به گزارش ایسنا، ایرنا نوشت: کرونا یادآور اتفاقات تلخ و کابوسواری است که چهرههای دوستداشتنی و ماندگاری را از میان ما گرفت، در آن روزهای سیاه پیر و جوان، مرد و زن، ورزشی و هنری تمام مردم ایران از خدا می خواستند علی را از ما نگیرد ولی حکمتش چیز دیگری بود، دست تقدیر و سرنوشت این را نوشته بود تا علی خیلی زود برود.
در پس تمام این خاطرات و محبوبیت، مادری ایستاده است که بیصدا، اما پرصلابت، بار سنگین فقدان را به دوش میکشد، مادری که همه مردم او را با نام «ننهعلی» میشناسند.
گفت و گو با مادری را پیش رو دارید که همهچیزِ علی بود، این گفتوگو، روایت زنیست که با دل سوخته، هنوز نام پسرش را با عشق صدا میزند، همان پسری که در اوج شهرت، قلبش تنها برای مادرش میتپید.
اجازه بدهید از همانجایی آغاز کنیم که همهچیز شروع شد. روزی که علی به دنیا آمد...
انگار همین دیروز بود... چهاردهم تیرماه بود، هوا گرمِ گرم بود. من هنوز حرارت آن روز را روی گونهام حس میکنم، علی که به دنیا آمد، دل من شد خانهی مهرش، پیش از او خدا دو فرزند به من داده بود، محمد و فاطمه. اما علی، علی، علی چیز دیگری برایم بود. هنوز نفس اولش را نکشیده بود که شده بود تمام دار و ندار من، یادم هست چهلم پدرم بود. خانهمان غرق در عطر فاتحه بود که علی به دنیا آمد. او را در آغوش میگرفتم و با او حرف میزدم، از دلتنگیهایم، از غربت بیپدری... گویی آمده بود که هم پدر باشد برای دلم، هم امید روزهای آیندهام.
برای علی چه آیندهای آرزو داشتید، مثل خیلی از مادرها فرزندتان دکتر، مهندس، خلبان بشود؟
شاید باورتان نشود وقتی علی فقط دو ماه داشت، مهمان عزیزی به خانهمان آمد. دختر شیخ علی خوانساری، آن روحانی بزرگ که محبوبیت زیادی بین مردم داشت و همه قبولش داشتند. نگاهی به علی انداخت و با لبخند گفت: «این پسر روزی ورزشکاری بزرگ میشود، نه فقط مایه افتخار شما، که افتخار همه ایران خواهد شد، و راست میگفت. علی فقط پسر من نبود، پسر ایران بود.
نام علی را چطور برایش انتخاب کردید، نذری در کار بود؟
از همان زمانی که دختری نوجوان بودم، عاشق نام علی بودم، همیشه از خدا میخواستم روزی پسری به من بدهد تا نامش را علی بگذارم. این اسم برایم یک رویا بود، یک نذر ویژه. وقتی پسرم آمد، اصلاً تردید نکردم. باید علی میشد، باید نام علی را میگذاشتم و این کار را انجام دادم.
بعدها خودش درباره نامش چیزی گفت؟
بارها. همیشه با افتخار میگفت: «من به نامی که پدر و مادرم برایم انتخاب کردند، میبالم. اگر به جایی رسیدم، بهخاطر لطف حضرت علی (ع) بود، یکبار شب تولدش کنار پدرش نشست و گفت: «ممنونم ازتون که نام مرا علی گذاشتید.
دوران کودکی علی چطور گذشت؟
عشقش فوتبال بود. اگر به او میگفتی بازی نکن، انگار جانش را گرفتهای. محلهمان در خیابان عارف بود؛ همانجایی که علی پروین هم زندگی میکرد.خیلی فوتبالیستهای دیگر در این محله بودند، همه بچهها دوست داشتند فوتبالیست و مثل علی پروین شوند، علی هم یکی از آنها بود، از مدرسه که برمیگشت، با توپ پلاستیکی تا شب گلکوچک بازی میکردند، یادم میآید یکب ار که بچه بود و بازی میکرد توپ به چشمانش برخورد کرد و او را به بیمارستان بردم.
برایمان بیشتر توضیح میدهید.
یک روز توپ به چشمش خورد. خانه که آمد، چشمش خونمرده بود، با چادر سرم رفتم درمانگاه. خدا رحمت کند شهید دکتر فیاض را، معاینهاش کرد و گفت: «نگران نباش مادر، این پسر دوباره خوب میشود و فوتبال بازی میکند.
همسایهها از شیطنتهای علی شکایت نداشتند؟
نه تنها شکایت نداشتند بلکه عاشقش بودند. اگر میدید کسی خرید کرده، فوری میدوید کمک، علی من اهل آزار نبود، اهل محبت بود. همیشه میگفت من وقتی به آدمهای دیگر کمک میکنم حس خوبی به من دست میدهد، هر وقت ما مراسم روضه برگزار میکردیم و بستههایی برای نیازمندان آماده میکردیم، علی با دوچرخهاش میرفت و دم خانهشان تحویل میداد. حتی آن وقتها که بچهای بیش نبود، پسرم از همان بچگی مسئولیت پذیر بود.
اولین گامهایش در فوتبال حرفهای چطور آغاز شد؟
از دوران مدرسه، در مدرسه بهترین بازیکن بود، معلم ورزشش گفت: «این بچه نابغه فوتباله، حیفه همینطور بازی کنه.» من هم دستش را گرفتم و با هم رفتیم مدرسه فوتبال بانک ملی. آنجا ثبتنامش کردم. مثل پلههای یک نردبان، یکییکی بالا رفت، نوجوانان، جوانان، و بعد تیم ملی. آقای علیدوستی او را به تیم ملی نوجوانان برد. از همانجا بود که پروازش آغاز شد.
اگر بخواهید علی را در یک جمله توصیف کنید، چه میگویید؟
فراتر از یک پسر بود... علی، تکهای از جانم بود، به خدا همه زندگیام بود، پاره تنم، از وقتی رفته است یک چیزی گم کردهام.
وابستگی خاصی به شما داشت، همیشه با احترام از شما و پدرش حرف میزد.
یکبار نشد جلوتر از من یا پدرش راه برود. وقتی با تیم پرسپولیس یا تیم ملی به اردوهای خارج از کشور میرفت، روزی بیست بار تماس میگرفت. میگفت: «مادر، صدات رو نشنوم انگار خونهام رو گم کردم، این بچه خیلی احساساتی بود.
برایمان تعریف میکرد عادت داشتم قبل از بازی باید به مادرم زنگ میزدم.
همیشه، وقتی در رختکن بود و درست قبل از ورود به زمین، زنگ میزد. صدایش از شوق میلرزید. میگفت: «مامان، توی رختکنم، دارم آماده میشم برم تو زمین. شما سادات هستید، دعاتون میگیره، برام دعا کنید تا بهترین بازیام را به انجام دهم. هیچوقت بدون آیتالکرسی دور گردنش بازی نکرد. همیشه میگفت: «اینکه میدوم و بازی میکنم، فقط از برکت خداست. اگر خدا نخواد، حتی یه قدم هم نمیتونم بردارم. علی عاشق خدا بود. یه مذهبی واقعی. نذر میکرد، صبر میکرد، حاجت میگرفت و شکر میگفت. به خدا قسم، این حرفها رو فقط از سر مادری نمیزنم. اگر پسرم هم نبود، باز همین رو میگفتم. روحش سراسر محبت و خدمت بود. هر کسی دست نیاز سمتش دراز میکرد، ناامید نمیموند.بارها میدیدم کسی مشکلی داره، گرفتار شده، علی بیدرنگ کمک میکرد. حتی اگر دختری در شرف ازدواج بود اما جهیزیه نداشت، با دوستاش که مغازه داشتند تماس میگرفت، میگفت: من یکی از دوستانمان را میفرستم تا خرید ازدواج انجام دهد، هر چی خواست، بهترینش رو بدید، بعد میرفت حساب میکرد.
هیچ وقت اجازه نمیداد این کارها رسانهای شود.
ابداً. میگفت: «من فقیرِ درگاه خدام. اگه بخوام نشون بدم، یعنی دارم با خدا معامله میکنم، نه برای خدا.» هیچوقت نگذاشت کسی بفهمه چقدر بیصدا بندگی کرده، کمک کرده است، وقتی پسرم رفت تازه فهمیدم به چه خانوادههایی کمک کرده است، چه کارهای دیگری انجام داده که من از آنها خبر نداشتم، هیچ کس خبر نداشت.
چطور شد در آن برنامه اینترنتی شرکت کرد، همان برنامهای که باعث شد کرونا بگیرد؟
با هم رفته بودیم میگون. من مریض بودم. همون موقع مهرداد میناوند تماس گرفت، دعوت کرد تا در برنامهای که برای باشگاه پرسپولیس بود شرکت کند، علی گفت: «مامانم مریضه، نمیتونم، مهرداد باز هم تماس گرفت و اصرار کرد، او دوست نزدیک و صمیمی علی بود و نمیتوانست نه بگوید، در نهایت راضی به رفتن شد، به من گفت مامان زود میروم و بر میگردم، در برنامه حاضر شد و چند روز بعد حالش بد شد، . شب اومد خونه، دیدم رنگش پریده، نگرانش شدم، گفتم چرا رنگت پریده است، گفت: «بدنم خالی کرده، استراحت میکنم خوب میشم. فردای آن روز مهرداد زنگ زد، گفت کرونا گرفتم. علی ترسید، نه برای خودش بلکه ترسید من هم گرفته باشم. فوری منو برد دکتر، گفت: اول باید تو قوی بمونی، دو سه روز که گذشت حالش نه تنها خوب نشد بلکه بدتر هم شد، گفت برم دکتر سرم بزنم. سرم میزد، ولی سمت من نمیآمد. میگفت: تو سنت بالاست، نباید مریض بشی.
بعد به بیمارستان رفت، درست است؟
با پای خودش رفت بیمارستان فرهیختگان رفت، رفت از ریههایش عکس بگیرد، قرار بود ظهر برگردد تا با هم ناهار بخوریم، الهی بمیرم، خودش رفت، اما دیگه برنگشت. ریهاش درگیر شده بود. میخواست برگرده خونه، ولی دکترها نذاشتن. گفتن باید بستری بشه. بهم زنگ زد، گفت: مامان، بیمارستانم، دو روزه میام، چیز خاصی نیست. داروهات یادت نره بخوری.
اما حالش بدتر شد...
یه دفعه حالش بدتر شد، رفت ICU. هر روز به بیمارستان می رفتم اما فقط از پشت شیشه میدیدمش. هر روز صبح میرفتم، قرآن میخوندم، صدامو میشنید ولی نمیتونست حرف بزنه. با چشمهاش اشاره میکرد، اشک میریخت. میگفت: مامان دعا کن، برگردم خونه.خیلی امیدوار بود که به خونه بر میگردد، چند بار گفت مامان، خونه رو تمیز کن. دارم برمیگردم، بهمن ماه بود، هوا خیلی سرد بود، وقتی از بیمارستان بر میگشتم سرم میزد، ولی سمت من نمیاومد. میگفت: تو سنت بالاست، نباید مریض بشی.من در آن سرمای زمستان پشت بام و با خدا درد دل میکردم. زار زار گریه میکردم و میگفتم خدایا من علیمو از تو میخوام.
ببخشید این سوال را میپرسم اما آن خبر تلخ را چه کسی به ننه علی داد؟
کسی جرات نمیکرد بگوید که بیچاره شدم، بدبخت شدم، بی پشت و پناه شدم، بی علی شدم اما وقتی فهمیدم روی سرم خراب شد. دیوارا چرخید، دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی علی رفت، مردم ایران هم انگار عزادار شدند. این واکنشها را چطور دیدید؟
راستش، اگر مردم نبودند، من دق میکردم، همه برای او آمدند، زن و مرد، پیر و جوان، حتی کودکانی که علی را فقط از تلویزیون میشناختند، اشک میریختند. میآمدند در خانهمان، با من گریه میکردند. آن شب در بهشتزهرا، وقتی علی را به خاک سپردیم تا چشم کار میکرد جمعیت بود. من انگار در خواب بودم... باورم نمیشد این پسر، همین چند روز پیش کنارم بود بغض میگویند: «مادر علی، ما تو را تنها نمیگذاریم.» و همین دلگرمم میکند، ولی علی من، فقط یکبار به دنیا آمد.
اگر امروز علی مقابلتان بود، چه میگفتید؟
میگفتم: پسرم، تو را بخشیدم که زود رفتی، اما هنوز دلم برای بوی لباسهایت، برای صدای خندهات، برای آن دستهایی که همیشه روی شانهام بود، تنگ است. مادرت هنوز هر شب، در را باز میگذارد... شاید برگردی...
زندگی بدون علی چطور میگذرد؟
زندگی نیست. هر شب با عکساش حرف میزنم. هر وقت دلم میگیره، شمارهشو میگیرم... ولی خاموشه، با صدایش، با عکسهایش، با خاطراتی که مثل نفس در خانهمان جاریست روزهایم را سپری میکنم، هر گوشهی خانه، رد لبخندش هست. بعضی شبها خوابش را میبینم. میگوید: مامان، هنوز اینجا کنارتم... نترس و من، با همان صدا میخوابم، تا فردا ...
انتهای پیام
نظرات