به گزارش ایسنا، به نقل از خبر فوری، نادر میرزا قاجار، این مرد فرهیخته و چندوجهی، در میان هزارتوی خاندان پهناور قاجار، زندگیای رقم زد که از کاغذبازیهای دیوانی تا دستور پخت کوفته تبریزی، همهاش بوی دانش و دلتنگی میداد.
در سال ۱۲۰۵ خورشیدی و در شهر استرآباد کنار دریای خزر همان گرگان امروزی پسری به دنیا آمد به نام نادر میرزا. پدرش، بدیعالزمان میرزا صاحباختیار، مردی از تبار محمدقلی میرزا ملکآرا، که خودش نوه مستقیم فتحعلی شاه قاجار بود؛ شاهی که با ۱۶۱ پسر و ۴۶ دختر، خاندانی ساخت که انگار نیمی از ایران آن روز را پر کرده بود. مادر نادر، جهانسلطان خانم، دختری از محمدتقی میرزا حسامالسلطنه، باز هم از ریشههای قاجاری عمیق فتحعلی شاه. این دو، همچون دو شاخه درهمتنیده از درخت کهن قاجار، نادر را در آغوش اشرافیت درباری پروراندند. اما نادر، برخلاف بسیاری از عموزادههای تاجدارش که درگیر توطئههای تخت و تاج بودند، از همان کودکی قلمی به دست گرفت که بیشتر به قلمرو دانش میپرداخت تا کاخهای قدرت.
در میان صدها شاهزاده قاجار از عباس میرزا جنگجو تا ظلالسلطان جنجالی نادر میرزا جایگاهی خاص داشت. او نه جنگجوی میدان نبرد و نه سیاستمدار حیلهگر دربار، بلکه یک “شاهزاده دانشور” بود. او از آن شاخهای از خاندان قاجار بود که به آذربایجان پر از باد و باران شمال غربی ایران گره خورده بود؛ جایی که تبریز، پایتخت نیمهرسمی قاجارها، همچون قلعهای از فرهنگ و تاریخ ایستاده بود.
نادر، نواده فتحعلی شاه از طریق پسرش ملکآرا، در سلسلهمراتب اشرافی قاجار، نه بالاترین قلهها (مثل ولیعهد عباس میرزا)، بلکه در میانهای از فرهیختگی و خدمت دیوانی قرار داشت. او را “ندیم دربار” میخواندند، مردی که با قلم تیز خود، تاریخ تبریز را چون نقاشی مینیاتوری ایرانی، زنده کرد.
تحصیلات نادر، آنقدر که از نامهها و آثارش برمیآید، رسمی درباری نبود، بلکه عاشقانه و خودآموز پرشور. از کودکی به کتابها دل بسته بود؛ تسلط کاملی بر فارسی ناب سره داشت، ترکی آذری را چون زبان مادری زمزمه میکرد، طبری محلی گرگان را در رگهایش جاری میدید و عربی کلاسیک را برای غوطهور شدن در متون کهن طب و فلسفه میخواند. او شاعر بود، تاریخنگار، و حتی آشنا به رموز طب سنتی ایرانی. تصور کنید جوانی بیستوپنجساله را که در دستگاه مظفرالدین میرزا ولیعهد آینده، پا به عرصه دیوان دربار میگذارد؛ نه با شمشیر، بلکه با قلم آماده ثبت جغرافیای آذربایجان. نادر، مردی بود که در میان صفحات کتابهای کهن ابنبطوطه و یاقوت حموی گم میشد و شبها را با سرودن غزلهای عاشقانه به سبک سعدی شیرازی میگذراند.
زندگی دیوانی او، پر از فراز و نشیب قاجاری بود: از مأموریتهای اداری در آذربایجان پرتلاطم، تا رسیدن به مقام ندیمباشی ولیعهد مظفرالدین، جایی که در کنار شاهزاده جوان آینده قاجار، نقش مشاور فرهنگی و همراه نزدیک را ایفا میکرد. بعدها، در سال ۱۳۰۱ قمری، به ناظم شهر تبریز و داروغه بازار پرجنبوجوش آن رسید؛ جایی که بازار تبریز، همچون رگ حیاتی اقتصاد شمال غرب ایران، زیر دست او میتپید. اما سایه بداقبالی قاجاری هم بر سر او افتاد.
در ۱۲۹۸ قمری، به دلیل یک پیشامد درباری (شاید اتهامی سیاسی یا اختلاف مالی)، اموالش توقیف شد و خود به زندان تبریز افتاد. با پادرمیانی میرزا کاظم اعتضادالملک صدراعظم، آزاد شد، اما این تلخی زندان، او را به تأمل عمیقتر در زندگی روزمره کشاند.
و حالا به اصل داستان میرسیم: “کارنامه خورش”، آن کتاب نفیس آشپزی که نادر را از فهرست تاریخنگاران خشک قاجار، به قفسههای آشپزخانههای مدرن ایران امروز برد. چرا یک شاهزاده دیوانی، قلم را برمیدارد تا دستور پخت آبگوشت بوقلمون تبریزی یا کوفته تبریزی را بنویسد؟ دلیل آن، نه هوس آشپزی ساده، بلکه دلتنگی عمیقی بود که در اقامت اجباری او در یکی از روستاهای دورافتاده آذربایجان – تیول شخصیاش که به عنوان سهم دیوانی به او رسیده بود – ریشه دوانده بود. دور از تبریز شلوغ، دور از کتابخانه دربار و قلم و دفتر کارهای اداری، نادر در خلوت روستایی، با باد کوهستانی که از سبلان میوزید، تنها ماند. همسرش وفادار – آن بانوی کدبانو که در مقدمه کتاب از او ستایش میشود – پیشنهاد داد: “بیا، از خورشهای ایرانزمین بگوییم؛ از آن غذاهایی که در هر گوشه این سرزمین، خاطره یک قصه قدیمی را زنده میکنند.” و نادر، با قلبی پر از حسرت به شهر و فرهنگ، قلم را برداشت.
این کتاب، که در سالهای پایانی زندگیاش نگاشته شد، نه تنها دستور پخت چلو، آش، خورش و … بود، بلکه آینهای از زندگی روزمره قاجاری: از ورود قورمهسبزی از شمال، تا طعم غذاهای درباری که با ورود اروپاییها تغییر کرده بود. نادر در آن صفحات، با نثر فارسی سره روانش و پر از پرهیز از واژههای عربی، خاطرات شخصی، حکایتهای سیاسی و حتی نقد آداب مهماننوازی را آمیخته بود. “خورش باید چنان بود که مهمان پسندد”، مینوشت، و این جمله، انگار چکیده فلسفه زندگیاش بود: زندگی باید دلنشین باشد، حتی در تبعید.
انتهای پیام
نظرات