در روزهایی که به علت بحرانی شدن شرایط جنگی، بسیاری از شهرهای استان خوزستان یکی پس از دیگری خالی از سکنه میشدند، خدیجه میرشکار که نمیخواسته همسرش را در دفاع از خاک میهن تنها بگذارد، در شهر سوسنگرد میماند و در برابر دشمن مقاومت میکند؛ مقاومتی که در نهایت برای این بانو اسارت و برای همسرش شهادت را رقم میزند.
ایسنا به مناسبت سالروز آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی به سراغ این بانوی آزاده رفته و با وی گفتوگویی انجام داده است که مشروح آن را در ادامه میخوانید:
سه ماه قبل از آغاز جنگ، با فرمانده سپاه دشت آزادگان ازدواج کردم و زندگی ما با جنگ پیش رفت. خانه پدریام در شهر بستان بود. با شروع جنگ، امام خمینی(ره) فرمودند: «هر فردی باید از این انقلاب و کشور دفاع کند». بر همین اساس، پدرم درنزدیک خانه حسینیهای داشت که آن را برای مقر رزمندگان اختصاص داد.
بعد از مدتی تمامی اهالی شهر بستان به علت جنگ و ویرانی، به شهرهای دیگر نقل مکان کردند، ماهم به شهر سوسنگرد رفتیم تا کمی از جنگ و آثار آن دور بمانیم. مدتی در آنجا زندگی کردیم، تا اینکه نیروی دشمن با پیشروی به این شهر، قصد محاصره آن را داشت، اما جاده سوسنگرد هنوز به دست نیروهای عراقی اشغال نشده بود.
در سوسنگرد ماندم تا در کنار همسرم باشم
در چنین شرایطی خانواده من به سمت اهواز و خانواده همسرم به سمت روستا راهی شدند. اما من در سوسنگرد ماندم تا در کنار حبیب همسرم که فرمانده سپاه بود، مقاومت کنم. وضعیت خمپارهباران سوسنگرد شدید بود و با اصرار برادرم به روستایی در نزدیکی شهر که اقوام زیادی در آنجا داشتیم، حرکت کردیم. در آنجا همسرم با ماشین جیپ نظامی پر از مهمات جنگی به دنبالم آمد. وقتی سوار ماشین شدم، آنقدر مهمات درون ماشین بود که پای خود را روی این مهمات و نارنجکها گذاشتم. همسرم یک اسلحه نیز به دست من داد و گفت وقتی که من رانندگی میکنم، تو مراقب اطراف باش تا دشمن برای ما مشکلی ایجاد نکند. اما همین به همراه داشتن اسلحه مدرکی بر علیه خودم شد.
در نزدیکی ورودی شهر سوسنگرد بودیم که ناگهان تانک عراقی شروع به شلیک کرد. همسرم سرعت ماشین را زیاد کرد تا از دستشان فرار کنیم. فشار محکمی به تفنگ آوردم و روی آن خوابیدم و آنها به سمتمان شلیک میکردند. اما تیر به کمر، دو پا و شانههایم اصابت کرد و شدیدا مجروح شدم. به قدری به سمت ما شلیک کردند که ماشین از کار افتاد و حبیب هم به شدت مجروح شد و دیگر ما نمیتوانستیم حرکت کنیم.
عراقیها با اسلحه جلو آمدند و در ماشین را باز کردند و مرا از ماشین روی زمین خاکی انداختند. روی زمین که افتادم، تفنگ از دستم بیرون افتاد و سربازان عراقی فریاد زدند زن نظامی، زن نظامی. با توجه به حجاب و مانتوی سبزرنگی که به تن داشتم، آنها یقین پیدا کردند که من نظامی و پاسدار هستم. بعد از مدتی آمبولانس عراقیها آمد و ما را سوار کرد.
دو سرباز مسلح نیز همراه ما بودند تا ما را به سمت عراق ببرند. من و همسرم درون آمبولانس با هم صحبت میکردیم و او بسیار ناراحت بود که من را اسیر کردهاند. آن سربازان میگفتند که ما شیعه هستیم و اگر به ما دستور بدهند که به سمت شما شلیک کنیم، این کار را نخواهیم کرد. یکی از این سربازها مُهر نماز از جیباش درآورد و گفت که مهر کربلاست و از این وضعیت جنگ ایران و عراق بسیار ناراحت بود و انگار با زور به جبهه آمده بودند.
در همان حال داخل آمبولانس نماز مغرب و عشاء را خواندیم. تا صبح به خواندن دعا و صحبت با همسرم مشغول بودم. در همان لحظات همسرم به من گفت که به هیچ وجه هیچ اطلاعاتی به عراقیها ندهم و هر سؤالی که پرسیدند بگویم نمیدانم. تا اینکه نماز صبح را خواندیم و بعد از آن همسرم گفت که دیگر با من حرف نزن و هر فردی با خدای خودش عبادت و گفتوگو کند. بعد از مدتی پنج ایرانی را با چشمها و دستهای بسته به درون آمبولانس آوردند و بر روی ما انداختند. به سختی توانستم دست یکی از آنها را باز کنم و او دست دیگر افراد را باز کرد.
یکی از آنها روی صورت حبیب خم شد و گفت که او علائم حیاتی ندارد و شهید شده است. هرچه گفتم او زنده است و خوابیده، قبول نکردند. بعد از مدتی من را به بیمارستان جمهوری در شهر الاماره بردند و بقیه در آمبولانس باقی ماندند. از آن لحظهای که مرا از حبیب جدا کردند، دیگر هیچ وقت او را ندیدم. در اورژانس بیمارستان مرا روی تختی گذاشتند و بعد یک نفر سیلی محکم به صورت من زد. وقتی که پرسیدم چرا میزنید؟ گفت وقتی میخواستیم خون تزریق کنیم، مرتب فریاد میزدی خون بعثی نمیخواهم. من اصلا در حالی نبودم که متوجه باشم چه میگویم. بعد از سیلی بود که هوشیاری خود را به دست آوردم و متوجه شدم در حال بخیه زدن زخمهای من هستند.
یک پرستار خانم با قیچی بالای سرم آمد تا لباسهای پاره و خونی را از تنم خارج کند و لباس بیمارستان بپوشاند. من چادرم را دور سرم بسته بودم تا حجابم را حفظ کنم. هنگامی که میخواستند لباس بیمارستان به تنم بپوشانند، فریاد میزدم اگر مرا بکشید هم این لباسها را نمیپوشم. لباس بیمارستان حجاب نداشت و آن قدر فریاد زدم که یکی از پزشکها گفت نیازی نیست که این خانم لباس بیمارستان بپوشد. نزدیک به ۲۰ روز در آن بیمارستان بودم و هر شب عدهای از من بازجویی میکردند و این تصور وجود داشت که نظامی هستم. سپس مرا به بغداد منتقل کردند و به زندان انفرادی بردند.
در روزهایی که میگذشت تصمیم به خواندن قرآن گرفتم، اما هیچ چیزی همراهم نبود. یکی از سربازان آنجا شیعه بود و هر چند روز یک بار اخبار جنگ را به من اطلاع میداد. از این سرباز درخواست کردم که برای من قرآن بیاورد تا آرامش یابم. بعد از مدتی این سرباز با نگرانی زیاد به اتاق من آمد و قرآن کامل کوچکی که چاپ بیروت بود را به من هدیه داد و سریعا رفت. هر سه روز یک بار این قرآن را کامل میخواندم و سپس مجددا شروع به خواندن میکردم.
چهار ماه در زندان بغداد در انفرادی بودم که هر ۲۴ ساعت یک سرباز مقدار کمی غذا برای من میآورد. در این دوران تصمیم گرفتم که چند روز، روزه بگیرم. وعده ناهارم را برای افطار نگه میداشتم و به طور پنهانی روزه میگرفتم. روزی برایم وعده ناهار نیاوردند و من در افکار خویش غرق بودم. خودم را با شرایط حضرت مریم(س) تطبیق میدادم. ناگهان همان سرباز پاکت گرمی را با دلهره برایم آورد و سریعا رفت. هنگامی که پاکت را باز کردم، دیدم مرغ کامل سرخ شده با مخلفات برای من آورده است.
احترام سربازان شیعه عراقی به اسرای ایرانی
هنگامی که علت آوردن این غذا را پرسیدم، آن سرباز گفت که همیشه از من در خانهشان تعریف میکرده است. آن روز مادربزرگش گفته که باید حتما این غذا را برای آن خانم ببری. سرباز به مادربزرگش گفته اگر این غذا را ببرم ممکن است متوجه شوند و برای تنبیه مرا به مرز برای جنگ بفرستند، اما مادربزرگم اصرار زیادی کرد و غذا را برای شما آوردم. در آن لحظه آیه ۳ سوره طلاق به خاطرم آمد که خداوند میفرماید "از جایی که گمان نبرد به او روزی عطا کند، و هر که بر خدا توکل کند، خدا او را کفایت خواهد کرد که خدا امرش را نافذ و روان میسازد و بر هر چیز قدر و اندازهای مقرر داشته است و به هیچ تدبیری سر از تقدیرش نتوان پیچید.".
در روزهایی که مرا به بازجویی میبردند، یک خلبان ایرانی که اسیر شده بود مرا دید و پرسید چرا اینجا هستم. او با افسران عراقی با زبان انگلیسی صحبت کرد و میگفت ما در ایران زن نظامی نداریم. پس از او مشخصات مرا گرفتند تا به صلیب سرخ جهانی اطلاع دهند و پس از چند روز مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند. در آنجا داشتن خودکار کاملا غیرمجاز بود و آنان خودکار را اسلحهای میدانستند که اسیران به وسیله آن با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند.
در اردوگاه موصل صلیب سرخ جهانی نام مرا به عنوان اسیر جنگی ثبت نام کرد و شماره ۰۳۳۹ اسیر جنگی را به من دادند. پزشک صلیب سرخ که من را معاینه کرد، دستورعمل جراحی برایم داد. با آمدن صلیب سرخ، هر اسیر میتوانست ۳ نامه بنویسد. در آن زمان خرمشهر خالی شده بود و من از محل زندگی خانوادهام اطلاعی نداشتم. به همین علت برای دختر خالهام که در نجفآباد اصفهان زندگی میکرد، نامهای نوشتم و خانوادهام را از زنده بودن خودم مطلع کردم. حدود یک سال در اردوگاه موصل بودم و پس از آن دوباره مرا به بغداد بازگرداندند. آنجا حدود ۱۰ روزی را در استخبارات بودم و پس از آن به اردوگاه رمادی منتقل شدم.
پیکر همسرم را در کارگاه چوب رها کرده بودند
در اردوگاه رمادی بعد از حدود یکسال، از کسانی که برای دوختن لباسهای جدید درحال اندازهگیری از اسرا بودند، در خصوص همسرم پرسیدم و آنها گفتند در همان موقع پزشک عراقی موضوع شهادت ایشان را تایید کرده و در حین مسیر در کارگاهی که مملو از چوب بوده است، پیکر ایشان را رها کردهاند. هنوز هم پیکر ایشان پیدا نشده است و قبل از شیوع کرونا تیمی در حال تفحص در این منطقه بود که متاسفانه با آغاز کرونا، این کار متوقف شد.
ما دومین گروه از اسرای ایرانی بودیم که پس از ۲ سال اسارت در اوایل سال ۶۱ با اسرای عراقی مبادله شدیم و به ایران بازگشتیم. آن زمان ابتدا مجروحانی که شرایط خاص و حادی داشتند را با اسرای عراقی مبادله کردند و من هم جز گروه دوم اسرا بودم که به ایران بازگشتم. در عراق سوار هواپیما شدیم و در فرودگاه در یکی از جزایر کشور قبرس پیاده شدیم. سپس هواپیمای دیگری از صلیب سرخ جهانی، ما را به ایران آورد و بعد از ۳ روز قرنطینه، به کانون گرم خانواده بازگشتیم.
حدود ۱۶ سال بعد از همه این روزهایی که بر من گذشت، دوباره ازدواج کردم و اکنون یک دختر و یک پسر دارم. به علت هوای سوسنگرد و شرایط فیزیکی سختی که داشتم، به مشهد آمدیم و حدود ۱۵ سال است که در این شهر زندگی میکنیم.
حب الحسین یجمعنا
بعد از چند سال به کربلا مشرف شدم و تمامی لحظات اسارت در آنجا برایم تداعی شد. هنگامی که به عراقیها نگاه میکردم، متوجه مظلومیت آنها میشدم، زیرا بسیاری از مردم آنها، با مظلومیت توسط خود صدام و بعثیها به شهادت رسیدهاند.
امام حسین(ع) پیوندی ویژه میان تمام مسلمانان ایجاد کرده است. با توجه به جنگی که عراق آغاز کرده بود، تنها محبت امام حسین(ع) توانست پیوندی را بین این دو کشور ایجاد کند. «حب الحسین یجمعنا»، عشق امام حسین(ع) تمامی مسلمانان را در کنار یکدیگر جمع و بین آنها پیوند ایجاد میکند.
در این شرایط جامعه نگرانی تمام بانوان باحجاب، همین برداشتن حجاب است. همچنین گرانی، بیکاری و... نیز از دیگر نگرانیهای عظیم ماست، اما نباید مسئلهای را به مسئله دیگری ربط داد و حجاب را به دلیل گرانی و بیکاری، کنار گذاشت.
انتهای پیام
نظرات