه می‌دهد: من معلم دبستان و همسرم کارمند امداد ایران‌خودرو است؛ تعداد فرزندانش را که می‌پرسم، افکارش مابین یک حال نامعلوم و یک ماضی ساده اما بعید معلق می‌شود و می‌گوید سه فرزند داشتم؛ گلنوش دختر بزرگم است، مهرنوش دختر دومم بود که رفت و امیرعباس پسر کوچکم است که امسال به پیش‌دبستانی می‌رود.

از او می‌خواهم که بیشتر از مهرنوش بگوید و این بار بدون مکث می‌گوید: مهرنوش امانتی الهی بود و خدا را شکر می‌کنم که درست تربیتش کردم، درست تحویل جامعه دادم و درست این امانت را به دستان خداوند سپردم؛ در تمامی مراحل زندگی از او راضی بودم و امیدوارم خداوند هم از او راضی باشد.

همان‌طور که حواسش به رفت‌وآمد مهمان‌ها و بازیگوشی‌های پسرش امیرعباس است، اضافه می‌کند: چون خودم و همسرم هردو کارمند بودیم، تمام مسئولیت‌های خانه بر دوش دو دخترم به‌خصوص مهرنوش بود و بیشتر از اینکه من برای آن‌ها مادر باشم آن‌ها برای من مادر بودند؛ یادم می‌آید مهرنوش به بهانه دراز کشیدن، سر روی پایم می‌گذاشت و دست‌وپاهایم را می‌بوسید؛ همان‌طور که اخلاق ممتاز و نمونه‌ای داشت در فرایض دینی و درس و فعالیت‌های فرهنگی مدرسه هم ممتاز و نمونه بود و همین مسئله باعث شده بود که مربی پرورشی‌اش او را که از دانش آموزان ممتاز و از فعال‌ترین اعضای گروه فرزانگان مدرسه بود برای اردوی اعضای فرزانگان استان به شیراز معرفی کند.

وی در تشریح ماجرای سفر شیراز می‌گوید: بعد از انجام کارهای اداری اولیه هر کاری که توانستیم برایش انجام دادیم و هرچه ممکن بود در سفر لازم داشته باشد برایش تهیه کردیم و شوق این سفر را در اشتیاقش برای جمع کردن وسایلش می‌دیدیم.

ساعت پنج عصر بود که طبق وعده مقرر او را به محل حرکت ماشین بردیم و راهی بندرعباسش کردیم، به بندرعباس که رسیدند مدتی منتظر ماندند و حدود ساعت 11 شب با اتوبوسی به همراه دو اتوبوس دیگر به سمت شیراز حرکت کردند، تا حدود ساعت یک بامداد با مهرنوش در تماس بودم و همه‌چیز خوب بود تا اینکه نمی‌دانم چه شد و این اتفاق ناگوار افتاد.

شاید قسمت بود که مهرنوشم در روز عید قربان، قربانی شود

مکثی می‌کند که نه نشان از بغض دارد و نه ردی از عصبانیت و به‌گونه‌ای که انگار طعم گس سؤالی بی‌پاسخ را زیر زبانش مزه می‌کند، ادامه می‌دهد: نمی‌دانم از سهل‌انگاری مسئولین بود یا خواب‌آلودگی راننده، شاید هم قسمت بود که مهرنوشم در روز عید قربان، قربانی شود! گلایه‌ای نداریم و راضی هستیم به رضای خدا...

از او در خصوص اقدامات مسئولین و انتظاراتش از آن‌ها می‌پرسم و پاسخ می‌دهد: در این مدت مسئولین نهایت تلاش خود را کردند و همه برای دلجویی آمدند، آن‌ها هم ناراحت هستند و دارند هر کاری از دستشان بر می‌آید انجام می‌دهند؛ ما هم هر کم و کاستی بود به آموزش‌وپرورش گفتیم و تذکرات لازم را دادیم.

نباید ساعت 11 شب حرکت می‌کردند!

قبلاً هم گفته بودم که نباید ساعت 11 شب حرکت می‌کردند اما حالا که قسمتشان به این شکل بوده و این اتفاق افتاده امیدوارم از این به بعد دقت بیشتری در رعایت نکات ایمنی اردوهای دانش‌آموزی شود و مسئولین دقت و مدیریت بیشتری به خرج دهند و امکانات بیشتری برای دانش آموزان که آینده‌سازان این کشور هستند فراهم کنند و قدر آن‌ها را بیشتر بدانند تا دیگر برای هیچ دانش‌آموزی چنین حادثه‌ای رخ ندهد؛ و در آخر نیز از خدا می‌خواهم صدها مهرنوش در کشور پرورش پیدا کرده و به‌جای مهرنوش من فرصت زندگی داشته باشند تا به درد جامعه‌شان بخوردند.

نگاهم را به سمت گلنوش، خواهر مهرنوش می‌چرخانم و از او می‌خواهم از خاطراتشان بگوید، بغضش را در لبخندی تلخ حل می‌کند و می‌گوید:  مهرنوش دختر خیلی خوب و مهربانی بود و از هیچ محبتی به هیچ‌کسی دریغ نداشت، خاطره‌هایش آن‌قدر زیاد است که نمی‌دانم از کدامش بگویم؛ یادم می‌آید با اینکه از من کوچک‌تر بود اما همیشه در درس‌ها کمکم می‌کرد و آن‌قدر مهربان بود که هر زمان امتحان داشتم همراه من بیدار می‌ماند تا درس بخوانم؛ لبخندش بزرگ‌تر می‌شود و رو می‌گیرد تا دوربین، فیلم چشم‌های خیسش را بر ندارد و بعد از چند ثانیه مکث، عذرخواهی می‌کند و می‌گوید که دیگر نمی‌تواند حرف بزند.

امیرعباس کوچک‌تر از آن است که سکوت حزن‌انگیز خانه را درک کند، از او می‌پرسم دلت برای مهرنوش تنگ نشده؟ با خنده می‌گوید شده و صورت خجالت‌زده‌اش را در آغوش مادرش غرق می‌کند.

زنی که بی‌تفاوتی چشم‌هایش را در حیاط ریخته بود با ظرف خرما می‌آید، نزدیک ظهر است و وقت برای ماندن تنگ، ظرف را زمین می‌گذارد و خودش را برای بدرقه به حیاط می‌رساند و نگاهش را تا بلند شدن غبار ناشی از حرکت ماشین، به کوچه می‌دوزد.

سکانس سوم: "محله بهشت‌زهرا"

اندوه شیوا تا حاشیه خاکی خیابان کش آمده و خانه بلوکی سیاه‌پوش خانواده مبینی از پشت درخت‌های سایه افکنده بر خیابان پیداست؛ اتومبیل شاسی‌بلند پارک شده جلوی خانه که حکایت از حضور مهمان دارد ترکیب متناقضی با بافت فرسوده و غبار حزن‌آلود محله بهشت‌زهرا ساخته است.

درب زنگارگرفته خانه باز مانده و حیاط کوچکش  آهنگ بازی کودکان و همهمه زنان کوچه را زمزمه می‌کند؛ زنی دیگ هم می‌زند و آن‌یکی نگاه فرتوتش را در قل‌قل غذا حل می‌کند و دخترکان تازه‌بالغی که زیرچشمی دوربین را برانداز می‌کنند دوان‌دوان به آشپزخانه می‌روند.

درب اتاقکی که تمام سهم خانواده 7 نفره مبینی از سرپناه زندگی است باز می‌شود و پرده مندرسش کنار می‌رود؛ پرده که می‌افتد، دیوارهای سیمانی، نور تنها چراغ خانه را می‌بلعند، پدر شیوا نگاهش را از مهمانش می‌دزدد و خوشامدگویان از اهالی خانه می‌خواهد وسایل پذیرایی را آماده کنند.

لبخند میخکوب شده پدر شیوا به تصویر روی دیوار بر لب‌های خشکیده‌اش ماسیده و چهره تکیده‌اش خسته از رفت‌وآمدها و سؤال و جواب‌ها و شایعات و گزارشات است! قبل از اینکه سؤالی بپرسم پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید قدمتان روی چشم اما آن‌قدر سؤال، جواب داده‌ام و آن‌قدر غم شیوا بر سینه‌ام سنگینی می‌کند که شاید نتوانم آن‌طور که باید حرف برنم؛ خیالش را آسوده می‌کنم از اینکه خیلی مزاحمش نخواهیم شد.

دختری که به نظر خواهر بزرگ شیوا می‌آید با سینی شربت و زنی با ظرف کلوچه وارد می‌شوند و قبل از اینکه درگیر تعارفات شویم ظرف‌ها را زمین می‌گذارند و گوشه‌ای کز می‌کنند.

شیوایمان پرپر شد!

از پدر شیوا می‌خواهم خودش و خانواده‌اش را معرفی کند، لیوان شربت را سر می‌کشد و می‌گوید: من جعفر مبینی، پدر شیوا مبینی هستم، کارگری می‌کنم و چهار فرزند دارم، یکی دیگر هم داشتم که پرپر شد!

به دخترش نگاه می‌کند، اندوه در چهره‌اش مچاله می‌شود و ادامه می‌دهد: شکیلا دختر بزرگم دانشجوست، احمد تنها پسرم هفتم ابتدایی است، فاطمه ششم دبستان و مونا چهار ساله است.

از داستان سفر که می‌پرسم نگاهش پژمرده‌تر می‌شود و بغضش را لای بریدگی حرف‌هایش و غرور مردانه‌اش پنهان می‌کند و می‌گوید: زندگی‌مان به‌سختی و با کارگری می‌گذشت؛ پولی نداشتیم و درآمد کارگری کفاف خرج و مخارجمان را نمی‌داد و برای مدرسه رفتن بچه‌ها یا قرض می‌کردیم یا آن‌قدر کار می‌کردم که جانی برایم نمی‌ماند اما با تمام این سختی‌ها بزرگشان کردیم و به اینجا رساندیمشان؛

وقتی متوجه شدیم شیوا به سفر خارج استانی رفته که از دستمان رفته بود

اردو رفتن بچه‌ها همیشه هم باعث خوشحالی ما بود و هم خودشان، برای این اردوی آخر شیوا خیلی خوشحال بود هرچند که ما خیلی از جزئیاتش اطلاع نداشتیم و وقتی متوجه شدیم به سفر خارج استانی رفته‌اند که شیوا از دستمان رفته بود؛ این اتفاق تقدیری بود که پیش آمد اما از مسئولین استانی و کشوری می‌خواهم توجه و دقت بیشتری کنند و پیگیر این موضوع باشند و نگذارند بچه‌های مردم به چنین دلایلی تلف شوند؛ امیدوارم دیگر هیچ‌گاه شاهد این‌گونه اتفاقات نباشیم.

از مردم و مسئولین داراب تشکر می‌کنم، خیلی به بچه‌ها به‌خصوص مصدومان رسیدند و دنبال کارهایشان بودند، مسئولین استان هم در این مدت زحمات زیادی کشیدند و دنبال کارها را گرفتند.

حرف‌هایش که تمام می‌شود نگاهش به دوربین خیره می‌ماند و بعد از چند ثانیه عذرخواهی می‌کند و می‌گوید دیگر نمی‌تواند صحبت کند.

فاطمه و مونا فارغ از اندوهی که از دیوارهای سیمانی خانه بالا می‌رود و از سقف چندلی‌اش دوباره بر سر اهالی‌اش آوار می‌شود، از پشت پرده‌ای که تنها حائل اتاق و آشپزخانه است می‌آیند، دنبال دوربین می‌چرخند و لبخند می‌زنند تا عکسشان را برداریم، صدای شاتر دوربین را که می‌شنوند دوباره تا پشت پرده می‌دوند؛ شکیلا اما در چادرش خزیده و احمد چشم‌هایش را می‌دزدد، وقتی می‌خواهم از شیوا بگویند، نه را جوری می‌گویند که جای اصرار نماند.

چند دقیقه، سکوتی سنگین فضای خانه را احاطه می‌کند و در آن لحظات به این فکر می‌کنم که سال‌هاست شهرها و روستاهای شرق هرمزگان با فقری عظیم و دردناک دست‌وپنجه نرم می‌کنند و هیچ دولت و فعال مدنی و رسانه‌ای دلش برای این نقطه مغفول مانده به درد نیامده؛ چند شیوا و مهرنوش دیگر باید از دست بروند تا وزیری به آن‌ها سر بزند یا خبرنگاری پایتخت‌نشین، شبانه با هواپیما خودش را به خانه پدر و مادر داغدارشان برساند و از درد و رنج و فقرشان تیترهای جنجالی در بیاورد؟!... غرق در افکار مغموم خود هستم که صدایی رشته افکارم را می‌برد؛ عمه شیوا کلوچه تعارف می‌کند و می‌خواهد برای نهار هم بمانیم، نور از پشت پرده به خانه می‌ریزد و فاطمه و مونا تا حرکت ماشین جلوی دوربین لبخند می‌زنند!

سکانس چهارم: "روستای سولقان"

باغ‌ها و درختان، مسیر روستای سولقان را نقاشی کرده‌اند و تیغ آفتاب جاده را درخشان؛ کوچه‌باغی که ختم می‌شود به خانه زهرا، غمزه کنان حواس دوربین‌ها را قاپیده است؛ درب خانه طبق روال باز است و پسرک نوجوانی به داخل اشاره می‌کند.

مادر زهرا رد اشاره را می‌گیرد و تا اتاق زهرا کش می‌دهد؛ خانه پر از مهمان و همهمه است و زهرا در تخت خواب چسبیده به دیوار اتاقش، بی‌اعتنا به هیاهوی خانه زیر پتویش خزیده و آن‌قدر عمیق به خواب رفته که متوجه حضور کسی نمی‌شود! فامیل و دوست و آشنا دورتادور اتاق نشسته‌اند، زن‌ها میوه و شربت می‌آورند و بچه‌ها شبیه کلاس‌های مدرسه وقت سرکشی ناظم کنار مادرهایشان دست‌به‌سینه نشسته‌اند.

پدر زهرا خود و خانواده‌اش را این‌گونه معرفی می‌کند: محمد ذاکری هستم، پدر زهرا ذاکری که در حادثه تلخ تصادف دانش آموزان دچار مصدومیت شد؛ دو پسر به نام‌های علیرضا و امیرمحمد و سه دختر به نام‌های امینه، عالمه و زهرا دارم.

دخترم زهرا یک هنرمند است و چندین سال از دبستان تاکنون که پیش‌دانشگاهی است در گروه سرود فعالیت داشته و چندین رتبه اول و دوم کشوری دارد و هرسال برای مسابقات اعزام می‌شود؛ اردوی شیراز سومین اردوی امسالش بود که تقدیر این‌طور رقم خورد.

با مشقت فرزندانت را بزرگ کنی و بعد...

شیوا حدود 10 روز پیش‌ازاین اتفاق از اردوی مسابقات سرود دانش‌آموزی کشوری در استان خراسان بازگشته بود مقام اول را هم کسب کرده بود، به همین سبب برای رفتن به این اردو خیلی موافق نبودم و به او گفتم زهرا جان تازه از اردو برگشته‌ای، دوباره کجا می‌روی؟ کمی ناراحت شد و من هم بیشتر از این مخالفت نکردم و گفتم برو به امید خدا.

از او می‌پرسم چه کسی را مقصر می‌دانید و می‌گوید: نمی‌شود بگوییم یک نفر مقصر است، خیلی مسائل دست‌به‌دست هم داد تا این اتفاق بیفتد، فقط خدا را شکر می‌کنم و از خداوند برای آنان که بچه‌هایشان را از دست دادند، صبر می‌خواهم؛ فاجعه خیلی سنگینی بود و برای کل کشور تلخ بود نه‌فقط برای خانواده‌های این بچه‌ها؛ من بیش از هر چیز نگران خانواده‌هایی هستم که فرزندانشان فوت شده‌اند، خیلی سخت است با مشقت فرزندانت را بزرگ کنی و بعد ناگهان از دست بروند.

از همه کسانی که به عیادت آمدند سپاس گذارم و خالصانه از مردم داراب که از ساعات اولیه این حادثه همراهمان بودند تشکر می‌کنم؛ نزدیک 500 نفر از دانش آموزان و دانشجویان و مردم دیگر داراب برای اهدای خون و دلداری خانواده‌های مصدومین و جان‌باختگان می‌آمدند؛ که با زبان نمی‌توان این محبت را تقدیر کرد؛ از مسئولین استان هرمزگان، شهرستان میناب و شهرستان داراب که از ساعات اولیه تاکنون تمام‌وقت در اختیار این بچه‌ها بوده‌اند نیز تشکر می‌کنم.

عیادت و سرکشی خوب است اما سامان‌دهی اردوهای آینده مهم‌تر است!

بعد از کمی تأمل ادامه می‌دهد: عیادت و سرکشی کار خوبی است و ما واقعاً از مسئولین متشکریم اما این حادثه اتفاق افتاد و گذشت؛ از آن‌ها می‌خواهم برای از این به بعد تدابیری بیندیشند تا اردوهای بعدی سازمان‌یافته باشند و چنین اتفاقاتی رخ ندهد.

درحالی‌که چشم به زهرا دوخته و پتویش را مرتب می‌کند از او می‌خواهم داستان سفر زهرا را تعریف کند و پاسخ می‌دهد: من ساعت 10 صبح همان روزی که دخترم می‌خواست به اردو برود در جریان قرار گرفتم و ساعت پنج عصر حرکت کردند، قرار بود ساعت 7 از بندرعباس حرکت کنند اما اینکه به هر دلیلی 11 شب حرکت کردند جای سؤال دارد! بنده شغلم به‌گونه‌ای است که شب‌کارم، آن شب نیز خسته بودم و خوابیدم و چندین بار با تلفن همراهم تماس گرفته بودند و من متوجه نشدم، حدود ساعت 10 که بیدار شدم تماس گرفتم و به محض اطلاع به سمت داراب حرکت کردم؛ باید خداوند را به خاطر نعمت‌هایی که می‌دهد و حتی پس می‌گیرد شکرگزار باشیم؛ خداوند نعمت ما را به ما برگرداند و ما هم شکرگزاریم.

ذاکری در خصوص وضعیت جسمانی زهرا می‌گوید: کتف زهرا از جا در آمده بود که جا انداختند، استخوان اصلی بازوی دست راستش شکسته و از کتف تا آرنجش را پلاتین گذاشته‌اند، در مچ دستش نیز شیشه رفته و یکی از استخوان‌هایش خورد شده که پیوند زندند و رگ‌هایش را عمل کردند، شکر خدا دکترش از عملش راضی بوده است؛ رسیدگی در بیمارستان داراب خیلی خوب بود و ما قدردان آن‌ها نیز هستیم.

حرف‌هایش که تمام می‌شود به سمت زهرا می‌رود و پتویش را کنار می‌زند تا دستش را نشان دهد، مادرش تمام مدت سکوت کرده و نگاه نگرانش را به زهرا دوخته و همهمه‌ها که با شروع حرف‌های پدر زهرا فروکش کرده بود از سر گرفته می‌شود، تمام جمعیت خانه هیاهویش را برای بدرقه تا درب خروجی می‌کشاند.

سکانس آخر: "محله پریتقی"

آفتاب کم‌کم روی گردانده و در پیچ‌وخم کوچه‌ها رنگ می‌بازد، درب زردرنگ خانه و پشت سرش درب ورودی در انتهای حیاط باز مانده‌اند، زنی که لبخند مهربانی حجم صورتش را محصور کرده، چادر رنگی محلی‌اش را محکم‌تر کول می‌زند و تا داخل خانه راهنما می‌شود.

نازنین که شنیده بودیم در این اردو آسیب جسمی ندیده است با سینی شربت می‌آید و می‌نشیند و بی‌مقدمه می‌گوید من نمی‌توانم حرف بزنم، مادرش اما شروع می‌کند به معرفی خود و می‌گوید: مادر نازنین روشنایی هستم، دخترم در اردویی که آخرش برای دانش آموزان هرمزگانی و کل کشور به مصیبتی بزرگ ختم شد حضور داشت و خدا را شکر که آسیب جدی ندیده است.

دخترم زنده بودنش را مدیون بیدار بودنش است

وی ماجرای سفر را این‌گونه تعریف می‌کند: یک ماه قبل از این سفر (اوایل مرداد) از طرف مدرسه دخترم  اعلام کردند که قرار است بچه‌ها را برای اردو به شیراز ببرند، دو روز قبل نیز به مدرسه زینبیه میناب رفتیم و برنامه‌هایی سنتی همراه با تحویل مواد غذایی موردنیاز بچه‌ها برگزار شد؛ بعد هم به حوزه‌ای که مشخص کرده بودند رفتیم و با امضای سرانگشت رضایت خود را از رفتن دخترمان به اردو اعلام کردیم؛ دخترم از کلاس دوم دبستان عضو گروه فرزانگان بود و سال گذشته هم به اردوی سه روز کوه گنو رفت اما برای اولین بار بود که به اردوی خارج از استان می‌رفت.

آخرین تماسم با نازنین 12:30 شب بود که گفت حرکت کردیم و چون آن روز روزه بود خیلی حوصله صحبت نداشت، آن‌طور که خودش تعریف می‌کرد تا ساعت دو بامداد خوابیده و بیدار شده است، ساعت حدود سه بامداد توقفی کوتاه داشته‌اند و پس‌ازآن این اتفاق می‌افتد؛ دخترم چون بیدار بوده خودش را با میله‌ها نگه داشته و نجات پیداکرده است! ساعت 5:30 صبح به ما زنگ زدند و ما به‌سرعت به سمت داراب حرکت کردیم.

نازنین آسیب جسمی ندید اما هر شب کابوس می‌بیند!

میان حرف‌هایش لبخندش را در فضای صمیمی خانه‌اش می‌پاشد و شربت تعارف می‌کند و ادامه می‌دهد: فکر نکنید چون دخترم آسیب جسمی ندیده همه‌چیز خوب است، نازنین هنوز شب‌ها تب دارد و کابوس می‌بیند و اینکه دوستانش جلوی چشمانش از بین رفتند یا قطع عضو شدند آسیب روحی شدیدی به او وارد کرده است. در همان بیمارستان دکترها که وضعیتش را دیدند گفتند باید بستری شود من اما نمی‌خواستم آنجا باشد و آن صحنه‌های سخت را ببیند، حادثه غم‌انگیزی بود، اما به‌هرحال اتفاقی بود که افتاد، نمی‌توان همه کارهای دنیا را پیش‌بینی کرد و همه را مقصر دانست، اتفاقات بسیاری هرروز در تمام کشور در حال وقوع است و شاید نتوان همه وقایع را پیش‌بینی و جلوگیری کرد.

نازنین تمام مدت سرش را پایین انداخته و چشم‌های خیسش را پنهان می‌کند، از او می‌خواهم ماجرا را برایمان تعریف کند، که می‌گوید: من که گفته بودم نمی‌توانم حرف بزنم، خیالش را راحت می‌کنم که قرار نیست جلوی دوربین حرف بزند و هر جا که دیگر نتوانست ادامه دهد می‌تواند صحبتش را قطع کند.

همان‌که برای همه نقش حنا می‌زد دستش قطع شد!

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: قرار بود برای نمایش ساخت حنا و برخی صنایع‌دستی و آثار محلی میناب به اردویی در شیراز برویم، خیلی آماده نبودیم و مجبور بودیم خیلی کارها را در اتوبوس تمرین کنیم، بچه‌ها در اتوبوس نقش حنا می‌زدند و آخر کار هم همان دانش‌آموزی که برای همه نقش حنا می‌زد دستش قطع شد!

چشم‌هایش را به زمین می‌دوزد و بعد از چند ثانیه ادامه می‌دهد: از میناب 23 نفر راهی شدیم، همه با هم دوست بودیم و در بیشتر برنامه‌های فرزانگان همراه هم بودیم، ساعت 7 به بندرعباس رسیدیم و تا ساعت 9 در نمازخانه بودیم، تنها برای تمرین یک بیت شعر ما را نگه داشته بودند، بعد از تمرین شام خوردیم و سر ساعت 11 شب حرکت کردیم؛ من تا ساعت 2 خواب بودم و در ساعتی که خواب بودم دوستانم مشغول تمرین شعرها و حنا گذاشتن بودند؛ ساعت حدود سه بامداد بود که ماشین ایستاد و بعد حرکت همه خوابیدند و من چون تازه بیدار شده بودم نخوابیدم.

هر که سمت شاگرد بود یا از بین رفت یا مصدوم شد/ گروه‌های امداد خیلی دیر رسیدند

دست‌هایش می‌لرزد و چشم‌هایش خیس می‌شود، لیوان شربت را که مادرش به دستش داده سر می‌کشد و ادامه می‌دهد: لحظه‌ای که آن اتفاق افتاد من فکر کردم از روی دست‌انداز رد شدیم و اصلاً فکر نمی‌کردم ماشین چپ شده و بیفتد، در همین فکر بودم که ناگهان ماشین افتاد، من خودم را به میله گرفتم تا نیفتم؛ بیشتر افرادی که سمت راننده بودند و بیدار بودند و توانستند خود را نگه دارند سالم ماندند اما همه افرادی که سمت شاگرد بودند یا از بین رفتند یا مصدوم شدند؛ تا گروه‌های امداد خود را برسانند طول کشید و خیلی‌ها به همین دلیل حالشان رو به وخامت بود.

هیچ‌چیز را باور نمی‌کردم، آن‌قدر شوکه بودم که حتی نمی‌ترسیدم!

از او می‌پرسم که دیدن آن صحنه‌ها چقدر برایش آزاردهنده بود و چه احساسی داشته، نگاهم می‌کند، خنده و اشک را در هم می‌آمیزد و می‌گوید: چون بیدار بودم چپ شدن ماشین و از بین رفتن و قطع عضو شدن دوستانم را دیدم، اما همه‌چیز برایم مثل یک خواب یا دیدن صحنه‌های فیلم بود، هیچ‌چیز را باور نمی‌کردم و هیچ حسی نداشتم و آن‌قدر شوکه بودم که حتی نمی‌ترسیدم، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است! تمام مدت تا بیمارستان هوشیار بودم اما انگار در این دنیا و به هوش نبودم! به بیمارستان که رسیدم و کمی از آن فضا دور شدم تازه به خودم آمدم و تمام آن لحظه‌های وحشتناک جلوی چشم‌هایم آمد و تازه توانستم گریه کنم و فاجعه از دست رفتن دوستانم را لمس کنم.

پایان...

گزارش از لیدا رضائی، خبرنگار ایسنا، منطقه خلیج‌فارس

 


انتهای پیام
  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha