به گزارش ایسنا، اعتماد نوشت: مهر امسال، «علیسان» و «طاها» هرگز پایشان به مدرسه، تخته و کلاس درس اول دبستان نمیرسد، فاطمه شریفی، سال جدید تحصیلی نمیتواند انشای تازهای برای درس نگارش و ادبیات بنویسد و سفر آخرشان به جنوب یا جنگ ۱۲ روزه را در آن توصیف کند و پرویز عباسیآریمی هم دیگر هیچ وقت بیدار نمیشود تا خانوادهاش را در خانه بزرگتری که آرزویش را داشته، ببیند و یک نفس راحت بکشد. زندگی این آدمها از یک تاریخی به بعد در تصویری مبهم بدون حرکت باقی ماند، دو کودک ۷ ساله ساعت ۸ و نیم شب سی و یکم خرداد در کوچه و در حال بازی مورد اصابت ترکش قرار گرفتند، بیست و هفتم خرداد دانشآموز دختر دیگری بر اثر حمله اسراییل به همراه خانوادهاش در جاده کمربندی نجفآباد به شهادت رسید و پرویز عباسیآریمی، بازنشسته آموزش و پرورش هم ۲۳ خرداد در لحظه صفر جنگ به همراه همسر و فرزندانش در خانهای که تازه به آن نقل مکان کرده بودند، جان داد. حالا بیش از ۴۰ روز از آغاز جنگ میگذرد و «اعتماد» در گفتوگو با خانواده، همکاران، همکلاسی و معلمان این آدمها به بخش از زندگیشان پرداخته است.
دو کودک ۷ ساله تبریزی
علیسان و طاها، توی یکی از کوچههای محله پاسداران تبریز بودند که بمباران و انفجارها همه جا را لرزاند و بعد ترکشها به قلب، پا، دست و حتی سر و صورت آنها اصابت کرد. ساعتی بعد بدنهای بیجان این دو کودک در بیمارستان به سردخانه رفت تا زودتر از آنکه، مهر امسال به مدرسه بروند به سینه خاک سپرده شوند. ساعت حدود ۸ و نیم شب شنبه ۳۱ خرداد بچهها ناگهان در دود سفیدی گم شدند، ثانیهای بعد، هر دو کودک غرق در خون به بیمارستان عالینسب برده شدند. پزشکها تلاش کردند که آنها را نجات دهند، اما برای عملیات نجات فرصتی نبود و هر دو جان باختند. طاها بهروزی و علیسان جباری، تازه ۷ سالشان شده بود و این شهریور که به پایان میرسید باید درس و مدرسه را شروع میکردند. با هم به مهدکودک رفته بودند، از یک ماه پیش همسایه شده بودند و قرار بود با هم به مدرسه بروند، اما حالا زیر خاک خوابیدهاند.
بهروزی پدر شهید طه بهروزی هم وقتی این اتفاق افتاد هنوز به خانه نرسیده بود. همسایگان با او تماس گرفتند و ماجرا را شرح دادند. با وجود این وقتی در راه رسیدن به خانه بود فکر نمیکرد که طاها، تنها فرزندشان که خرداد سال ۹۸ به دنیا آمده بود از دست رفته باشد.«همسایهها گفتند: زودتر خودت را برسان، من هم سریع به سمت خانه رفتم. گفتند: وقتی علیسان و طاها در کوچه در حال بازی بودند که یک بمب آمد و خورد دم در خانه و بچهها زخمی شدهاند. زمانی هم که به خانه رسیدم، دیدم محله شلوغ است، اما نه طاها بود و نه مادرش. بعد فهمیدم اورژانس آنها را به بیمارستان برده است، بنابراین به آنجا رفتم و متوجه شدم که طاها همانجا تمام کرده و مادرش هم زخمی شده است. فکر نمیکردم که بچهها تمام کنند. دکتر هم روی آنها کار میکرد و شوک میداد که به خودشان بیایند، اما نتیجه نداشت. دکترها گفتند: ترکشها به قلب، پا، ناف و چند قسمت دیگر از بدن طاها خورده است. عکسش را هم که نگاه میکنم حتی چند جای زخم هم روی صورتش دیده میشود.» مادر طاها بهروزی هم بر اثر شدت انفجار در این حمله مجروح شد و حالا ۳ ترکش از آن ۷ ترکشی که به او اصابت کرده بود هنوز در بدنش باقی مانده است. آنطور که پدر طاها میگوید از میان اهالی کوچه ترکشها به طه، علیسان و مادر این دو کودک اصابت کرده است و حالا هر دو مادر در حالی که کودکانشان را از دست دادهاند، به خانه آمدهاند.«قرار بود هر دو به کلاس اول ابتدایی بروند و ما در حال ثبتنام آنها بودیم. تنها یک عکس مانده بود که به پرونده طاها در مدرسه اضافه شود. عکس هم انداختیم، اما قسمت نشد آن را به مدرسه تحویل بدهیم تا پروندهاش تکمیل شود.» طاها خیلی دوست داشت به مدرسه برود و در این هفتههای اخیر که صحبت از کلاس و درس میشد مدام به پدر و مادر میگفت که او را در مدرسهای ثبتنام کنند که دوستانش هم در آن درس میخوانند و این را بیشتر درباره علیسان جباری میگفت که دوستی نزدیکی با هم داشتند و از یک ماه قبل با هم همسایه هم شده بودند. علیسان تنها ۶ ماه از او بزرگتر بود، اما همپای هم به مهدکودک رفته بودند و قرار بود روزهای شادتری را در مدرسه و پشت میز کلاس درس با هم بگذرانند. طاها کیف و دفتر و لباس مدرسهاش را هم خودش انتخاب کرده بود.»
پدر طاها بهروزی یک جوان سی ساله و کارگر اداره راهداری است، مردی که بیشتر ساعتهای روز را سر کار است. هر روز وقتی میرسید عادت داشت صدای شادی و خنده بچهها را از سر کوچه بشنود حالا اما حتی طاقت ندارد فیلمهای طاها را ببیند و هر چه از او و شیطنتهایش در گوشی خود فیلم داشته را پاک کرده است، البته جز آن فیلمی که پسرش در آن با ساز کوچکش «عاشیقی» میکند.«هنر عاشیقی را خیلی دوست داشت. یک ساز هم داشت که گاهی با آن بازی و تمرین میکرد.» حتی زمانی که همسایهها و آنها که شاهد حمله پهپادی در کوچهشان بودند، میخواستند از جزییات و لحظاتی که بر طاها و علیسان گذشته، برایش تعریف کنند، نگذاشته ادامه دهند، طاقت نیاورده و دلش را نداشته است، چراکه میدانست طاها آن روزها چقدر از صدای بمباران و جنگندهها میترسید.«از ابتدای جنگ به روستا رفته بودیم، چون در شهر صدای پهپاد و انفجار میآمد و طاها میترسید، اما آن روز از روستا آمدیم تا او را برای مدرسه ثبتنام کنیم و بعد دوباره به روستا برگردیم. زمانی که او را به تبریز میآوردم، در داخل ماشین مدام میگفت: بابا من برم تبریز موشک به من میخوره و میمیرم. گفتم: این اتفاق نمیافتد، نترس. اما همان چیزی که گفته بود، شد. از جنگ میترسید. میگفتم نترس. هر وقت هم که صدا میآمد، مادرش میگفت که دارند طبل میزنند تا نترسند. در نهایت هم این اتفاق افتاد و روز دوشنبه یعنی دو روز بعد از حادثه او را به خاک سپردیم.» او در برابر این سوال که حالا چه گلایه و درخواستی از مسوولان دارید، تنها این جملات را میگوید: «هیچ گلایهای نداریم، قسمت الهی بود، مسوولان و بنیاد شهید از اولین روز با ما هستند و از آنها تشکر میکنیم.»
حالا توپ، دوچرخه و حتی دمپاییهای به خون آغشته این دو کودک هنوز در حیات خانههایشان مانده و در تصاویری که از کوچه باریک آنها منتشر شده، آثار ترکشها روی در و دیوار و پنجرههای آن هم دیده میشود. بهنام جباری، پدر کودک دیگری که در این حمله به شهادت رسید هم از آرزوی علیسان برای خلبان شدنش سخن میگوید، آرزویی که آخرین بار وقتی صدای جنگندهها و بمبها را در آسمان و زمین تبریز میشنید بر زبان آورد: «فکر و ذکر شهادت داشت از شروع جنگ در حیاط خانه با هم مینشستیم و حرف میزدیم. میگفت: بابا خلبان میشم و اینا رو گلولهبارون میکنم.» اما آن روز علیسان را که غرق در خون دید همه دنیا روی سرش خراب شد .«دلخوشی من از دار دنیا این بچه بود که او هم اینجور از دستم رفت. آن روز وارد حیاط شدم دیدم همه جا را خون برداشته است و بچه را هم بردهاند. حیاط غرق خون بود، مادرش غرق خون بود و کوچه هم غرق خون بود. رفتم بیمارستان، اما دکتر گفت: داخل اتاق نیا. دوستم آمد و به داخل رفت وقتی برگشت، گفت: علیسان تمام کرده است.»
«مامان چند روز مانده تا به مدرسه بروم، من کی بزرگ میشم؟ کی۲۰ ساله میشم؟» فاطمه رشتبر، مادر علیسان جباری در ماههای آخر بیشتر از همه این جمله را از علیسان شنیده بود، اما قسمت نشد اول مهر او را راهی مدرسه کند. فاطمه رشتبر در روزهای آتشبس لحظات حمله را اینطور توضیح داده است: «در خانه نشسته بودیم، دیدیم که سر و صدا میآید، تمام که شد بیرون رفتیم، ده دقیقه بود، بیرون رفته بودیم که جلوی در این اتفاق افتاد. پسرم زمین خورد، او را در بغلم گرفتم و بعد ترکش به صورت خودم هم اصابت کرد. بچه را در بغلم به داخل حیاط آوردم و در حالی که همه جا را خون برداشته بود و هر دو خونریزی داشتیم، پسرم شهید شد.» البته آن شب علیسان را به بیمارستان بردند و تا صبح هم ماجرای شهادت را از مادر پنهان کردهاند.
آخرین انشا
«خانه مادربزرگ درگاهی به گذشته است، درگاهی که با آن میتوان به نشاط و خوشحالی گذشته دست یافت، اگر پدربزرگ و مادربزرگ هم زنده باشند چه بهتر.خانه مادربزرگ، بزرگ است، بزرگتر از خانههای آپارتمانی ما، خانهای است که حتی خوابیدن در او هم لذت دیگری دارد.» این نقطه آغاز آخرین انشایی است که فاطمه شریفی، دانشآموز پایه هفتم دبیرستان متوسطه اول شهید قربانی اصفهان، یکی از قربانیان دانشآموز حمله اسراییل نوشته است و حالا معلم ادبیات مدرسه، دستنوشته او را در اختیار خبرنگار اعتماد قرار داده است. بیست و هفتمین روز خرداد، در حالی که فاطمه شریفی همراه خانواده و یکی از همسایگان در حال خروج از اصفهان بود، خودرویشان در جاده نجفآباد مورد اصابت قرار گرفت و همگی به شهادت رسیدند. عاشق نوشتن و انشا و توصیفات آن بود و کسی چه میداند شاید اگر زنده میماند، سالهای بعد یک نویسنده معروف یا به یکی از همکاران خوش ذوق در مطبوعات تبدیل میشد. آنطور که عذرا ناظمی، دبیر ادیبات فاطمه به «اعتماد» میگوید؛ دانشآموز بسیار خاصی بود، اعتماد به نفس بالایی داشت و این موضوع را در همان جلسات نخستی که سر کلاس ادبیات نشسته بود، نشان داده بود. «خیلی دختر عالی و دانشآموز مودب و درجه یکی بود. در انشانویسی خلاق بود و به این کار علاقه داشت. همیشه سر کلاس سوالهای خوبی، مخصوصا درباره اجتماع و نوجوانها میپرسید و این سوالات نشان میداد که از سنش بیشتر میفهمد و یک سر و گردن از بچهها بالاتر است.»
هر بار معلم سر کلاس توصیههایی درباره اجتماع و دوره نوجوانی مطرح میکرد، فاطمه، سر بحث را باز میکرد و مثلا میگفت: خانم جوانب مختلف را در نظر بگیرید ضمن اینکه زمان ما با زمان شما فرق کرده است.«در مدرسه دولتی دانشآموزان از نظر درسی ضعیف هستند، اما او به نظرم خاص بود خیلیها میگویند نباید اسطوره بسازیم و من هم نمیخواهم اسطوره بسازم، اما واقعیت اینکه از نظر نگارش و انشانویسی خیلی عالی بود و شاید کمی در املا ضعف داشت.» نخستینبار که سر کلاس ادبیات نشست، ردیف عقب بود و از همان جلسه شروع کرد به صحبت کردن.«گفتم: شما که قدت بلند نیست چرا آخر کلاس نشستی؟ گفت: خانم بذار اینجا بشینم. تا روز آخر مدرسه هم با او کلنجار میرفتیم که بیاید و جلو بنشیند، اما قبول نمیکرد. پرانرژی بود و متناسب با سن خود شیطنتهایی هم داشت.»
آخرین باری که عذرا ناظمی فاطمه را دیده، همه دانشآموزان سر جلسه امتحان نوبت دوم بودهاند و حالا از آن روز یک انشا با دستخط فاطمه، روی دست معلم ادبیات مدرسه مانده که در آن خانه مادربزرگش در اهواز را اینطور توصیف کرده است.«هنوز پوسترهای مادرم به دیوارها بود و رختخوابها بوی صابون میداد. ساعت حدود چهار بعدازظهر بود، گرمای شرجی اهواز با صدای کولر گازی تضاد جالبی ایجاد کرده بود. به فکر فرو رفتم، ای کاش به اهواز برمیگشتیم. من اهواز را با همه گرمی هوا دوست داشتم، من عاشق این شهر بودم، عاشق لیموناد خنک چهارراه، عاشق قلب این مردم که به گرمی برگ چنار است. عاشق حیاط خانه مادربزرگ [هستم] که با صدای جر و بحث پسر و دخترعموها که دارند مافیا بازی میکنند، زینت گرفته است. با عشق به آن منظره نگاه میکنم و با خود میگویم: «خداوندا تو را سپاس میگویم که محبت دل این مردم را آنقدر کردی که با خانواده خود در یک خانه زندگی کنند. خداوندا مرسی که در عوض گرما به این شهر به همان اندازه به قلبشان گرما دادی. خداوندا سپاس. پایان.» قبل از اینکه فاطمه چنین انشایی بنویسد، معلم بالای سر او رفته و گفتوگوی جالبی هم میان آنها رد و بدل شده است. حالا عذرا ناظمی یک «عزیزم» میگذارد پشت جملاتش و خاطره را اینطور شرح میدهد: «گفتم: فاطمه دلم میخواد انشای خیلی خوبی بنویسی. گفت: خانم یک انشا بنویسم که چند بار اون رو بخونی و کیف کنی. گفتم: پس سنگ تموم بذار. گفت: باشه. سه موضوع برای انشا داده بودیم که فاطمه توصیف خانه مادربزرگش در اهواز را انتخاب و آن را توصیف کرد.» امتحان نگارش، آخرین امتحان فاطمه شریفی بود که چهارشنبه ۲۱ خرداد برگزار شد و دو روز بعد؛ یعنی ۲۳ خرداد جنگ ۱۲ روزه با حملات اسراییل شروع شد. شامگاه سهشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ خودروی آنها هدف حمله قرار گرفت.
خانواده شریفی اهل امیدیه اهواز بودند، اما مدتی بود در اصفهان زندگی میکردند. پدرش کارمند شهرداری و مادرش هم خانهدار بود که در تمام مناسبتهای مدرسه کودکان خود حضوری فعال داشت. ریحانه السادات هاشمی، همکلاسی فاطمه هم در شرح خاطرات او از انگشتری سخن گفته است که در تعطیلات عید نوروز از اهواز برایش سوغاتی گرفته بود: «وقتی خوراکی میخوردیم هیچ وقت سهم خود را بیشتر از بقیه برنمیداشت اگر میدید سهم بقیه کمتر است روی آن میگذاشت. باورم نمیشود که یک هفته قبل از این واقعه باید به جشن تولد دوستم میرفتم و یک هفته بعد خبر شهادتش را میشنیدم. در تعطیلات نوروز برایم انگشتری از اهواز آورده بود که من همیشه آن را به همراه خود خواهم داشت و میخواهم دوستیمان همیشه پایدار بماند. این انگشتر را با هم ست کرده بودیم، اما برای تولدش یادم رفت آن را به دستم بیندازم وقتی فهمید، پرسید و من گفتم که انگشتر را یادم رفته. آمدم خانه آن را به انگشتم انداختم. آخرین باری که او را دیدم جمعه عید غدیر بود. با هم مولودی رفته بودیم. میگفت: ایشالا ایران پیروز شود.» مجتبی شریفی برادر فاطمه هم تنها ۹ سال داشت که در بخشی از دفتر کلاسیاش آرزوهایی را نوشته بود، اما حالا دیگر این آرزوها برآورده نخواهد شد. مینا معینی، معلم مجتبی او را اینطور توصیف کرده است: «پر از هیجان، پر از شور و نشاط بود که همیشه با انرژی سر کلاس حاضر میشد و به آموختن و یادگیری درس خیلی علاقهمند بود.» مجتبی به خاطر بیماری تنفسیای که داشت، بعضی از روزهای زمستان به مدرسه نمیرفت، اما به گفته معینی غیبتها باعث نمیشد که در درس و تکالیف خود کوتاهی کند. «با علاقه درس را پیگیری میکرد و تکالیفش را انجام میداد. معمولا زودتر از دانشآموزان دیگر میآمد و تکالیف را به من نشان میداد. مجتبی از لحاظ اخلاقی هم واقعا مهربان و دلسوز بود.»
کمک داوطلبانه برای زلزله کرمانشاه
«پرویز عباسیآریمی» از متولدین دهه ۴۰ بود، در سوادکوه به دنیا آمده بود، اما در تهران و در حالی که به تازگی به ساختمان ارکیده شهرآرا نقل مکان کرده بود در روز نخست جنگ به همراه خانوادهاش به شهادت رسید. روایت پرنیا دختر خانواده عباسیآریمی، در همان روز نخست در شبکههای اجتماعی و رسانهها به واسطه روحیه شاعرانه و فعالیتی که در زمینه ادبیات داشت، خیلی شنیده شد. دختری ۲۴ ساله که تازه دانشگاه را تمام کرده بود، زبان انگلیسی درس میداد، شعر میگفت و کارمند بانک ملی شعبه مرکزی هم بود. تصویری هم از او در شبکههای اجتماعی هست که موهای خرمایی و تشک صورتی خونینش را زیر آوار نشان میدهد. پرویز عباسی، پدر پرنیا و پرهام، کارشناس بازنشسته تدارکات اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران بود؛ کسی که به روایت همکارانش در زلزله کرمانشاه به عنوان داوطلب برای کمک به زلزلهزدگان به سرپل ذهاب رفت.رحمانی از مدیران بازنشسته آموزش و پرورش شهر تهران که در آن گروه داوطلب حضور داشته است به «اعتماد» میگوید: «او به عنوان مسوول تدارکات تیم روانشناسان اعزامی به سرپل ذهاب آمده بود و حدود ۱۰ روز هم آنجا ماند که ببیند کارها درست انجام میشود یا نه؟ زمینهها را فراهم و چادرها را برپا کرد. کانکسهایی هم که تهیه کردیم، آدرس میگرفت، میبرد و تحویل میداد. میگفت: یکی از بهترین کارهایی که توانستم در عمرم انجام دهم، این بوده است که با این کاروان همراه شدم و از نزدیک دیدم و کمک کردم. فکر نمیکرد که اینقدر این کار موثر باشد، بعد از اینکه گزارشها را خوانده بود متوجه تاثیر این کار شده بود و خیلی هم از این کار خوشحال بود.» میرزایی هم که از سال ۹۰ با او همکار بوده است، در گفتوگو با «اعتماد» از روزهایی میگوید که در سازمان بازنشستگی آموزش و پرورش شهر تهران با هم همکار بودند و بعد با هم به اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران منتقل شدند: «در قسمت پشتیبانی با هم همکار بودیم و رابطه نزدیکی داشتیم تا زمانی که من دوباره به سازمان بازنشستگی بازگشتم. او همانجا بود و از همانجا هم بازنشسته شد. زمان زلزله کرمانشاه اولین گروهی بودیم که به مناطق زلزلهزده اعزام شدیم. او وقتی کمکها را جمع کردیم و کانکس هم تولید شد جزو اولین نفراتی بود که با تریلی و خاورهایی که آماده کرده بودیم به سمت سرپل ذهاب حرکت کرد و کمکها را برد، چون در آنجا هیچ امکاناتی نبود. در گروههای بعدی هم که مشاورها را بردیم مجدد رفت و کار پشتیبانی را انجام داد. کار پشتیبانی در ادارات و دستگاهها در حالت عادی کار بسیار سختی است و در شرایط زلزله یا سیل خیلی سختتر است. نزدیک کنکور هم بود و ما برای بچههای پشت کنکوری زلزلهزده در اردوگاه شهید باهنر فضایی را تدارک دیدیم و بعد حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر از دانشآموزان را به تهران آوردیم تا از کنکور جا نمانند. فضا آماده شد و بعد پشتیبانی به کمک پرویز انجام شد. بعد از بازنشستگی با توجه به فعالیتی که داشت به عنوان مدیرعامل تعاونی کارکنان آموزش و پرورش شهر تهران انتخاب شد که این اتفاق افتاد و او را از دست دادیم. خیلی خوش مشرب بود و روابط عمومی بالایی داشت و همیشه طوری رفتار میکرد که کسی از او نرنجد.» او از روزهایی میگوید که پرویز عباسی آنها را به سوادکوه و منزل پدریاش در آنجا دعوت کرده بود: «پدرش البته به رحمت خدا رفته بود، اما مادرش در قید حیات بود و هنوز هم هست اگرچه ناتوان و بیمار است. پرویز مدتها بود که چهارشنبه هر هفته بدون استثنا برای مراقبت و پرستاری از مادرش به سوادکوه میرفت، چون حال مزاجی مادر اصلا خوب نبوده و نیست.» مجتمع ارکیده ۱۰ واحد بود که طبقه ۳ تا ۵ این مجتمع بر اثر حمله اسراییل فرو ریخت. موضوعی که حالا بسیاری از رفقا و همکاران از جمله میرزایی را ناراحت میکند، این است که پرویز عباسی سالها در انتظار چنین روزی بود که بتواند یک خانه سه خوابه برای خود و خانوادهاش تهیه کند تا بچهها در شرایط بهتری درس بخوانند و زندگی کنند و همین چند ماه پیش این آرزو برآورده شد و آنها به مجتمع ارکیده در شهرآرا رفتند و در یک واحد سه خوابه ساکن شدند. حالا اما همه اهل خانواده به همراه دستکم ۷ نفر دیگر با حمله اسراییل به ساختمان ارکیده جان باختهاند. «پرویز دو بچه یک دختر و یک پسر داشت و سالها در پاتریس لومومبا و در خانه کوچکتر دو خوابهای که داشت، زندگی میکردند، اما دوست داشت آپارتمان خود را بزرگتر کند. پرنیا در خانه قبلی با شرایط ویژهای درس خواند. آن زمان پرهام در سن کودکی و شیطنت و شلوغی بود، بنابراین پرنیا برای اینکه بتواند آرامش داشته باشد انباری کوچکی که در پارکینگ داشتند را مدتی تجهیز کرد تا بتواند در آنجا همراه دوستش درس بخواند و مطالعه کند. بعد کنکور قبول شد و درس خود را ادامه داد. با این شرایط درس خواند و کنکور را قبول شد و در کنار آن شعر و شاعری هم داشت. پرویز و همسرش که بازنشسته شدند با پاداش بازنشستگی و پسانداز خود بالاخره توانستند این واحد سه خوابه را در ساختمان ارکیده تهیه و همین چند ماه پیش به آنجا نقل مکان کنند. این همه سال در خانه قبلی هیچ اتفاقی نیفتاد، اما زیر یکسال به ساختمان دیگری رفتند که چنین اتفاقی افتاد. نمیدانم چطور بود و نشد که بشود از این آپارتمانی که آرزویش را داشت، بچههایش را خوشحال کرده بود و هر کدام میتوانستند یک اتاق جداگانه داشته باشند، لذت ببرد. تازه داشتند جاگیر میشدند که از این خانه استفاده کنند و لذت ببرند ولی در خانهای که قرار بود آسایش پیدا کنند به آرامش ابدی رسیدند.»
پرنیا فارغالتحصیل مترجمی زبان دانشگاه بینالمللی قزوین بود و تاریخ تولدش ۱۰ روز پس از آن روزی بود که به شهادت رسید. صفحه اینستاگرام مجله وزن دنیا همان روزهای نخست و در بحبوحه جنگ شعری از پرنیا عباسی منتشر کرد: «در جایی/من و تو تمام میشویم /زیباترین شعر جهان/لال میشود /در جایی /تو شروع میشوی /نجوای زندگی را /فریاد میکنی /در هزار جا /من به پایان میرسم /میسوزم /میشوم ستارهای خاموش /که در آسمانت دود میشود».
پرهام فرزند دیگر پرویز عباسی متولد ۱۳۸۸ بود و چون پدر و مادر، هر دو کارمند بودند بیشتر سالهای زندگیاش را در اداره مادر یا پدر سر کرده بود، بنابراین میرزایی تصاویر زیادی از کودکی و شیطنتهای او در ذهن خود دارد.«بچهها یا در اداره ما بودند یا در اداره خانم، بزرگ شدند. پرهام خیلی کوچک بود و گاهی میآمد در اتاقها میچرخید.پسربچه شلوغی بود به همه اتاقها سر میزد و با منگنه و لوازمالتحریر بازی میکرد و فوتبال هم خیلی دوست داشت.»
پرویز عباسی در دانشگاه گیلان ادبیات خوانده بود، دستی هم بر قلم داشت و پرنیا هم نوشتن را از پدر ارث برده بود. مرد آرامی که مرد عمل بود و به گفته همکارش در سازمان بازنشستگی، زمانی که میدید در برابر کمبودها نمیتواند کاری انجام دهد، ناراحت میشد. او و همسرش، معصومه شهریاری هر دو اهل سوادکوه بودند و آن اوایل که به تهران آمدند شرایط خیلی سختی داشتند، بنابراین برای اینکه همان ابتدا خانه پیدا کنند شهر را زیر و رو کردند. در تمام این سالها مانند بسیاری از خانوادههای ایرانی درآمد حاصل از کارشان را ذرهذره پسانداز کردند تا بتوانند زندگیشان را تکمیل کنند. از خانه کوچک شروع کردند و به تدریج خانه را بزرگتر کردند، زندگیشان تکمیل شد و توانستند ماشین بخرند.«سختیهای زیادی کشیدند تا به اینجا برسند. از این غصهام میگیرد که این اواخر که تازه داشتند آرامش پیدا میکردند که اینطور شد.» میرزایی روز حمله وقتی متوجه شد که حوالی منزل عباسی مورد اصابت قرار گرفته دلشوره تمام دنیایش را گرفت. هر چه تلفن همراه رفیقش را میگرفت، پس از بوقهای ممتد، کسی پاسخگو نبود. با اینکه هنوز نمیدانست دقیقا به کدام خانه نقل مکان کردهاند با یکی دیگر از همکاران به سمت محله شهرآرا حرکت کردند. در محل انفجار فضا امنیتی بود و نگذاشتند که آنها هم به داخل ساختمان بروند ولی در نهایت از سخنان و نشانههایی که رییس مجتمع از خانوادهها داد، متوجه شدند که همکارشان به همراه خانواده زیر آوار جنگ جان داده است.
انتهای پیام
نظرات