«سال تحصیلی نزدیک است، دولت تغییر کرده و آمدهایم تا از وضعیت و حال و روز دختران «شینآباد» گزارشی تهیه کنیم.»
به گزارش ایسنا، روزنامه شرق در گزارشی توصیفی نوشت: «ناهار را میهمان خانه «سیما» شدیم. به شینآباد که رسیدیم، «سیدمحمد» پدر «سیما» سر قرار، کنار «مدرسه انقلاب اسلامی شینآباد» حاضر بود. به سیگارش پکهای عمیقی میزد. راه مدرسه تا خانه به اندازه دودکردن یک سیگار بود. چشمانم را درویش کردم، «یاالله» گفتم، وارد خانهاش شدم. حیاط خانه «سیدمحمد» حسابی برق میزد و برای لحظاتی زیر پایم را خالی کرد. سیما در چارچوب در حیاط ایستاده بود و به نشانه سلام سر تکان میداد. چهرهاش عجیبتر از آن چیزی بود که تصور میکردم. ابروهایش نصفه شده بود. لالههای گوشش کامل نبود. از بینی تنها یک بند انگشتی باقی مانده بود. دستها مچاله و صورتش به شکلی بود که حتی ایدهآلیستترین ذهنها هم نمیتوانست تصور کند سیما شادکام قبل از 15 آذر سال 1391، روزی که مدرسه انقلاب اسلامی شینآباد در آتش سوخت، چه چهرهای داشته است.
برای ثانیههایی لکنت گرفتم. روی زانو نشسته بودم و میخواستم به او سلام کنم. دستش را دراز کرد و با او دست دادم و روزگار این روزهایش را لمس کردم. خوشامدگویی مادر «سیما» مرا به هوش آورد. خانه سیدمحمد یک حیاط پنج متری دارد و تنها یک هال 40 متری و آشپزخانهای عاریتی در انتهای خانه که 9 ماهی میشود سیما پا در آن نگذاشته است. کولری کوچک و نو. سیدمحمد میگوید 250 هزارتومان در این بیپولی خرج کرده است تا سیما شبها روبهروی آن بخوابد. مادر سیما در طول چهار پنج ساعتی که در خانه آنها بودیم، چهار تا پنج دقیقه به هال خانه آمد و با هر بار اشاره سیدمحمد سینی چاییای با خود میآورد. هنوز هم در عجبم که چطور در کوتاهترین زمان، سفرهای رنگین برای ما پهن کرد. مادر سیما آنقدر کمحرف است که به سختی میتوانم سراغی از حال و احوال روحی سیما از او بگیرم.
در گیر و دار کنار آمدن با فضا بودیم که علیآقا وارد خانه سیدمحمد شد. چاقسلامتیمان با او نیمهکاره رها شد. علیآقا پدر نادیا صالح همراه با نادیا آمده بود. محو صورت نادیا شدم. گوشتهای اضافه، صورتش را تصرف کردهاند و آنقدر خوشبرخورد است که مثل آدم بزرگها، عصا قورت داده به ما میگوید: «رسیدن بخیر». علی صالح پدر نادیا نشسته سیگارش را روشن میکند و میگوید: «از این طرفا؟» به او میگویم که سال تحصیلی نزدیک است، دولت تغییر کرده و آمدهایم تا از وضعیت و حال و روز دختران گزارشی تهیه کنیم. چشمانش برق میزند و بیاختیار پیشانیام را میبوسد.
سیما و نادیا برای لحظاتی غیب میشوند. سیدمحمد شادکام پدر سیما و علی صالح پدر نادیا در کسری از ثانیه سفره دلشان را باز میکنند؛ از روزی که دواندوان پشت آمبولانسهای پادگان نظامی پسوه در نزدیکی پیرانشهر خود را به ارومیه رساندند. از لحظاتی که به ارومیه رسیدند و دختران را به تبریز برده بودند. از ملاقات با دخترانی که تمام بدنشان پانسمان شده بود و آنها پشت شیشههای آیسییو نظارهگر زیبایی از دسترفته دخترکانشان بودند. از ماههایی که در اصفهان بودند و دختران زیر دستگاههای پرفشار اکسیژن. روزهایی که در تهران ساعتها پشت در دفتر وزیر منتظر امضایی بودند تا دختران عمل جراحی کنند و درگیریهای وعدههای عقبافتاده نقدشدن فاکتورهای رفت و آمدشان به تهران و اصفهان در آموزش و پرورش پیرانشهر.
همزمان با باز شدن سفره دل پدرها، زیرسیگاری پر و پرتر میشود. سیدمحمد وسط حرفهایش، عکسهای بزرگ از گرفتگی رگ قلبش را نشان میدهد که هفتهها او را راهی بیمارستان کرد. علیآقا نامهای را از جیبش در میآورد که والدین 12 کودک پیرانشهری که اوضاع بدتری نسبت به دیگر دانشآموزان دارند را نشان میدهد که در آن از آموزش و پرورش پیرانشهر تقاضا شده فاکتورهای آنها را زودتر نقد کنند تا پولش را به زخمی بزنند. همزمان سیدمحمد درجه صدایش را پایینتر میآورد. زیر چشمی مادر سیما را میپاید و آهسته میگوید: «راننده لودری بودم در اربیل عراق، روز حادثه در اربیل بودم و یک روز بعد خودم را به تبریز رساندم. ماهی یکهزار و 300 دلار حقوق میگرفتم و وقتی دلار بالا رفت خوشحال بودم اما حسابی از دماغم درآمد. الان 9 ماهه که بیکار شدم. یک پایم در پیرانشهر است و یک پایم در تهران. قبل از عید نوروز هیچ پولی برای زندگی نداشتم و به اربیل رفتم تا دو هفتهای کار کنم اما من را قبول نکردند و گفتند منظم نیستی، چند ماهه حاجیحاجی مکه رفتی و حالا که جیبت خالی شده یاد کار افتادهای.»
علیآقا هم دل پری دارد، حرفهای سیدمحمد را تایید میکند و چندتای دیگر هم روی آن میگذارد: «حق دارد. مگر میشود در این شرایط کار کرد؟ دخترها درمان میخواهند، دارو میخواهند، برای رفتن به تهران و اصفهان برای درمان همراه میخواهند، اینها پارههای تن ما هستند، مگر میشود که دختران را برای درمان به تهران بفرستیم و خودمان در اینجا کار کنیم؟»
دوباره سینی چایی میرسد و سیدمحمد و علیآقا سیگاری آتش میزنند. هنوز خبری از سیما و نادیا نیست. برای لحظاتی محو دیوارهای خانه سیدمحمد میشوم. آیینه خانه در آشپزخانه است، سیدمحمد میگوید سیما دوست ندارد آیینه دم دست باشد. روی دیوار، عکسی از جوانی «سیدمحمد» قاب شده است. به شوخی میگویم «جوان بودیها». نه میگذارد نه بر میدارد و میگوید عکس برای سه سال پیش است. از تعجب چای داغ را یکدفعه قورت میدهم. مگر میشود؟ سیدمحمد میگوید که میشود. او با عکس روی دیوار زمین تا آسمان فرق میکند. لبتاپی روی اوپن آشپرخانه به سیم شارژ وصل است و نظرم را جلب میکند. در پیرانشهر، ماشینهای شاسیبلند بهوفور دیده میشود و جدیدترین موبایلها در دست مردم است. السیدیهای بزرگ همانند السیدیهای بزرگ خانههای پایتخت است اما غرق در این فکر میشوم که چطور مدارس این شهر هنوز بخاری نفتی دارند.
برای چهار یا پنجمین بار سینی چای تازهدم میرسد. پدرها یکی در میان کردی و فارسی حرف میزنند. خیزی برمیدارم تا با مادر سیما همکلام شوم که دختران از راه میرسند. سیما و نادیا با خود آمنه و اسرین را آوردهاند. خشکم میزند. آمنه و اسرین چهرهای عجیبتر از سیما و نادیا دارند. آمنه پیراهن سبزی پوشیده است و اسرین پیراهنی صورتی.
حالا در خانه سیما، علاوه بر خود، نادیا، آمنه و اسرین روبهروی ما نشستهاند. دیگر با شرایط کنار آمدهام. آمنه بیشتر از بقیه دختران آثار سوختگی بر صورت دارد و دوست نزدیک سیماست. همین است که جای تمام عروسکهای او را بلد است و همه آنها را در هال پهن میکند. «سیدمحمد» دور و ور دختران میچرخد و یکییکی از اوضاع آنها سخن میگوید. دست اسرین را میگیرد و به ما نشان میدهد که دو انگشت او قطع شده است. با صراحت سخن میگوید. میگوید احتمال دارد دو انگشت دیگر او نیز قطع شود. بهآرامی به او تذکر میدهم که شاید صحبتهایش برای روحیه دختران مناسب نباشد اما تذکرم کارساز نیست. او کار خودش را میکند و با صراحت چشم در چشم دختران از وضعیت بد آنها میگوید. به سختی بحث را عوض میکنم تا در فرصتی بهتر و دور از چشم دختران جویای اوضاع آنها شوم.
دختران و پدران خاطره خوبی از شهر اصفهان دارند. از اصفهان میپرسم و سیدمحمد مرا در عمل انجام شده دیگری قرار میدهد. میگوید فیلمی داریم از انتقال دختران از تبریز به اصفهان و خیز برمیدارد به سمت دیویدی تا فیلم را برایمان پخش کند. باز هم به آرامی به او تذکر میدهم که شاید برای روحیه دختران خوب نباشد و میگوید مشکلی نیست، خود دختران بارها این فیلم را دیدهاند.
فیلم با آیاتی از قرآن شروع میشود و با موسیقیای حماسی، حمیدرضا حاجیبابایی وزیر سابق آموزش و پرورش وارد بیمارستان میشود. دیویدی دسته گلی از سوی آموزش و پرورش استان اصفهان است که بیش از آنکه تصویری از انتقال کودکان از تبریز به اصفهان را نشان دهد، فیلمی است تبلیغاتی برای حمیدرضا حاجیبابایی که چطور عروسکها را در میان کودکان پخش میکند. چطور با والدین همکلام میشود. چطور به پرستاران و مسئولان آموزش و پرورش دستور میدهد.
همزمان سیدمحمد میگوید این فیلم را باور نکنید. میگوید: «اولینباری که به تهران آمدیم، در بیمارستان 15 خرداد مشکلاتی برای ما به وجود آمد که نیاز به امضای نامهای از سوی وزیر آموزش و پرورش را داشتیم. اول صبح همراه با سیما به وزارتخانه رفتم و تا ساعت یک ظهر پشت در دفتر وزیر بودیم که به ما گفتند وزیر در اردوگاه شهید باهنر در جماران است. از آنجا به اردوگاه رفتیم تا ساعت هشت شب که وزیر را دیدیم و دستور بستری شدن دختران در بیمارستان ساسان را داد.»
سیدمحمد حرفش را قطع میکند و چهره سیما در فیلم را نشان میدهد. از آن تاریخ در بهمنماه سال گذشته تا امروز صورتش مقدار زیادی گوشت اضافه آورده است. دختران محو دیدن فیلم شدهاند و مادر سیما در کنار در آشپزخانه نشسته است و دست بر سر و زانو در بغل، همراه دختران فیلم را میبیند. مهدی حسنی عکاس روزنامه کمکم دوربینش را از کیفش بیرون میآورد و مشغول عکاسی از آمنه، سیما، نادیا و اسرین میشود و کمکم یخ دختران باز میشود. سونیا خواهر سیما که یک سال از او کوچکتر است و روز حادثه تنها کسی بود که خبر آتشسوزی را برای مادر سیما و دیگر مادران آورد، در این میان یکهتازی میکند. شانهای دست دارد و موهای کوتاه سیما را شانه میکند تا عکس خوب برای او بسازد. اسرین و آمنه و نادیا همراه سونیا به حیاط کوچک خانه میروند تا جوجههای حبس شده سیما در حیاط را آزاد کنند و کمکم دنیای کودکانه و دخترانه آنها شروع میشود. سیما دستبند بهدست میکند. اسرین کیف دستیاش را در دست گرفته، تل صورتیرنگی بر سر دارد و کلاه صورتی رنگش را بالا و پایین میکند. دختران در حیاط ژستهایی برای عکس میگیرند که آنها را به دنیای دخترانهشان نزدیکتر میکند. همزمان پدر آمنه و اسرین وارد میشوند و جمع پدران جمعتر و زیرسیگاریها پرتر میشود. دختران در ادامه پای سفره ناهار مینشینند، بعد قبول میکنند که همراهشان به کلاس نقاشی و فیزیوتراپی در یکی از مراکز خیریه پیرانشهر برویم. در مسیر کلاس نقاشی دختران همگی پشت ماشین شاسیبلند سیدمحمد نشستهاند و سیدمحمد راه 10 دقیقهای را 20 دقیقهای میرود. او با نیت از کنار مدرسه انقلاب اسلامی پیرانشهر رد نمیشود. علیآقا پدر نادیا صالح میگوید: «دختران از این مدرسه متنفرند. 9 ماه است نه از کنارش رد شدهاند و نه پا در این مدرسه گذاشتهاند.»
در یک کلام میتوان گفت دختران مدرسه شینآباد، 9 ماه پس از حادثه آتشسوزی در این مدرسه، حال و احوال و اوضاع مناسبی ندارند. از مجموع 28 دانشآموز آسیبدیده در حادثه آتشسوزی مدرسه ابتدایی انقلاب اسلامی شینآباد، دو دانشآموز یعنی سیران یگانه و سارینا رسولزاده فوت کردند. از مجموع 26 دانشآموز دیگر 14 دانشآموز وضعیت بهتری دارند و آثار کمی از سوختگی در بدن و صورت آنها مانده است. اما 12 دانشآموز دیگر یعنی فریده امیدوار، آمنه راک، نادیا صالح، مبینا پرکم، آمنه اسماعیلپور، مهناز محمدپور، سیما شادکام، سیما مرادی، آرزو طاهرآبادی، شادی ابراهیمیان، اسرین معروفی و اسمعه دروی اوضاع مناسبی ندارند و هرکدام آثاری سوختگی در صورت، گردن، دست و بدن خود را دارند. این 12 دانشآموز کسانی بودند که یک روز پس از حادثه از بیمارستان امامخمینی ارومیه به بیمارستان سینای تبریز منتقل شدند و تحت مراقبتهای درمانی ویژه قرار گرفتند. پس از آن دو ماه بعد از این حادثه شش دانشآموز برای ادامه روند درمان خود به اصفهان، سهدانشآموز دیگر به مشهد و سه دانشآموز دیگر در تبریز ماندند. در طول 9 ماه گذشته تنها دو عمل جراحی روی دست و صورت دانشآموزان انجام شده و رسول خضری نماینده پیرانشهر در مجلس شورای اسلامی در اینباره میگوید: «با توجه به شرایط سنی کودکان و با توجه به اینکه در سن بلوغ هستند، تشخیص تیم جراحی کودکان این است که عملهای جراحی با وقفههای زمانی سه تا چهارماهه صورت گیرد.» بر همین اساس 12 دانشآموز آسیبدیده از امروز یکشنبه تا 15 مهر به نوبت به تهران میآیند و در بیمارستان 15 خرداد و ساسان در تهران تحت معالجه قرار میگیرند. با این حال دختران مدرسه شینآباد هر کدام اوضاع متفاوتی دارند.
آنچه بیش از همه مادران دختران شینآبادی را نگران کرده است، وضعیت جسمانی کودکان، اوضاع روحی آنها و مشکلات معیشتی خانه است. مادر اسرین معروفی مانند بیشتر مادران پیرانشهری مجوز اشتغال خانگی دارد. او برای دقایقی میهمان خانه سیما میشود. نگرانیاش از اسرین او را به اینجا میآورد. سخت حرف میزند و آنقدر بر فارسی مسلط نیست. سوالم را سادهتر مطرح میکنم و برای دقایقی سکوت میکند. سکوتش با گریهای چون ابر بهاری میشکند. سیدمحمد، پدر سیما با زبان کردی مانع گریههای او میشود. بریدهبریده میگوید: «حال اسرین زیاد خوب نیست. دختر ظاهرداری میکند. شبها از کنار من تکان نمیخورد و هر چند ساعت یکبار بدنش به خارش میافتد و مالشش میدهم. کابوس زیاد میبیند. قبلا بیشتر بود و الان کمی بهتر شده. چندماه پیش خواب میدید و داد میزد که خانه پدربزرگ آتش گرفته است و تا صبح بیقراری میکرد.»
اسرین به ما اصرار میکند که میهمان خانهشان شویم اما مادر اسرین کلی عذرخواهی میکند. میگوید پدر اسرین در سفر است. او میگوید: «پدرش حسابی کمحرف شده. اسرین قبلا خیلی باهوشتر بود.» به این صحبت مادر اسرین معترض میشوم، میگویم چرا میگویید «قبلا» این حرفها در روحیه کودکان تاثیر میگذارد. از روزگار گلایه میکند و میگوید: «16ساله بودم که ازدواج کردم، دختر یکی از همسایهها هم از شهر آمده و میگوید روحیه بچهها خوب نیست، من هم میفهمم که روحیهاش خوب نیست. اما بلد نیستم برای روحیهاش کاری بکنم. چیزی ندارم که برای روحیهاش کاری کنم و برایش مفید باشد. بچهها روزهای فرد به یک خیریه در پیرانشهر میروند و وقتی که میآیند حال بهتری دارند اما به کلی کودکان ما رها شدهاند. در روزهایی که در بیمارستان اصفهان بودند، پرستاران خیلی هوای بچهها را داشتند، برای آنها کادو میآوردند و به آنها محبت میکردند اما الان کسی نیست سراغ آنها را بگیرد.»
مادر اسرین یکدفعه از جا میپرد. با مادر سیما کردی صحبت میکند و مادر سیما کرمی، از کیف در میآورد و به او میدهد. دختران مشغول دیدن عکسهای خود هستند و دور مهدی (عکاس شرق) حلقه زدند. مادر اسرین قربان صدقه دختراش میرود و آرامآرام به دستهای او کرم میزند و نفس راحتی میکشد. میگوید روزگارشان خوب نیست. اوضاع اقتصادی فشار زیادی بر آنها آورده و پدر اسرین بعد از هفت ماه بیکاری سر کار رفته است و نگرانی مادر اسرین این است که باز اول مهرماه باید برای درمان اسرین به تهران بیایند و شاید پدر اسرین باز هم کار خود را از دست دهد.
اوضاع در خانه سیما کمی آرامتر میشود. پدران بلندبلند با هم صحبت میکنند و حالا کمکم باهم میگویند و میخندند. مادر سیما هنوز در آشپزخانه بی هیچ وقفهای کار میکند. برای بار ششم یا هفتم سینی چای را میآورد و از او خواهش میکنم دقایقی در هال خانه بنشیند. مادر سیما کمتر از شرایط گلایه میکند و نگرانیاش بیشتر از آینده سیماست. او میگوید: «من و پدرش نمیدانم چند سال قرار است کنار او باشیم اما همیشه که نیستیم. میترسم از روزی که میخواهد وارد جامعه شود. روزی که میخواهد ازدواج کند و روزی که بزرگ میشود و بیشتر ناراحت میشود. او امروز کمتر عقلش میرسد. هنوز نمیتواند درست درک کند که این شرایط چقدر میتواند برای او بد باشد. روزی که بفهمد خیلی روز بدی است.»
شبکه جم در ماهواره برای لحظاتی موسیقی با ریتم تند از گروهی راک را پخش میکند. مادر سیما خیز بر میدارد و گیرنده را روی برنامه «سمت خدا» در شبکه یک میگذارد. مادر سیما میگوید: «در خانه یا با لبتاپش بازی میکند و فیلم و عکس میگیرد یا پشت تلویزیون است. خیلی ترسو شده. در خانه پدرم روز عید در حیاط اجاق بزرگی گذاشته بودند و برای همه فامیل غذا درست میکردند. سیما پا در خانه نگذاشت. میگفت تا وقتی اجاق روشن است من در خانه نمیآیم. در خانه ما هم از بعد از حادثه پا در آشپزخانه نگذاشته است. همیشه اعتراض میکند که چرا اینقدر اجاق روشن است.»
حیاط خانه سیدمحمد پدر سیما پشت نانوایی شینآباد است. مادر سیما میگوید قبلا هواکش نانوایی در حیاط خانه ما بود و آنقدر باد گرم در خانه میآمد که برای ساعاتی در روز کلافهکننده بود. حالا سیدمحمد با اصرار سیما دریچه این هواکش را کور کرده است. مادر سیما میگوید: «رابطهاش با خواهر کوچکترش سونیا چند ماهی است بهتر شده. بعد از اینکه سیما از بیمارستان تبریز به اصفهان رفت، مجبور شدیم سونیا را هم برای هفتهای به آنجا ببریم. چند ماهی در خانه پدربزرگش تنها بود و همهاش گریه میکرد. سونیا را که به دیدن سیما بردیم، حسابی ترسید و از کنار تخت بیمارستانی که سیما در آن بود فرار کرد. پدرش 10 هزار تومانی به سونیا داد و گفت برو به سیما بده اما با ترس نزدیک تخت رفت و پول را پرت کرد.»
مادر سیما برای آینده سیما نگران است و میگوید هیچکس بهطور دقیق به ما نگفته است که زیبایی از دست رفته کودکانمان بر میگردد یا نه.
پدران دختران شینآبادی، اگر غم بیشتری از مادران نداشته باشند، کمتر ندارند. مردانی سخت از شهری که برای کار و آوردن لقمهای نان باید ساعتها تلاش کنند. از مجموع 12 پدر دختران شینآبادی که وضعیت بدتری نسبت به سایر کودکان دارند، شش پدر هنوز بیکار هستند و در جریان روند درمانی کودکان شغل خود را از دست دادهاند. «سیدمحمد» تاکید میکند: «هزینه درمانی و رفتوآمد دختران به شهرهای بزرگ در نوع خود خیلی زیاد است. آموزش و پرورش در اولین روزهایی که بچهها دچار حادثه شدند، وعده داد تمامی هزینههای رفت و آمد ما را حساب کند. در ماههای اول این اقدام صورت گرفت اما در ادامه آموزش و پرورش یکی در میان فاکتورهای ما را نقد میکرد. حالا هم سه ماه شده است که فاکتورهای ما نقد نشده.»
در میان پدرها تنها سفرهدل سیدمحمد نیست که باز است. علی صالح پدر نادیا صالح نیز شغل خود را طی روند درمانی کودکان از دست داده است. او میگوید: «من مغازه تعمیرات موبایل در پیرانشهر داشتم و حالا چند ماهی میشود که مغازهام تعطیل است. من سه ماه به همراه خانوادهام در اصفهان بودیم و پیگیر روند درمانی نادیا، وقتی به شهر آمدم صاحب مغازه با من راه آمد و اجاره چند ماه را از من نگرفت اما الان تا سه روز دیگر باید برای جراحی نادیا به تهران بیایم و معلوم نیست کی قرار است به شهر برگردم. همین میشود که نمیتوانم برنامهریزی درستی برای کار بکنم. آدم این جوری شرمنده خانوادهاش میشود، حقیقت این است که بیکاری به زندگیمان آتش زده و دائما مشکل داریم. همین چند روز با کلی خجالت از یکی بستگان پول قرض گرفتم تا بتوانم بهراحتی نادیا را به شهر بیاورم.»
حسین پرکم، پدر مبینا پرکم اگرچه کارگر کاشیکاری در پیرانشهر است اما اوضاع بد اقتصادی برای او نیز مشکلساز شده است. او میگوید: «آموزش و پرورش به ما وعدههایی داد که عملی نشده است. هنوز بیمه بچهها روی هواست. هنوز مستمری پرداخته نشده و سه ماه است که فاکتورهای ما را نقد نکرده است. در این شرایط کاری از دست ما بر نمیآید و نمیدانم 30 شهریور با چه پولی به تهران بیایم و کار درمانی بچهام را پیگیری کنم.»
او میگوید: «من در مرحله اول میخواهم حال بچهام خوب شود. عذاب میکشم وقتی میبینم از کوچه و مدرسه و دوستانش فراری شده و کاری از دستم بر نمیآید. در روزهای اول حادثه قولهای زیادی به ما دادند اما الان همه آنها را فراموش و به ما پشت کردهاند.»
یوسف راک پدر آمنه راک نیز گلههایی از اوضاع اقتصادی امروز خود دارد. او میگوید: «بچهها نیاز به مراقبت دارند. در روزهای اول حادثه به ما قول دادند که یا پرستار برایتان میآوریم یا به مادران حق سرپرستی میدهیم. الان مادر آمنه روحیه بسیار بدتری از خود آمنه دارد. یک مادر مگر چقدر تحمل دارد که صورت بچهاش را اینطور ببیند و 9 ماه کابوسها و ناراحتیهای کودکش را تحمل کند/ وقتی اوضاع اقتصادی هم خراب باشد دیگر بدتر. زندگی تلخ میشود برای ما.»
سه ماه بعد از وقوع حادثه شینآباد وعدههای زیادی برای بهبود وضعیت دانشآموزان از سوی آموزش و پرورش و سایر نهادها اعلام شد اما آنچه در عمل مشاهده میشود، رهاشدن کودکان مدرسه شینآباد به حال خود است. یکی از این وعدهها تشکیل دورههای روانشناسی برای بهبود اوضاع روحی دانشآموزان بود؛ اقدامی که با توجه به وضعیت روحی کودکان شینآبادی مهم و حیاتی به نظر میرسد اما تاکنون هیچ کلاس روانشناسیای برگزار نشده است.
مولود طاهرآبادی پدر آرزو طاهرآبادی در اینباره میگوید: «دختران ما هر شب کابوس میبینند. 9 ماهی میشود که آرزو از کنار مادرش تکان نمیخورد و به هیچ میهمانیای نمیرود. در جاهایی که تعداد آدمهای زیادی حضور داشته باشند شرکت نمیکند و اصلا به کوچه نمیرود. در روزهایی که در اصفهان بودیم چند روانشناس با بچهها صحبت میکردند که تاثیرات خوبی در آنها میگذاشت اما دیگر خبری از آنها نشد.»
هماکنون دختران شینآبادی تنها هفتهای دو روز در انجمن خیریه متعلق به کودکان ناشنوا به کلاس نقاشی میروند؛ کلاسی که دانشآموزان خاطره خوبی از آن دارند و تا حد زیادی توانسته است در روحیه آنها تاثیرگذار باشد اما با این وجود اهمیت برگزاری کلاس روانشناسی برای دختران شینآبادی بیش از پیش اهمیت دارد. آنها ماههاست که در خانههای کوچک خود در شهری مرزی به سر میبرند. سهماه تحت حساسترین روند درمانی خود بودهاند. در ادامه با ظاهر خود در شهر و خانهشان حاضر شدند. از مدرسه و محیطهای اجتماعی بهکلی دور شدند و به گفته خانوادههای آنها بخش زیادی از دوستانشان ریزش داشتهاند. کودکان شینآبادی حتی از مدرسه خود متنفر شدهاند و نمیخواهند دیگر به مدرسه سابق خود برگردند.
یوسف راک پدر آمنه راک میگوید: «آمنه از مدرسه خود متنفر شده است. خیلی از شبها خواب مدرسه را میبیند که در آتش میسوزد و وقتی میخواهیم در روستا رفت و آمد کنیم باید راه خود را تغییر دهیم تا آمنه با مدرسه مواجه نشود وگرنه ساعتها بیقراری و گریه میکند.» او میگوید: «ما به مسئولان آموزش و پرورش پیرانشهر گفتهایم که دختران را در مدرسهای دیگر بگذارند. گرچه آنها روند درمانی و زمانبندی درسخواندنشان مشخص نیست اما آموزش و پرورش باید فکری کند تا دختران به مدرسه سابقشان برنگردند.»
مادر سیما نیز در اینباره میگوید: «سیما هنوز به درس و مدرسه علاقه دارد و میخواهد به کلاس درس برگردد اما اصلا حاضر نیست به مدرسه سابق خود برگردد و نمیدانم میشود کاری کرد یا نه اما مدرسه سابق برای او کابوسی شده است.» سیما بارها از من میپرسد که میتوانم دوباره به مدرسه بازگردم یا نه، من هم نمیدانم چه به او بگویم.
در طول حضورمان در پیرانشهر بارها سراغی از معلم کلاس درس شینآبادی گرفتیم اما اثری از او در این شهر نیست. زن جوانی که تا کنون روایتهای یکطرفهای از او صورت گرفته و هنوز نتوانسته است بهطور شفاف از روز حادثه بگوید و شاید بتواند از خودش دفاع کند. معلم مدرسه شینآباد زن 21 سالهای اهل نقده است؛ شهری که نیمی از مردمان آن ترک و نیمی دیگر کرد هستند.
سیدمحمد میگوید: «معلم مدرسه شینآباد از این شهر رفته و معلوم نیست الان در کدام شهر زندگی میکند و روزگار میگذراند. حتی تنها شماره موبایل جامانده از او 9 ماه است که خاموش است.» ظاهرا رفتار بد معاون عمرانی وزیر آموزش و پرورش یک روز پس از حادثه خاطره بدی را برای او بهجا گذاشته است. روایتها از نحوه مدیریت این معلم جوان در وقت حادثه متفاوت است. عدهای بیرحمانه میگویند اگر او به جای تکان دادن بخاری نفتی دانشآموزان را از کلاس درس بیرون میکرد، الان تلفات کمتری در کلاس درس بود اما عدهای دیگر از اهالی شینآباد میگویند او در اولین فرصت بهدنبال فردی رفت تا بتواند به دانشآموزان کمک کند و نقص فنی بخاری و عدم آشنایی معلم با مدیریت بحران در وقت حادثه باعث شد همهچیز خیلی زود بگذرد و کلاس لبریز از زبانههای آتش شود.
آمنه، مبینه، نادیا، سیما، آمنه و اسرین در لبتاپ سیما مشغول دیدن عکسهای خود هستند. از 28 دانشآموز آسیبدیده، 14 نفر اوضاع بهتری دارند و اثرات سوختگی کمتری در سر و صورتشان مانده و روند بهبودی آنها بهطور سریع طی شده است. 12 دانشآموز اما نیاز به عمل جراحی دارند و تا حد زیادی زیبایی خود را از دست رفته میبینند. میماند دو دانشآموز دیگر؛ ساریا رسولزاده و سیران یگانه. سیما در لبتاپش عکس ساریا را نشان میدهد. موهایش تا شانههایش رسیده است و پیراهن سفیدی بر تن دارد. از سیما میپرسم با ساریا دوست بودی؟ جوابی نمیگیرم و خیز بر میدارد و در آغوش مادرش گریه میکند. سیما نزدیکترین دوست ساریا بود. حالا در کنار زیبایی از دسترفتهاش دوست نزدیکش را هم از دست داده. ساریا به همراه سیران امسال اول مهری ندارند. این دو، چهره در نقاب خاک کشیدهاند و از همکلاسیهای خود بازماندهاند. ساریا در قبرستان پیرانشهر و سیران در پسوه خاک است. سنگ قبری سفید در دل خود عکس ساریا را جا داده است. سخت است فاتحه خواندن بر سر قبر کسی که از سر محرومیت از زندگی جا ماند. نزدیک قبرش نمیروم. از میان کودکان تنها سیماست که سر قبر ساریا حاضر میشود اما با ما همراه نشد. این گزارش در لحظهای به پایان رسید که بر سر مزار ساریا این شعر را از روی سنگ قبر خواندم:
افسوس که نامه ساریا طی شد
آن تازهبهار خوب و زیبا دی شد
فرشته کوچولویی که سوخت در کلاس
افسوس ندانیم کی آمد و کی شد»
انتهای پیام
نظرات