سومین روز از دسامبر، برابر با دوازدهم آذر و روز جهانی معلولان، بهانهی خوبی برای نوشتن از کسانی است که هر چند زندگی روی دیگرش را به آنها نشان داده و با موانعی روبهرویشان کرده، اما هر شب را با رویایی به خواب رفته و در دلشان به محدودیت و معلولیت یا هر چه اسمش را بگذارید، خندیده و هر صبح، نقشههای جدیدی برای زندگیشان کشیدهاند. از توانیابان، بسیار دیده و شنیدهایم، اما ایسنا اینبار به سراغ معلمان توانیابی رفته است که کلاس درس را نه با جنب و جوش و قوت بازو و پاها که با توان قلبشان اداره میکنند و مادرانهای عاشقانه، فصل مشترک داستان همهی آنها است.
بحث از معلمانی است که روزگاری دانشآموز مدرسهای بودند بودهاند که الان در آن خدمت میکنند و روایت این گزارش مصادف شده است با سالروز شهادت حضرت ام البنین و شاید به همین مناسبت بد نباشد از مادران این معلمان موفق هم که همگی مادرانشان را عامل اصلی موفقیتشان میدانند، یادی کنیم. مادرانی که صبح تا شب را به امید برگشت فرزندشان از تبریز و تهران، چشم به راه میماندند.
اگر نانسی، مادر ادیسون به دلیل نگاه مثبت به فرزندش که معلمان او را کودن خوانده بودند، معروف شد، مادران هر کدان از توانیابان ما شایستگی این را دارند که تندیسی از آنان در سطح شهر نصب شود.
روایت اول: وقتی فلج مغزی هم او را از معلمی بازنداشت
معلولیت را دریچهای برای کشف تواناییهای پنهان خودش میداند. او که متولد سال ۱۳۵۵ است با شرایط سیپی یا همان فلج مغزی زندگی میکند و از روزهایی میگوید که مجبور بود برای تحصیل از شبستر به تبریز بیاید و در این مسیر طولانی و دشوار، مادری چشم به راه و عاشق شمع راه او بود و با سوختن و ایثار خودش مسیر تحصیل او را هموار و روشن میکرد.
آقای موسی اصغری، فرهنگی با سابقه و چهرهای الهام بخش برای توانیابان است که میگوید یاد گرفته در برابر دشواریهای زندگیش که کم نبودهاند، ایستادگی کند. او میگوید هرچند دشواریهای زندگی برای او بسیار بوده؛ اما الان باور دارد که زندگی برای او سخت نبوده؛ چرا که مادری داشته است که بیمنت و با جان و دل پشتیبان فرزندش بوده است و به پشتوانهای همین مادر، معلم داستان ما تصمیم گرفته ثابت کند که اراده قویتر از هر بهانهای است.
او معتقد است که بزرگترین افتخار او در زندگی مادرش است و از اینکه فرزند او هست، به خودش میبالد. اصغری، همسرش را نمونه صبر و گذشت میداند و میگوید همیشه قدردان همراهیهای او هست و این دو سرمایه اجتماعی را بزرگترین دارایی خود میداند.
افت و خیزهای زندگی معلولان و توانیابان هرچه که باشد، همگی یک درد مشترک دارند و آن هم نگاهی است که جامعه به آنها تحمیل میکند. آقای اصغری میگوید: یک درد اجتماعی هست که همیشه دلم را میفشارد؛ اینکه برخی خانوادهها هنوز از داشتن فرزند معلول خجالت میکشند و آنها را پنهان میکنند.
این معلم توانیاب، پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، وارد آموزش و پرورش شده و چهار سال در منطقه آبش احمد کلیبر به عنوان دبیر عربی، ادبیات و زبان انگلیسی خدمت کرده و سپس به تبریز منتقل شده است و هم اکنون که ۱۵ سال از خدمت او در آموزش و پرورش سپری میشود، در مدرسه صفادلان فعالیت میکند.
او معتقد است که ایجاد مراکز تخصصی مجزا برای انواع مختلف معلولیت یک ضرورت است و هر گروه از افراد دارای معلولیت نیازها و خدمات ویژه خود را میطلبند. او همچنین پیامی برای خانوادههای دارای فرزند معل معلول دارد و میگوید: لطف و رحمت در خانوادهای که فرزند معلول دارد، بیشتر است و این خانوادهها گاهی از خانوادههای به ظاهر سالم موفقتر هستند و به والدین توصیه میکند امر تحصیل و ازدواج فرزندانشان را ساده نگیرند و خطاب به معلولان میگوید: خداوند همیشه ناظر و یاریرسان است و از معلولان میخواهم برای کوچکترین حرکتشان خدا را شکر کنند؛ چرا که شکرگزاری ،موتور پیشرفت است و نباید شکست را بپذیرند.

روایت دوم: معلولیت، مهمانی ناخوانده؛ اما سکویی برای پیشرفت
دومین روایت، روایت دبیری است بر روی صندلی چرخدار که در مدرسه ایثار نیازهای ویژه منطقه هشترود در دوره متوسط اول تدریس میکند و نشستن بر روی این صندلی و شرایط خاص هم او را از رسیدن به اهدافش باز نداشته است.
سرکار خانم لیلا محتوی، ۲۰ سال قبل، توانایی حرکتی دست و پاهایش را از دست داده و پس از فراز و نشیب و تحمل سختیهای فراوان و پذیرفتن شرایط جدید، وارد مسیر تازهای شده و با ادامه تحصیل و پذیرفته شدن در رشته دبیری سرنوشتی جدید را برای خودش رقم زده است.
هدف اصلی این دبیر کمک به همنوعانش و هدایت و راهنمایی درست آنها بوده و به همین دلیل اقدام به طراحی مجموعه آموزشی مجازی کرده و بیش از یک دهه است در حوزه توانمندسازی افراد آسیب نخاعی و دارای معلولیت فعالیت دارد.

روایت سوم: ناشنوایی و طنین موفقیت معلم میانهای
سوسن و مادرش با کفشهای آهنی دویدند تا امروز او معلم مدرسهای شود که زمانی خودش دانش آموز آن بوده و مادر میگوید هرچه از کمبود امکانات و روزهایی که او مجبور بوده به دلیل کمبود امکانات سوسن را برای ادامه تحصیل از میانه به تهران بفرستد و چشم انتظار قطار بماند، بگوید، کم گفته است.
سوسن تا پنجم ابتدایی را در شهر خودش خوانده و سپس برای ادامه تحصیل با هر زحمتی که شده راهی مدرسه شبانه روزی در تهران شده است تا در برابر ناشنوایی زانو نزند.
شهین سرچمی، مادر این معلم توانیاب میگوید: حتی یک لحظه نمیترسیدم و به ذهنم هم خطور نمیکرد که سوسن از بقیه بچهها چیزی کم دارد و از ته قلبم باور داشتم که دختر من میتواند مانند بچههای دیگر موفق شود.
خانم رضالو میگوید که به شغلش خیلی علاقهمند است از اینکه توانسته به اینجا برسد، احساس خوشحالی میکند. او هم مانند معلمان دیگر اهل درجا زدن و نشستن نیست و تمام ساعت درسی را سر پا ایستاده و با عشق به ایفای نقش در شغلش میپردازد. سوسن رضالو آموزگار دبستان استثنائی ایثار میانه است و گفتوگو با عوامل مدرسه از مدیر تا دانشآموزان نشان میدهد که همگی از این آموزگار توانیاب نهایت رضایت را دارند.
روایت چهارم: همسایگی تاریکی و روشنایی
آخرین روایت از معلم توانیابی است که با وجود نابینایی ارادهای به محکمی و استواری کوهها دارد. او هم مانند دیگر قهرمانان داستان ما زندگی خود را مدیون مادری میداند که با وجود بیسوادی عمیقا فرزندش را باور داشت و هرگز سد راه او نشد.
خانم فریده بیو مشاوره مدرسه است که تحصیلاتش را ابتدا به دلیل نبود امکانات و نابیناییاش نیمه کاره رها کرده و سپس با تشویق یک معلم تحصیلاتش را در نهضت سوادآموزی ادامه داده؛ تا جایی که وارد دانشگاه شده و هم اکنون پس از قبولی در آزمون استخدامی آموزش و پرورش به عنوان مشاور در مدرسه شمس تبریزی ناحیه پنج تبریز فعالیت دارد.
این آموزگار خود را الگوی موفق برای سایر دانش آموزان دارای شرایط و نیازهای ویژه میداند و میگوید برای روحیه دادن و امید دهی به دانشآموزان پیشقدم میشوم. خانم بیو تمامی کارهای خانه و همسرداری و فرزندداری را به تنهایی انجام میدهد و به قدری در کارهایش خبره است که حتی برنج را به تنهایی آبکش میکند و از عهده تمامی کارهایش برمیآید و این توانایی را ناشی از اعتماد مادرش به او میداند.
انتهای پیام



نظرات