به گزارش ایسنا، اغلب فیلمهایی را به خاطر میآوریم که بر زندگی فردی و اجتماعی ما تاثیرات عمیقی گذاشتهاند و تا مدتها نتوانستهایم آن را فراموش کنیم، خصوصا اگر داستان آن فیلمها برگرفته از یک زندگی واقعی باشد. پای چپ من فیلمی الهام بخش و امیدوارانه به زندگی است اما تماشای آن برای افراد و خانوادههایی که به نحوی با این موضوع درگیر هستند لطف دیگری دارد.
پذیرش معلولیت اغلب برای افراد و خانواده کار آسانی نیست، برای بعضی، معلولیت یک زندگی سراسر رنج و تسلیم در برابر همه چیز بودن، علاوه بر این عکسالعملهای عاطفی اولیه والدین نسبت به معلولیت فرزند، میتواند اثرات طولانی مدت عاطفی، اجتماعی و اقتصادی داشته باشد، اما کسانی وجود دارند تا به این محدودیت ناخواسته غلبه میکنند. این وجه الهام بخشی در سینما میتواند خودش را به خوبی به مخاطب انتقال دهد.
پذیرش داشتن کودک معلول و سنگینی مسئولیت نگهداری او سبب میشود پدر و مادر، ناخواسته محزون و منزوی شوند و ارتباطات اجتماعی، خانوادگی آنها دچار اختلال شود. شاید علت این امر نیز نگرش منفی حاکم بر جامعه درباره پدیده کمتوانی باشد.
«پای چپ من» فیلمی است در ژانر سرگذشت نامه با موضوع زندگی «کریستی براون» (۱۹۳۲-۱۹۸۱)؛ هنرمند نقاش، شاعر و نویسندهی معاصر ایرلندی، که فیلمنامه آن با اقتباس از زندگینامه خودنوشت او به همین نام، توسط جیم شرایدن نوشته و کارگردانی شده است. این فیلم که با شعار «فیلمی درباره زندگی، خنده و معجزهی گاه بیگاه» شناخته میشود به عنوان ۵ فیلم برتر سال ۱۹۸۹ شناخته شدند و در ۵ بخش کاندیدای دریافت جایزه اسکار شد و در نهایت توانست اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد و بهترین بازیگر نقش مکمل زن را به خود اختصاص دهد.
زندگی گیاهی
وقتی کریستی براون به دنیا آمد پزشکان به خانوادهاش گفته بودند که او در تمام عمر یک زندگی گیاهی خواهد داشت. کریستی با فلج مغزی به دنیا آمده بود و فقط پای چپ خود را میتوانست حرکت بدهد اما مادر او چنین چیزی را هرگز نپذیرفت. مادر با قرار دادن کریستی در جمع خانوادگی او را وارد یک زندگی عادی کرد تا در کنار سایر فرزندان بزرگ شود. صبر، امیدواری و عشق مادر سبب میشد تا او نخستین بار با پای چپش یک حرف را بنویسد و این نقطه شروعی برای او بود.
در جایی از فیلم مادر در کلیسا به کریستی میگوید: "فراموش نکن اگر ما تو رو نمیتونیم درک کنیم، خدا میتونه" احساس یاس و ناامیدی، حسی است که افراد با شرایط فیزیکی خاص میتوانند به آن دچارش شوند. کریستی مثل همه آدمها، گاهی مأیوس و ناامید و گاهی تحملش برای اطرافیان سخت میشد، اما مسالهای که وجود دارد این است که اگر توجه توأم با احترام نثار معلولین شود و اگر آنها احساس تنهایی کمتری داشته باشند، قادرند هر غیرممکنی را ممکن سازند. به قول مادر کریستی در فیلم: " یه بدن شکسته در مقابل یه قلب شکسته هیچی نیست".
پیله همدردی
ابتدای فیلم صحنهای وجود دارد که در آن برادران کریستی و بچههای همسایه در حال بازی فوتبال در خیابان هستند و کریستی درون دروازه ایستاده است و با دور کردن توپ با سرش از دروازه دفاع میکند. همه جا صدای خنده و خوشی شنیده میشود، صحنهای که با تلاش کریستی میتوانست لحظههایی غمگین باشد، اما نیست. تماشاگر او را پویا و کنشگر و فردی میان افراد میبیند، از او در چیزی مانند پیله همدردی محافظت نمیشود، بلکه او وسط زندگی دارد میجنگد و بزرگ میشود. این جلوه در صحنههای دیگر فیلم نیز وجود دارد مثلاً وقتی که خواهران و برادرانش او را داخل فرغون میاندازند و درون بازیهای خود راه میدهند.
خانواده حمایتگر
عشق، صبوری و آرامش مادر، باعث شد خشمی که کریستی از شرایط زندگیاش دارد، فروکش کند و آرامتر شود. علیرغم اینکه او در یک خانواده پر جمعیتی به دنیا آمده بود و آنها مشکلات اقتصادی زیادی داشتند اما پس انداز مادر کریستی برای خرید ویلچر و اینکه او را به توان بخشی بگذارد اقدام جدی برای زندگی کریستی محسوب میشد، هر چند او با فضای بهزیستی عجین نشد و آموزش ها را به کمک دکتر آیلین کول در منزل دریافت کرد.
معلم الهام بخش
کریستی با کمک معلم خود، قدم به قدم تمرینات حرف زدن و حرکات مناسب ورزشی را شروع کرد، او به همه چیز در اطرافش توجه میکرد و وقتی به سن بزرگسالی رسید استعداد نقاشی را در وجود خود کشف کرد. تلاش او ، شروعی متفاوت را در زندگیاش رقم زد تا بتواند از دریچه دیگری به زندگی نگاه کند و این تغییر نگاه، اتفاقات مثبتی را به زندگیاش روانه کند. دکتر کول نمایشنامه هملت را به کریستی هدیه داد چیزی که میتوانست او را به عالم نویسندگی هدایت کند. او مدام در خانه زمزمه میکرد که همه چیز هیچ است پس هیچ باید به آخر برسد. او اکنون صدای امیداوری بود که در خانواده شنیده میشد. سرانجام کریستی تصمیم گرفت کتاب زندگی شخصیاش را بنویسد، و نام آن را «خاطرات ذهن یک معلول» بگذارد بعدها به سبب اینکه همه کتاب را با پای چپش نوشته بود نام کتاب را به «پای چپ من» تغییر داد. چاپ کتاب و آثار هنریاش با موفقیت فوقالعاده مردم روبه رو شد، همچنین او توانست به کمک دکتر کول نمایشگاه نقاشی برگزار کند، این موفقیتها سبب شد تا خانواده به او افتخار کنند.
از معلولیتی که کمتر میشناسیم
با تماشای این فیلم چیزی از زندگی یک معلول میبینیم که کمتر دیدهایم، در واقع موقعیتی که آشنازدایی میکند از تصوری که از زندگی با معلولین وجود دارد. کریستی در کانون خانواده است، او با برادران و خواهران خود تعامل دارد و همه جا حضوری موثر و کنشگر دارد و برخلاف انتظار نه تنها منفعلانه عمل نمیکند بلکه اطرافیان خود را نیز به کنش وا میدارد. در جایی از فیلم که همه خانواده از سوگ پدر غمگین بودند، او بود که اهانت یکی از حضار را جواب داد و از هویت خانواده حمایت کرد و برادارن را به واکنش وا داشت.
جهان گریزی و تنهایی
معلولیت، اغلب باعث میشود افراد نوعی زندگی به دور از جمع را تجربه کنند و یا برای آنها، حس ترحم دیگران امری تحملناپذیر و مذموم باشد. کریستی در جایی از فیلم میگوید: "اگر بگویم تنها نیستم خلاف حقیقت است اما سعی کردهام که با مردم زیادی از دنیا ارتباط برقرار کنم چرا که همه ما خواهان ارتباط هستیم چه افلیج باشیم و چه نباشیم".
تماشای «پای چپ من» و درک تاثیر عمیقی که یک داستان میتواند بر مخاطب خود بگذارد، ما را به این فکر میاندازد که آیا نمی توان زندگی معلولانی از کشورمان را که به موفقیت دست یافتهاند، به تصویر کشید، چیزی که میتواند الهام بخش خانوادههای بسیاری باشد، آنها که موفقیتشان بیش از این که محصول یک روند طبیعی در جامعه باشد، مرهون تلاش بی وقفه و خستگی ناپذیر فردی و حمایت اطرافیان آنهاست.
انتهای پیام
نظرات