«ای کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم»؛ کتابی است که مخاطب با خواندن آن یاد میگیرد قوانین گذشته را دور انداخته و قوانین جدیدی که ارائه میشود را الگو بگیرد. این کتاب را «تینا سیلیگ» استاد عملی دانشکده علوم مدیریت و مهندسی دانشگاه استنفورد به رشته تحریر درآورده است و جزء دسته کتابهای خودشناسی قرار میگیرد.
این کتاب در ۱۰ فصل به مخاطب خود میآموزد که نباید تنها وابسته به اطلاعات و آموزشهای دوران مدرسه و مراکز آموزشی بود و آنها باید بیاموزند از نوآوری در تمام لحظات زندگیشان استفاده کنند؛ چراکه استفاده از نوآوری و نگاهی متفاوت داشتن به امور باعث میشود افراد کارهایی متفاوت و تازه انجام دهند.
سیلیگ درباره این کتاب مینویسد: «ذهن ناهوشیار را میتوان به کامپیوتری تشبیه کرد که بعضی از دادههای آن نادرست بوده و مطالعه این کتاب مجالی است شگفت تا گرایشهایی را که نسبت به زندگی دارید دقیقتر بنگرید و از شّر بسیاری از الگوهای معیوب گذشته که در ژرفای وجودتان ریشه دوانده رها شوید. آنگاه خواهید دید که روابطتان با مردم، ایدهها و اشیاء معنایی یکسره متفاوت پیدا خواهد کرد.»
متن و ماجراهای این کتاب در مورد افرادی است که سیلیگ در مقام استاد و مشاور با آنها سر و کار داشته است. وی در جایی گفته است « تمام ماجراهایی که در این کتاب به آنها اشاره میکنم در کلاسهای دانشگاه استنفورد اتفاق افتاده است و همچنین از تجربیات گذشتهام به عنوان محقق، کارآفرین، مشاور مدیریت، استاد، نویسنده نیز تاثیر پذیرفته است. شماری از داستانها نیز مربوط به کارآفرینان، مخترعان، هنرمندان و دانشگاهیان در زمینههای مختلف است. البته در این راستا بخت و اقبال پیوسته با من یار بود، زیرا اغلب با افرادی کنجکاو و پرسوجوگر سروکار داشتهام که با به چالش کشیدن مفروضات، دید قالبی و الگوهای نادرست نهفته در ضمیرشان کارهای چشمگیری انجام داده و مشتاقانه مایل بودهاند ماجرای شکستها و موفقیتهایشان را با دیگران در میان بگذارد.»
تینا سیلیگ در خصوص هدفش برای نگارش این کتاب نوشته است، «من نخست به خلاقیت فردی توجه میکنم، سپس ذهنم را به خلاقیت گروهی معطوف میسازم و در نهایت خلاقیت و نوآوری را در سازمانهای بزرگ، مرکز توجه قرار میدهم.»
نویسنده کتاب معتقد است که تنها علاقه یا استعداد نمیتواند موفقیت کسی را تضمین کند، بلکه اشتیاق بههمراه استعداد را نکته کلیدی برای رسیدن به موفقیت میداند، بر همین اساس در این کتاب، سیلیگ به بررسی جداگانه هر کدام از این موارد میپردازد.
خوانندگان «ای کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم» معتقدند، افکاری که در این کتاب مطرح شده است با مطالبی که در مراکز رسمی آموزشی به آنها تدریس میشده کاملا متفاوت و در مواردی حتی در تضاد و تقابل با اتفاقات زندگی بوده است.
عدهای معتقدند که مطالعه این کتاب فرصتی است تا خواننده بسیاری از الگوهای معیوب گذشته که در تمام وجودش ریشه دوانده را کنار بگذارد تا پس از آن بتواند با محیط پیرامونی خود روابطی متفاوت پیدا کند.
منتقدین این کتاب معتقدند «ای کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم» پر از توصیههایی بوده که نتیجه تحلیلهای دقیق و ملموس نویسنده است و همین ویژگی کتاب مطالب آن را از حالت نصیحتهای خشک جدا کرده و بر تاثیرش میافزاید.
بخشهایی از کتاب «ای کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم» به این شرح است، « بسیاری از ما خیلی زودتر از زمانی که باید حرفهای را دنبال کنیم هدف خویش را تعیین میکنیم. مردم دوست دارند از بچهها بپرسند: (وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی؟) این کار سبب میشود که آنان اهدافشان را در دوران کودکی، دستکم در قلمرو ذهن، نهایی کنند و از بررسی فرصتهای زیادی که در آینده با آن مواجه خواهند شد محروم شوند.»
« اطرافیانمان درباره نقشهایی که انتظار دارند به عهده گیریم، بهصراحت و یا در لفافه اظهارنظر میکنند و ما ناخودآگاه همان خط را دنبال میکنیم. بر این اساس، هرگونه اظهارنظر درباره رشته تحصیلی و یا شغلی بچهها در ذهن ناهوشیارشان ثبت شده و بهطور غیرارادی آیندهشان را تحتتأثیر قرار میدهد. همه ما بهشدت تحتتأثیر پیامهای اطرافیانمان هستیم. بعضی از آنها مستقیم و صریح القا میشوند.»
« وقتی بیستساله شدم برایم دشوار بود بین آنچه برای خود میخواستم و آنچه دیگران برای من میخواستند تفاوت قائل شوم. اطرافیانتان اغلب از شما انتظار دارند که شتابزده درباره شغل و حرفه آتیتان تصمیم بگیرید، به آن تصمیمات محکم بچسبید و برای به فعلیت درآمدنشان سماجت و مداومت نشان دهید. اما این راهکار اغلب درست و کارساز نیست. شما باید بارها مسیرتان را عوض کنید تا نهایتا به کاری برسید که بهطور کامل با مهارتها و علایقتان همسو و منطبق است. این درست مثل روند ارتقاء یک محصول و یا طراحی نرمافزاری جدید است.»
انتهای پیام
نظرات