• یکشنبه / ۱ تیر ۱۴۰۴ / ۱۱:۳۵
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1404040100307
  • خبرنگار : 71573

«لالایی لیلی» حسن بنی‌عامری

ما می‌دانیم چه آرشی هستیم

ما می‌دانیم چه آرشی هستیم

«به گواه تاریخ هزارساله‌ی ادبیات‌مان، ما تک‌تک داستان‌نویسان ایرانی با هم نوشته‌ایم. که آرش هم اگر هستیم - که هستیم - همه‌مان با هم هستیم، همه‌مان با هم مرزهای ایران را صدها سال با کلمه‌های ناب داستانی‌مان محفوظ نگه داشته‌ایم.»

این داستان‌نویس در پی حمله نظامی به ایران یادداشتی را در اختیار ایسنا قرار داده است. او در این یادداشت به بازخوانی داستان «لالایی لیلی» که اوایل جنگ عراق علیه ایران نوشته، پرداخته است.

 در متن این یادداشت با عنوان «ما می‌دانیم چه آرشی هستیم» می‌خوانیم: «کودکی هر انسانی، در هر جای جهان، فرشته‌آساترین و زیباترین و باشکوه‌ترین لحظه‌ی انسان بودن است. به شرط این که از بی‌گناهی و بی‌پناهی و بی‌حیلتی‌اش گروگان‌گیری نکنند آن آدم‌نمایانی که همیشه دم از مهربانی و خیرخواهی و آشتی می‌زنند، و همیشه در پهنای گیتی، با هر نژاد و هر رنگ و هر مذهبی، اولین دلیل و اولین قربانیان‌شان همین کودکانی بوده‌اند که بزرگ‌ترین گناه‌شان کودک بودن‌شان بوده است.

 در سراسر دنیا هیچ خونی پاک‌تر از خون کودکان نمی‌یابی و در گستره‌ی تاریخ هر سرزمینی، هیچ شمشیر، هیچ نیزه، هیچ خنجر، هیچ گلوله، هیچ بمب، هیچ خمپاره، و هیچ موشکِ حتا قاره‌پیمایی نبوده که اولین و بی‌گناه‌ترین و بی‌خبرترین قربانیانش همین کودکانی نبوده باشند، که معصوم‌ترین بوده‌اند همیشه و در همه جا و در همه حال.

 آن وقت تو نویسنده باشی و از این بی‌گناه‌ترین‌های هستی کلامی حتا ننویسی؟

سی سال پیش، در اوج جوانی و در اوج جنگ‌های تمام‌نشدنی زمینی و با احساس درد زخمی جهانی، این «غزل داستان»ام کلمه به کلمه ظهور یافت بر روح زخمی قلمی که تنها مونس تنهایی‌هام بود، شد لالایی حَزینِ زنی عاشق‌پیشه - لیلی نام – با شهرتی جهانی، که هیچ‌گاه طعم مادر بودن را نچشید، و در این مکتوب داستانی من حضوری بی‌حضور یافت، برای فرزندی ازلی و ابدی، که هرگز او را نه زایید، نه شیرش داد، نه به آغوش کشید.

 قِیس از قبیله‌ی «بنی‏‌عامر»، شاعری که تنها شعر به‌جامانده و جاودانه‌اش زیستنِ عشقِ بی‌همتای نابش بود به لیلیِ عاشق‌پیشه و دست‌نیافتنی، آمد شُهره به مجنون شد، تا آوازه‌اش قرن‌ها بعد بیاید ارث برسد به دنیا و به یکی از همخون‌هاش در ایران، به من، به حسنی که «بنی‏‌عامر» هم هست، تا لالایی نخوانده‌ی لیلی‌اش شعری بشود از من، که داستان هم هست، بشود مرهمی بر زخم کودکان جهان - اگر نام دیگر «غزل داستان»ها «مرهم» است.

 و غزل داستان‌ها را، به گواه تاریخ هزارساله‌ی ادبیات‌مان، ما تک‌تک داستان‌نویسان ایرانی با هم نوشته‌ایم. که آرش هم اگر هستیم - که هستیم - همه‌مان با هم هستیم، همه‌مان با هم مرزهای ایران را صدها سال با کلمه‌های ناب داستانی‌مان محفوظ نگه داشته‌ایم. حتا در این روزها که زخم‌ها آمده است بر پیکر ققنوس وطن‌مان نشسته است، و چشم دنیا به طرف ما و روایت‌های ناب‌مان چرخیده است، این فقط ما داستان‌نویس‌هاییم که باید همت کنیم و به دور از سطحی‌نگری‌های رایج به جهان نشان بدهیم که چه‌طور با جادوی کلمه بلدیم مرزهای وطن خودمان را نگاه‌بانی کنیم و، این بار رهاتر از همیشه، به سرزمین‌های آن‌ها هم سفر کنیم.

 دنیا از این به بعد، بعد از فروخفتن تمام این آتش‌ها و تمام این آتش‌افروزی‌های این روزها، بعد از گذار از موج ترجمه‌ی ادبیات آمریکای لاتین و چین و ژاپن و کره و ترکیه و حتا اعراب، تشنه و چشم‌انتظار داستان‌های ایرانی خواهد بود و این بار داستان‌های راستین ناشنیده و ناخوانده‌ی پارسی هستند که قلوب مردم جهان را فتح خواهند کرد.

 آن روز زیاد دور نیست و...حالا این هَمسُراییِ عشق و جنون و مرگ، پیشکش به تمام کودکانِ زخمِ خون خورده‌ی جهان در تمام دوران:

                                                                                 داستان «لالایی لیلی»

 سرک کشیدم ببینم صدا از کجاست.

 به ناله‌ی بچه می‌مانست صدا، فرو خورده و پر درد. درِ خانه سوراخ شده بود از رگباری عجول. بازش کردم رفتم تو. نور آمد افتاد توی سایه روشن راهرو، شد ستونی کج و معوج از نوری پر از گرد و غبار چرخان. بوی خون تازه آمد زد زیر دماغم. از پشت آن در روبه‌رو انگشت‌هایی لرزان آمدند گوشه‌اش را چسبیدند. نمی‌شد دید دست کیست. فقط خونی بودنش را می‌شد دید.

 جار زدم «این‌جا هنوز کسی زنده ست.»

 هیچ کس نبود بدود بیاید کمکم. همه مشغول جاهای دیگر، خانه‌های دیگر، زخمی‌ها و کشته‌های دیگر بودند.

 انگشت‌ها توی خودشان رعشه گرفتند، کشیده شدند به لبه‌ی در، ردّ سرخ خون روی در جا گذاشتند. می‌شود گفت ترسیده بودم. نه از کسی که پشت در بود. از حس اینکه آن کس نادیدنی است و من نمی‌دانم کیست و می‌شود حدس زد مردی یا زنی است مثل دیگران. و اینکه این صدا صدای ناله‌ی پُر دردِ شاید کودکی زخمی باشد و من ناگاه گفتم «زخمی؟»

 رفتم تو. نگاه به پشت در نکردم. حتم داشتم هر کی بوده است، حالا دیگر او مرده است.

 جار زدم «کجایی پس؟»

 حس می‌کردم کسی آن‌جاست که آشناست. از روی جنازه‌ی بچه‌هایی رد شدم، دختر یا پسر، یادم نیست کدام. دنبال آن زنده‌ی ناآشنای خودم می‌گشتم. آشنا می‌دانستمش. صدا از اتاق عقبی می‌آمد. زنی افتاده بود در آستانه‌ی درش، در خود مچاله و خونین، با لباس از هم دریده و تنی چاک چاک و ندیدنی. دست کوچکی داشت شانه به موهای پریشان زن می‌زد. صاحب دست را نمی‌دیدم از آن جایی که بودم. صورتش توی سایه بود.

 گفتم «زنده‌ای؟»

 به خودم بد گفتم این را که گفتم. رفتم جلو، رفتم جلوتر. حدس زدم باید دختر باشد، دو سه ساله، موهاش سیاه و خاک‌آلود و پریشان. به جنازه می‌گفت «باو!...باو!»

 سیب نیم‌خورده‌ی سرخی، غبارزده و شَتَک پوشِ خون، توی انگشت‌های دست دیگرش بود. دلم نیامد بدانم دختر است یا پسر یا بروم کمک. صدای گاز زدن سیب آمد. فهمیدم چشم‌هام را هم بسته بوده‌ام. دیدم نمی‌شود. نمی‌شود ایستاد، نرفت جلو، کمک نکرد. از روی جنازه‌ی زن رد شدم رفتم تو اتاق. دخترک خودش را،عقبکی، پاخیزک برد چسباند به دیوار. صورتش رفت کجکی قاب شد توی نوری که هنوز غبارش داشت توی خودش می‌رقصید. عسلِ چشم‌های اشک‌آلودش داشتند مرا از سر تا پا وَرانداز می‌کردند. با دیدن شاید نگاه گرمم، یا شاید لبخندک آشنام، یا شاید جثه‌اکم، انگار از چیزی مطمئن شد که نگاه وحشی‌اش کمی آرام گرفت، سرش را بازیگوشانه کج کرد، پنداری دوست جان در جانی‌اش باشم، برگشت فِقّ زد گفت «سیب؟»

 سیب نیم‌خورده‌ی خاک و خونمال گرفته‌اش را برداشت آورد گرفت طرف صورتم. از پای راستش، از پایین دامن گُل‌گُلی‌اش، خون داشت قُل می زد. جای گلوله نبود. جای زخم کاردی چیزی می‌نمود. مثل زخم‌های مادرش.

 آغوش براش باز کردم پا شود بیاید بغلم.

 نگاه به جنازه‌ی زن کرد، برداشت توی نگاه‌اش التماس کاشت گفت «مامَکَم.»

 گفتم «اون رو هم...با خودمون می‌بریم.»

 نشستم رو به‌روش، شدم همقد خودش، گفتم «پا شو، دخترم!»

 سرش را کج کرد، با نگاه چپ‌چپ، بغضش را زهرخند زد گفت «من...دختر توام؟»

 به قیافه‌ام نمی‌آمد دختر داشته باشم، یا اصلنی بچه داشته باشم. من هم زهرخند زدم گفتم «ها که هستی.»

 انگشت اشاره‌ی لاغرک لرزانش را آورد آرام کشید روی کُرکی که هنوز خیلی کار داشت سبیل مردانه از من قلم برود.

 گفتم «این رو می‌گی؟ خب یادُم رفت برم از بازار بوسُّونم. می‌خرمش یه روز من هم.»

و بغلش کردم. ناله‌اش جگرم را شعله‌ور کرد، زد خاکسترم کرد. داشت دست طرف پا و دست دیگرش می‌برد. زخمی‌تر از آن بود که فکر می‌کردم.

 گفتم، همراه با بغضی که می‌خوردمش «چه دختر ناز نازی‌یی دارم من!»

 و آوردمش از خانه بیرون. گریه نمی‌کرد. از زور درد فقط ناله می‌کرد. بردم گذاشتمش پیش زخمی‌های دیگر. بچه‌ها برگشتند گفتند آن‌ها زخمی نیستند، همه شان مُرده‌اند. رفتم از آن جا برش داشتم، بردمش جای دیگر، با چوب‌های دم‌دستی آن جا براش برانکار ساختم. سیب نیم‌خورده هنوز توی دستش بود. گاهی نگاه‌اش می‌کرد، گاهی مادرش را صدا می‌زد. نور رعد و برق آمد آسمان ابری را روشن‌تر کرد، صدای پُکیدنش زد دلشوره‌ام را بیش‌تر کرد. قرار شد با تیم‌مان از وسط جنگل برویم به جای دوری که قرارش را از شب پیش گذاشته بودیم. برانکار او را من می‌آوردم و یک اخمویِ خودخورِ بدقلقِ دیگر. پیچ سبز جاده‌ی جنگلی را که رد کردیم، دخترک دیگر آرام نبود، ناله‌های عجیب و غریب می‌کرد. بچه‌ها نگاه ازش می‌دزدیدند، می‌رفتند عقب‌تر یا جلوتر از ما، لب می‌گزیدند، سر تکان می‌دادند، مشت به پاشان یا به کف دست دیگرشان یا به درخت‌ها و شاخه‌های آویزان سر راه می‌کوبیدند. آنی که فرمانده‌مان بود راضی نبود بیاوریمش ببریمش جایی که معلوم نبود خودمان از آن جا زنده برگردیم.

 می‌گفت «می‌ذاشتیش همون جا، یکی پیدا می‌شد برمی‌داشت می‌بردش جایی، می‌رسوندش به...»

 هیچ کس آن‌جا نمی‌دانست حرفش را چه طور باید تمام کند.

 گفت «مسؤولیتش پس با خودت.»

 بعد گفت «فقط نذار ناله کنه. بچه‌ها روحیه‌شون...»

 بعدتر گفت «باشه باشه...هر چی هم بشه، مسؤولیتش باز با خودم.»

و دخترک حالا ناله می‌کرد، پُر سوز، از گریه بدتر.

فرمانده گفت بایستیم توی همین جنگل «خستگی در کنیم یه کم.»

 دخترک افتاده بود به هذیان. سیب را به زور می‌خواست بدهد به همه‌مان بخوریم. هر کس رفت گوشه‌یی گرفت نشست، زیر درختی، کنار سنگی، جایی. نمی ‌انستم دخترک را باید چه گُلی به سرش بزنم. هر کاری می‌کردم، بیش‌تر می‌شد دردش. که همان اخمویِ خودخورِ بدقلق آمد گفت «ننو بسازیم براش.»

 ساختیم. با دو تا کلاشینکف کنار هم، و یک پتوی ترکش خورده‌ی سربازی. طناب‌های دو سرش را هم بردیم به تنه‌ی کلفت دو تا درخت گره زدیم. دخترک را برداشتم بردم آرام گذاشتمش توی ننو. سیب هنوز توی دستش بود. رفتم کف دستم را روی صورتش گذاشتم، گُر گرفتم از تبی که داشت، برگشتم هولکی گفتم «این بچه الو گرفته داره می‌سوزه از...»

سر چرخاندم دور و بَرَم، دیدم هیچ‌کس به من و دخترک نگاه نمی‌کند. انگار اصلنی آن‌جا نبودیم. یا اگر بودیم زیادی بودیم. رفتم زانو شکستم کنار ننو. سرم را آرام بردم گذاشتم روی دست داغ دخترک. انگشت‌های کوچکش آمدند جان گرفتند، پا شدند رفتند لای موهام چرخیدند، برداشتند موهام را نازنازکی شانه زدند. نرم شدم. داغ شدم. سوختم. دلم خواست باز بردارد موهام را با انگشت‌های لاجان داغ کوچولوش شانه بزند. زد. یاد مادرم افتادم و آن روزهاش، که لالایی برام می‌خواند، انگشت توی موهام می‌چرخاند، شانه به موهام می‌زد. و من دلم غنج می‌زد از شانه‌یی که او به موهام می‌زد. و من دلم می‌خواست سال‌ها همان طور بچه بمانم، مادرم دست توی موهام فرو کند، لالایی برام بخواند. سرم را بلند کردم. دخترک سیب را آورد گذاشت توی دستم، با ناله، و موهام را باز شانه زد. و یک آواز قدیمی، یکبارگی و بی‌اختیار من، از ته و توی قلبم جوشید، آمد رسید توک زبانم، برداشتم آن را زیر لب برای خودم زمزمه کردم. لالایی بود. ننو را هم داشتم تکان می‌دادم. دخترک آرام‌تر شد. چش‌ هاش را حتا بست، ولی سوز ناله را لب بسته و آرام و دلریز به جانم می‌ریخت، آتشم می‌زد. لالایی را بعد دیدم دارم بلندتر می‌خوانم. بعد دیدم این من نیستم که دارم لالایی را بلندتر می‌خوانم. سر که چرخاندم دیدم هر کس هر جا ایستاده است یا نشسته است، دارد لالایی مرا می‌خواند، سر تکان می‌دهد در عالم خودش برای خودش. دیدم حتا من نیستم که دارم ننو را تکان می‌دهم.

 سر روی دستش گذاشتم گفتم «می‌بینی، دخترم؟...فقط تو نیستی که خیلی چیزها رو از دست داده‌ی.»

 و سیب نیم‌خورده را گاز زدم.

 تمام جنگل داشت، زیر باران، لالایی برای دخترک می‌خواند.»

انتهای پیام 

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha