به گزارش ایسنا، فواد بصری از سربازانی به شمار میآید که توسط سازمان منافقین به اسارت در آمده است. او در خاطرهای روایت میکند: «من آگاهانه به فرقه رجوی نپیوستم. در دوران جنگ سرباز بودم و به اسارت در آمدم و با فریب و وعدههای فریبنده وارد مناسبات فرقه رجوی شدم. دورانی که در فرقه رجوی بودم هیچ یک از سران فرقه و کادرهای آنها که رده پوشالی فرمانده را به آنها داده بودند، قبول نداشتم و اساسا هیچ گزارشی به آنها نمیدادم.
برای اینکه در درونم حرفی را نگه ندارم با دوستانم محفل میگذاشتم و خودم را تخلیه میکردم. نشستهای جمعی متعددی برای من برگزار میکردند و مرا میکوبیدند. یک روز در مقر مشغول کار بودم فردی به نام «مجید مهدویه» سراغم آمد و گفت: «بعد از ظهر با تو کار دارند. لباسهای مرتب بپوش و آمادگی رفتن داشته باش.» من هم در جواب گفتم: «کجا باید برم؟» در جواب گفت: «خودم هم نمیدانم.»
بیشتر بخوانید:
اظهارات دو عضو جدا شده منافقین درباره «وزارت اطلاعات»
باند جنایتکار رژیم صهیونیستی و رجوی چطور به هم پیوستند؟
حدودا ساعت ۵ بعد از ظهر بود که سراغم آمدند و به من گفتند سوار ماشین شو و مرا به ستاد باصطلاح ارتش بردند. درب یکی از اتاقها را باز کردند و به من گفتند روی صندلی بشین و منتظر باش. نزدیک به یک ساعتی در اتاق نشسته بودم کم کم داشت حوصلهام سر میرفت. درب اتاق باز شد و «مجید عالمیان» و «سید سادات دربندی» با نام مستعار «عادل» وارد اتاق شدند. سلام کردم جواب مرا درست ندادند و شروع کردند به بد و بیراه گفتن. گفتند: «ما تحقیق کردیم که تو نفوذی هستی.» من درجا خشکم زد! ادامه دادند: «اگر نفوذی نبودی در مناسبات خراب کاری نمیکردی و مناسبات ما را با محفلهایی که برگزار میکنی شخم نمیزدی. یک مجاهد که این کارها را در مناسبات نمیکند پس تو نفوذی هستی.»
به من مهلت نمیدادند حرفم را بزنم. یک کاغذ جلوی من گذاشتند و گفتند: «بنویس که من نفوذی هستم و مرا رژیم فرستاده.» تا میخواستم حرف بزنم بد و بیراه شروع میشد و میگفتند: «حق نداری هیچ حرفی بزنی هر چه ما میگوییم بنویس.» من هم هیچی روی کاغذ نمینوشتم من میدانستم مرا به چه دلیل در اتاق زندانی کردند. چند روز زیر ضرب سران عقب مانده رجوی بودم. به لحاظ صنفی به من رسیدگی نمیشد.
یک روز درب اتاق باز شد و زنی بنام «مرضیه» با چند نفر از سران فرقه وارد اتاق شدند. او را میشناختم در روابط پادگان اشرف بود. روی صندلی نشستند و مرضیه شروع کرد به بد و بیراه گفتن. گفت: «چرا اعتراف نمیکنی که نفوذی هستی چرا وقت ما را میگیری؟ میدانی اگر تو را تحویل دولت عراق بدهیم و به آنها بگوییم تو جاسوس هستی تو را در جا اعدام میکنند. دولت عراق با جاسوس شوخی ندارد!» من هم در جواب به مرضیه گفتم: «شما به من مهلت نمیدهید حرف بزنم.» در جواب گفت: «خوب بگو.» من هم گفتم: «شما که میگویید من نفوذی هستم، اما من سرباز بودم و در جبهه جنگ اسیر شدم مگر یک اسیر میتواند نفوذی باشد شما مرا به اسارت در آوردید من که خودم آگاهانه به شما نپیوستم.» مرضیه و دار و دستهاش تازه فهمیدن که چه گافی دادهاند و بلند شدند و از اتاق رفتند بیرون.
فکر کنم بعد از دو روز مجددا عادل سراغ من آمد و گفت: «اشکال ندارد. روی کاغذ ننویس نفوذی، بنویس که من متعهد میشوم که دیگر با کسی محفل نگذارم و فرد تشکیلاتی شوم. من هم اجبارا روی کاغذ نوشتم.» همان لحظه مرضیه وارد اتاق شد و گفت: «میروی به مقر خودت هر کسی از شما سئوال کرد کجا بودی بگو رفته بودم بغداد در یکی از مقرها کار میکردم وای به حالت اگر غیر از این بگویی! دیگر به تو رحم نمیکنیم. برو برای خواهر مریم دعا کن که در این وضعیت اسفناکی که داری انقلاب خودش را برای تو و امثال تو آورد که شما را پاک کند.» از اتاق بیرون رفت. من به عادل گفتم: «پس داستان نفوذی چی بود که به من چسباندید!؟» در جواب گفت: «حرف اضافه نزن. رفتی مقر فقط روی بحثهای انقلاب خواهر مریم متمرکز شو.» من به مقر برگشتم و محفل من با دوستانم بیشتر شد و برگشتم پله اول.»
انتهای پیام
نظرات